© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


معروف کبیری

 

آموزه‏های فلسفی، عرفانی و اخلاقی
                           در سروده‏های روانشاد "فضلی"

 یادبودی به بهانۀ دومین سالگرد وفات وارسته ‏مرد تسلیم‏ مقام"سید‏عبدالحق فضلی"
 

ای صاحب هوش عیب می‏نوش بپوش
بی‏هوشی مردم تبه‏کوش بپوش
بینی ز کسی بدی و یا گر شنوی
با پردهء چشم و پردهء گوش؛ بپوش
***
ای در طلب کمال سرگرم شتاب
در صورت کس مبین و معنی دریاب
هرچند عقیق است به آتش همرنگ
دارد به دهان تشنه؛ خاصیّت آب
 

آموزه‏های فلسفی و عرفانی دیربازی است که در گسترهء شعر فارسی ره‏یافته و این مهم در بیشتر جلوه‏های ادبیات شعری کهن یا کلاسیک حضور دارد، چنان‏چه می‏توان به‏رنگ نمونه به آثار شخصیت‏های بزرگ ادبیات شعری زبان فارسی، چون: سعدی، حافظ، عطار، سنایی و مولانا و ... اشاره نمود که این بزرگ‏مردان با استفاده از ابزار آهنگین و گوارای شعری، توانسته‏اند آموزه‏های بسیاری را از حکمت و فلسفه و عرفان برای جامعه به ارمغان آورند تا ذهن جامعه بهتر و بیشتر پذیرای این یافته‏ها باشد.

اما از یاد نبریم که این جلوه‏ها بیشتر در شعر شخصیت‏های متقدم و  شعر پارسی انعکاس یافته و این روند در شعر معاصر کم‏تر بروز کرده که بعضی از سرایشگران عرفان‏گرا و صوفی‏مشرب، با این‏چنین آموزه‏ها توانسته‏اند شعرشان را رنگین و رنگین‏تر بسازند.

یکی از این بزرگان، وارسته‏مرد تسلیم‏مقام "سیدعبدالحق فضلی" می‏باشد، که توانسته شعر خویش را با شهد آموزه‏های فلسفی و عرفانی شیرین‏تر ساخته و گواراتر نماید.

 
تا عشق در دل است چسان ترک می کنم
فصل بهار را چه ضرورت که دی کنم
از نیستان جدا شده و داغ در دلم
بر من مگیر ناله اگر همچو نی کنم
صد بار گر برانی‏ام از آستان خود
ترک درِ تو کعبهء مقصود کی کنم؟
...
شاید که لطف حق بشود راهبر مرا
مرکوب گرچه لاغر و لنگ است هی کنم
گه گاه این‏چنین ز دلم ناله سر دهم
خود را به مثل بلبلکان هری کنم
 

روانشاد سیدعبدالحق فضلی: چند سال اخیر زندگی را با آشنایی و آگاهی کاملی که از مشرب تصوف و سیر عرفانی داشت؛ خلوت گزیده بود و همواره به ذکر حضرت دوست یا خالق متعال به سر می‏برد. 

سرانجام پس از هشتاد و اند سال، زندگی پربارش، شب جمعه بیست و هشتم جدی سال 1386 هـ خورشیدی، دار فانی را وداع گفته و به دیار باقی شتافت.

باورمندی به خوی مومنانه و خُلق عارفانه همچنانی که با ذهن سرشار از عشق وی به خداوند‏متعال اجین شده بود، در جای جای اشعارش جلوه‏گری دارد که با آمیخته‏های غنایی کوشیده آن را انعکاس بدهد:

اسیر دام عشقم از غم پرواز آزادم
ندارم غصهء بال و پری، در دست صیادم
به طفلی تا الف گفتم؛ ز حال خویشتن رفتم
رموز عشق را اندر نهادم دید استادم
اگرچه جان من از قُرب جانان دور می‏باشد
نوای التفات او نرفته هیچ از یادم
به هجرش گرچه در بندم؛ به دام او رجامندم
نگردد قطع پیوندم اگر ناشاد و گر شادم
برای دلبر نادیدهء خود می‏دوم هر سو
نی‏ام مجنون لیلی و نه شیرین کرده فرهادم
هوای دانۀ دور از همه عیش و نشاطم کرد
به چاه لغزش نفس و هوای خویش افتادم
 

شاید حین خواندن این مطلب، پرسشی در ذهن خوانندگان عزیز نقش بندد، که چر از این وارسته‏مرد، تا کنون کدام اثر چاپی مشاهده نکرده‏اند؟ که نفس این پرسش در واقع می‏تواند دلیل قاطعی باشد برای ادعای قبلی مبنی بر خلوت گزینی و گوشه نشینی وی، که بحق مردان خدا شهرت دنیوی را کم‏تر می‏پسندند و بسیارند از این دست که بدان دل نمی‏بندند.

این آثار نیز امروز رو شده ورنه آن وارسته‏مرد، در زندگی کم‏تر به انعکاس پرداخته‏هایش رغبت نشان داده‏اند تا دیگران متوجه شوند و بدان گرایش ذهنی داشته باشند.

بناء پس از وفات؛ نخستین مجموعهء شعری این بزرگ‏مرد عرفان‏مشرب، توسط ارجمندشان "سیدمعید الحق موحدی" تنظیم شده و هم اکنون تلاش برای چاپ آن جریان دارد، و در آیندهء نزدیک شاهد حضور این اثر در جامعهء فرهنکی و ادبی‏مان خواهیم بود انشاء الله اما اصل مطلب: "آموزه‏های فلسفی، اخلاقی و عرفانی در سروده‏های روانشاد فضلی" اشعار روانشاد فضلی هرچند از سرایش آن دیری نمی‏گذرد و  جزو سروده‏های معاصر و متاخر به شمار می‏رود، اغلب آمیخته با آموزه‏های فلسفی و عرفانی است که شاعر از این مسیر کوشش داشته تا جامعه را به جانب این آموزه‏ها رهنمون سازد. چه در تمام جلوه‏های شعری‏شان، آموزه‏های فلسفی، عرفانی و اخلاقی به وفور نمایان است و با خوی و بویی که در فضای ذهن ایشان در مقام تسلیم شکل گرفته بوده، بینش خوش‏بینانه و خوش‏خویانهء عرفانی؛ در بیت بیت شعرشان جلوه نمایی می‏کند. 


نگویمت که به ثروت شهیر عا لم شو
به نزد مردم ثروت‏نگرمعظم شو!
نگویمت که به شکرانهء زرو مالت
به بذل وجود و سخاوت به مثل حاتم شو!
نگویمت که به نظم کلام خویش مناز
بناز؛ جان من و بیشترمنظم شو!
گذار صورت آدم، بگیر معنی آن
گذار کذب و ریا را؛ به صدق همدم شو!
غلا م و عبد خدا باش نور دیدۀ من
نه عبد چون خودی وعبد خاص درهم شو!
اگر به دل هوس آب زندگی داری
برای نیل بدین آرزو مصمم شو!
به اتکا به خداوند کن عمل آغاز
بکوب بر دهن نفس خویش وبی‏غم شو
...
درین قیامت برپا، کسی به کس نرسد
خودت به درد خود ای نورِ دیده مرهم شو
 

در این پاره می‏نگریم که جلوه‏های اخلاقی و عرفانی با جمعی از قرارداد‏های اجتماعی در هم آمیخته و برای خواننده به عنوان پیشنهادی برای سعادتمندی در دنیا و آخرت، پیشکش شده است که به رسم سلف بزرگوار سلسله‏های عرفانی، جنبه‏های حکیمانه را بیشتر به خود گرفته و چنان می‏نماید که شاعر کوشیده رسالت خلافت خویش را در بین جامعهء مورد نظر و مورد مطالعه ایفا کند:


بی‏ریاضت کی شود نفست مطیع
ای که خواهی تا بگردی رستگار
می بدانی باز را چون می‏دهند
رنجه‏ها تا می‏شود بازی شکار؟
نفس را هم باید اینسان رنجه داد
تا گذارد عادت بد را کنار
مطمئنه گردد از امّارگی
طاعت حق را نماید اختیار
بی‏ریاضت کی شود رام این حرون
بی‏ریاضت کی بگردد راهوار
توسن نفست چو اینسان رام شد
بی‏خطر گردد برایت ای سوار
ورنه آن‏طورت بکوبد بر زمین
کز حیات خویشتن گیری کنار
و یا:
فهم کردی که روح انسانی
در دماغ است و جای آن دانی
این سخن هم به یاد دار ای دوست
که ترا مدرک و محرّک اوست
درک او بر دوگونه است بدان
گونه ظاهر وگونه‏یی پنهان
آنچه در ظاهر است آن پنج است
پنج پنهانش هم بدین سنج است
هیچ ظاهر چو نیک می‏دانی
دهمت عرضه پنج پنهانی
وآن بود حس مشترک و خیال
واهمه حافضه‏اش در دنبال
متصرفه پنجمین باشد
حس‏های نهان همین باشد
خازن مشترک خیال بود
کی در این حرف قیل و قال بود
حافظه نیز خازن وهم است
داند این را کسی‏که با فهم است
مشترک مدرک صور باشد
سوی محسوسه‏اش نظر باشد
واهمه مدرک معانی شد
یعنی مصروف نیک‏دانی شد
مشترک را که مشترک گویند
فهم بنما ازین دَرَک گویند
که شنیدن، چشیدن و دیدن
لمس کردن و حس بوییدن
همه جمعند اندرو به تمام
جمله آن‏ها که یاد کردم نام
آن‏که خصمی و دوستی را فهم
بکند درک باشد آن حسِ وهم
از تصرفه گر بپرسی حال
که مر اورا بگو چه هست کمال
بر همه مدرکات گنج خیال
او تصرف کند چو صاحب حال
هم به ترکیب کانچنان خواهد
هم به تفصیل کانچه می‏باید.
 

بدیهی است که این‏چنین آموزه‏ها را می‏توان در لابلای گفتار منثور بزرگ‏مردان گسترهء ادبیات عرفانی نیز مشاهده نمود، اما آنچه سروده‏های روانشاد فضلی را امروز ارج‏مند و قابل قدر تثبیت می‏کند، بیان ساده و شیوای وی می‏باشد، چه در گفتار حکیمانه سلف عرفانی، بدون شک این مبحث‏ها به صورت فلسفی و مرموزی بیان شده و بیشتر مخاطبین خاصی را به خویش دعوت می‏کند، اما آنچه این وارسته مرد تسلیم‏مقام توانسته بدین روند تازگی ببخشد؛ تعمیم این نکته‏های حکیمانه است که با زبانی جاری و گفتاری آن را از پیچیدگی و از رمزهای سربه مُهر آن، با فهم و معرفتی که از عالم فلسفه و عرفان داشته، برون آورده و با بیانی ساده و آراسته و آهنگین برای طبقهء عام جامعه پیشکش نموده که با این توجیه می‏توان این آثار را دستاوردی بس مهم و ارزنده و خواندنی پنداشت چه بسا هستند از افراد جامعه که از بُعد سواد، دید اندکی دارند اما به دلیل جلوه‏های معنوی به سوی تصوف گرایش پیدا می‏کنند که چه خوب است با سطح بینش این‏چنین افرادی هم، با زبانی ساده تر مفاهیم بیان گردد تا برای‏شان نکاتی حکیمانه واضح گردد و بدانند تا چگونه از آن منفعت ببرند و در مسیر تصوف رهیاب گردند. و خدای ناکرده از این نکته‏های مهم و گنجینه‏های پنهان بی‏نصیب نمانند.

 در پیش بنده‏یی چه نهی بر زمین جبین
گشته چرا فرامُش تو بنده‏آفرین؟
آب حیات را بده و آبرو مده
آن‏کس که مرد هست؛ بود مذهبش چنین
....
معبود خویش هیچ‏کسی را نکرده‏اند
دانسته‏اند قیمت مقدار ماء و طین
آنسان تو هم به غیر خدا التجا مبر
مخلوق را گهی به خدایی مکن قرین
برگو که التجا نبرم جز تو پیش کس
ای خالق سما و زمین رب‏العالیمن!
مشکل‏گشا تویی و به بی‏چاره‏ها معین
ایّاک نعبد؛ و ایّاک نستعین

 

آنچه می‏تواند ادعای فوق را تثبیت نماید، همان جلوه‏های حکیمانه است که هرکه به زبانی آنرا بیان کرده و روانشاد فضلی، با توجه به آموزه‏های فلسفی و عرفانی که در احیاء‏العلوم اثر امام محمد غزالی، نسبتا به گونهء رمزی بیان شده، و شاید عوام را توان دسترسی بدان نباشد، همان آموزه‏های حکیمانه را با زبانی امروزین و گفتاری برای همگان بیان کرده‏اند که بیان نکات حکیمانه آن‏هم با زبانی آهنگین؛ بدون شک تاثیر بیشتری را در بین عوام و پویندگان معرفت تصوفی به جای خواهد گذاشت؛ و خواهند دانست که در این دیار فانی چه راز هایی سر به مُهری باقی مانده است:

 
دانی چرا فقیر شه و پادشه گداست
زیرا فقیر از همهء ماسوا جداست
مقصود او و مطلب و محبوب او یکی است
او عاشق است و دلبر او ذات کبریاست
وصلش تمام گشته و کارش شده به کام
گویم چه بهر تو که، کی هست و کنون کجاست
خاک درش به دیدهء هر با بصیرتی
اکسیر اعظم است و نکوتر ز توتیاست
او هر که هست نیست به جز ما و تو بشر
لیک آن بشر که همتش از ما و تو جداست
تو هم طلب نما ز حق ار همتت بود
دربار کردگار کجا مانع عطاست
برگو: بر آر مطلبم ای رب‏العالمین
ایّاک نعبد؛ و ایّاک نستعین

و یا:
کردت خلیفه تا که تو فرمان‏روا شوی
هادی راه او شده و رهنما شوی
کردت خلیفه تا که شوی مظهر کرم
مجری جود و بخشش و بذل و عطا شوی
کردت خلیفه تا که ز زشتی روی کنار
دور از ریا و عجب و بری از دغا شوی
کردت خلیفه تا که ببخشی به این و آن
نه آن‏که بی‏حمیت و دون گدا شوی
گردد فرامشت گهر تابناک تو
از بهر لقمه‏یی به درِ اغنیا شوی
چشمان خود بمال و ز غفلت برون برآی
باید که باز بر سر عهد و وفا شوی
یاد آوری به خاطرت این آیت مبین
ایّاک نعبد؛ و ایّاک نستعین
 

هرچند جلوه‏های دیگری؛ نیز نظیر غنامندی و رگه‏های طنزی آموزنده و نیز پرداختن به بیان مفاهیم تکوینی و تشریعی از جمله مواردی است که از بُعد معنوی در شعر روانشاد فضلی بهم آمیخته، اما با آن‏هم بّعد آموزه‏های فلسفی؛ عرفانی و اخلاقی که محور بحث این نوشته است، و نیز شرح مفاهیم تکوینی و تشریعی انسانی بیشتر در شعر این بزرگ‏مرد به مشاهده می‏رسد، و هرازچندگاهی کوشیده گوهر پاکیزهء انسان را آن‏چنانی که باید باشد، جلوه داده و دیگران را بدان رهنمون سازد که این خود؛ بر نمک شعری و بر شهد آهنگین کلام وی افزوده است:

 
که گفته است که دایم به فکر خوردن باش؟
برادرم کمکی هم به فکر مردن باش؟
برای حاضرتت جمع کرده‏ای زر و سیم
برای آخرتت هم به فکر بُردن باش
مشو چو مدعیان مظهر فریب و ریا
گذار گفته بی‏جا و مرد کردن باش
...
گلوی نفس و هوا را به همت مردی
رها مساز و پیوسته در فشردن باش
 

و انسان را با آن توصیف فلسفی که از آن شده، نمی‏خواهد تا جوهریت این گوهرین گنجینه به پای خوکان بریزد و تاکید دارد تا این موجود پر اسرار و پیچیده به رموز واقعی و روح جوهرین خویش ره یافته و خویش را آن‏چنانی که بایسته است بشناسد. ببینید:

 
طبع بلند، منّت دونان نمی‏کشد
آیینه بار سنگ به دامان نمی‏کشد
از گردش زمان اگرش صد جفا رسد
نارد شکایه بر لب و افغان نمی‏کشد
بی‏خضر راه هر که پیّ آب زندگی است
غیر از جفای غول بیابان نمی‏کشد
از شبنم وفا بخورد آب باغ او
حتا که بار منّت باران نمی‏کشد
از دیدن جمال حقیقت بود به دور
آن دیده‏یی که سرمۀ احسان نمی‏کشد
دردی است درد عشق نه تنها در این سرای
در آن سرای نیز به پایان نمی‏کشد
فضلی به طیب خاطر خود خاک گشته است
ناز سر و کرشمهء سامان نمی‏کشد.

 

نیم‏نگاهی بود گذرا بر حضور آموزه‏های فلسفی و عرفانی در شعر روانشاد سیدعبدالحق فضلی. از خداوند متعال روحش را شاد می‏خواهیم و بهشت برین را جایگاهش: حسن ختام این نوشته نیزغزلی است از آن وارسته مرد نکونام:

 
چشم مستش دل ما را چو کبوتر زد و رفت
مژه‏اش سینهء پرداغ به خنجر زد و رفت
به عیادت پیّ بیماری من آمده بود
آتش از آمدن خویش به بستر زد و رفت
به صد امید ز جا جسته شدم جانب در
بی‏وفایی بنگر؛ حلقهء بردر زد و رفت
گویی از رفتن او مرغ‏روان از تن من
بال پرواز برآورده و پر پر زد و رفت
جلوۀ کرد و نه تنها دل عشاق بسوخت
شرر اندر تن ماه و تن اختر زد و رفت
نربوده است فقط دل ز کف آدمیان
مهر خود در دل این گنبد اخضر زد و رفت
برق رخساره خود تا به گلستان افگند
شرر اندر دل صدها گل احمر زد و رفت!

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول