© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 قیوم بشیر

 



شب پاییز

یک شبی از شبهای فصل پاییز بود و من
در خیالم درسیاهی ماه وپروین بود و من
چون صدای نالهء قلبم بلند گردیده بود
نالهء از عاشقی در سینهء جان بود و من
نازنینی که درآنشب شوروغوغا سرنمود
تا بسوزاند سر و جانم هویدا بود و من
گفتمش ای ماه سیمن بر چرا افسرده ای
شکوه سردادازجفا کاین سروطنازبودومن
شام رخشان دل آرای مرا پژمرده کرد
کآنچه می آید بیادم در شبستان بود و من
غنچه هایی از گل نیلوفر افسانه ام
در میان بوستان آن ماهء تابان بود و من
قصه کرد ازخاطرات تلخ و شیرین زمان
کانچه ازذهنش برون شدبرحریفان بودومن
سحروجادوی دوچشمش هم دل وجانم ربود
گوییا درخلوت دل جان جانان بود و من
آن شب از نور وصالش رنگ گلها دیده شد
هر طرف رنگی نمایان در گلستان بودومن
سرخی رنگ حنای دست یارم روشن است
همچو آتش در بدن آن شعلهء جان بود ومن
از محبت گفتگویی آن شب یلدا نمود
در تبسم هرچه میگفت رنج دوران بود ومن
با همه افسرده گی آخر طلبگارش شدم
او به صد آهستگی زانرو شتابان بود ومن
گفتمش ای تازه کار در راه و رسم عاشقی
اندکی هوشیارباش! گفتا« بشیر»آن بودومن
جمله این جریان خوب وبدهمه افسانه ایست
در شب پاییز و غربت یاد جانان بود و من

ملبورن – استرالیا
14 نوامبر 2009

 

 



رنگ پاییزی

ای وطن من درفراقت نیمه جان گردیده ام
بلبل شوریده حا ل این جهان گردیده ام
جبر تاریخ بوده است و حیلهء بیداد گران
کاینچنین آواره و بی خانمان گردیده ام
چند می آید بیادم خاطرات کودکی
با غریبی های عالم هم زبان گردیده ام
ای وطن فصل بهارت رفت و تابستان گذشت
نوبت پائیز رسید و من خزان گردیده ام
سبزه وگل درگلستان رنگ پاییزی گرفت
همچو مرغ بینوا بی آشیان گردیده ام
همنوایی بوده ام روزی«بشیر» درکشورم
صد دریغ حالا غریب و نا توان گردیده ام

ملبورن – استرالیا
7 اکتوبر 2009






 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول