© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




 

                     از پیکرۀ سفال

                                      تا

                                          "سنگ صبور"

 

 

                          نگارنده: آصف بره کی

                      

                            

     

 Winner of the GONCOURT literary award                                           رمان "سنگ صبور"  برندۀ معتبر ترین جایزه ادبی فرانسه، گنکور

از آوان نوجوانی به خواندن کتاب علاقه داشتم. کتابهایی که توسط مرده گان نوشته شده بودند.می پندارم این امر نه تنها برای من که برای هزاران تن دگرازهمسالان وهمروزگاران من شگفتی آور بوده است. با این احساس شگفتی پسانها دریافتم که بازی می کنم واین بازیها بیشتر به شکل دادن پیکرۀ ازسفال می ماند. اکنون که صحنه هایی از آن بازیها را در ذهن خود بازآفرینی می کنم، می گویم، ایکاش هنوز خورد و کوچک باقی مانده بودم.

آری، خیلی جوان وجوانتر از امروز. چون "داستایوفسکی" مرا از ورای تصویر روان انسانها به سیر وسفر می برد. البته به سیر و سفر با محتوای سیاسی اجتماعی درون جامعۀ قرن نزدۀ روس.

چشم انداز و دور نمای "ویتگنشتاین" مرا خورد وکوچک میساخت. اخلاق ستیزی ولخت اندیشی "نیتچه" مرا بخدا پرسی وامیداشت. و الا تاکنون، هر زمان که می خواهم خوابی را تعبیر کنم واز حالت فکری خود آگاه شوم به "فروید" و خواجه حافظ شیراز رجوع می کنم. وبرای دریافت نظر وپندار دوم با "یونگ" و مولانا جلال الدین محمد بلخی، با "فاوست" گوته  و "انفرنو"ی دانته همراه میشوم. *(1)

هرگاه پاسخی به کجروی های سیاسی واجتماعی روز و روزگارخود نمی یابم، تنگدل، روان شکسته ومتشنج میشوم. پیش از قصد خودکشی یا پیش گرفتن راه خشونت به بیدل، عطار و سنایی رو می آورم. خودرا بدنیای صوفیزم و عرفان پناه میدهم. واگرهم خوشوقت و درهمنشینی عزیران هم طبع  و دلخواه باشم، حتماً با خیام هستم.

"ولتر"عقیده داشت که هر چیز بهتر درآخر. و اینرا حالا دریافته ام زمانی که "تولستوی" سر میرسد، همه چیز را دشوار و دگرگون میسازد. چنان که با " The Gospel in Brief" که رو ی تصادف بدست ویتگنشتاین افتاد، دنیای عقیدتی او (ویتگنشتاین) را دگرگون ساخت.

اینها کسانی بوده وهستند که مرا از قبور آموزانده اند. ولی امروز وقت آن فرا رسیده که برای یک تغیر بایست با کسانی کنار آیم که حقیقتا زنده اند، حقیقتا نمرده  اند و حقیقتا زنده می آفرینند.

از اینرو برای آن که بیان واقعیت های ناگفته وناگفتنی جامعۀ که درآن بسر میبرم، بشنوم، بایست با نویسا، مامون، حامد، برمک، کاظمی، حسینی، محمدی، سلطانزداده، سیاه سنگ و دگران همراه شوم. و راستی ازیاد نبرم حتما با عتیق رحیمی با تازه ترین رمانش"سنگ صبور" که این سطور هم به قصد ماندن با او آمده اند.

***

سال 2005 بود و پس سالهای دراز غربت، کابل رفته بودم. یکی از روزها بقصد زیارت تربت عزیزان خفته در خاک به حظیره پدری رفته بودم. به حظیره "شیخ عادل" جنوب شرق کابل. مزار "شیخ عادل" از زمانه های دور و دراز جایگاه دعا واستدعای مردم محل وبقول معروف "شش کروییست". وقتی مردم به سر تربت بستگان میروند، حتما باید سری بزنند بدآنجا.

آنروز من هم سر زدم به مزار. درفرصتی که چشم براه نوبت درون مزار رفتن مانده بودم، چشمم به سالخورده زن برقه پوشی افتاد. پارچه سنگ کوچک سیاه به اندازۀ چهارمغز بزرگی را درگوشۀ مقبرۀ شیخ عادل گذاشته بود. برآن دعا میخواند. پیهم چیزی استدعا میکرد. زن در فرصت دگر سنگ را با دست راستش برداشت. با دست چپ پیشروی برقه اش را کمی باز کرد. سنگ را درون "کلاهک" برقه برد. از روی حرکات دست وجنبش "جالی" و"کلاهک" برقه خواندم سنگ را به چشمانش برده، می بوسد. زن باز سنگ را دوباره برون درآورد. اینبار سنگ سیاه را روی برقه ازنوک سر تا نوک پاها به سراسرتنش مالید. هر بارسنگ را بالا میبرد آنرا می بوسید. بچشمانش می مالید. معلوم بود زن برقه پوش رازها ونیازهای درونی اش را با همان "سنگ سیاه" یا به اساس اعتقاد سنتی به "سنگ صبور" بازگویی کرده. هرچه ناگفته وناگفتنی، هر چه غم ودردی داشته پنهان ومحرمانه به دل همان "سنگ سیاه" یا به دل همان "سنگ صبور" سپاریده.                                                                                                             

عتیق رحیمی با نوشتن "سنگ صبور" سر نخ بسیار چیزهای ناگفته را که زنده گی می کنیم ویا زنده گی کرده ایم، باز یافته است. سرنخ ناگفته های گره خورده و در گلوی زمان خفه شده را. عتیق رحیمی کلید این قفل تاریخ وسنت زده بر افکار مان که خودسانسوری شالوده ی آنست، در یافته. او با شجاعت ومتانت قفل زنگ خوردۀ جعبۀ تابوگرایی ادبیات را که افکار عامه اسیر دست زن ستیزان، سنتگرایان وستم جنسی رواگرانند، بدست همان زن قهرمان "سنگ صبور" باز می کند.

او تابوگرایی را ازجعبۀ اسیرشده به اتاقی برده است. رحیمی زنی را درآن اتاق خانه نشان میدهد که خانه از روی تصاویر پراز اختناق درونی و تشنج برونیست. برون خانه زد وخوردهای انتقامجویانۀ تفنگداران بیداد می کند. درون خانه زن (بینام) وحشتزده کنار بالین شوهر زخم خورده و به اغماء رفته اش نشسته. زنی که همۀ مصیبت های جنگ و بحران سی سالۀ کشور را تجربه کرده. زنی که همه گونه ستم جنسی، تجاوز، اهانت وقیودی که درون خانه توسط شوهر تفنگدارش از سرگذشتانده واکنون که تحملش لبریز و دم تیغ به استخوانش رسیده دریچۀ بسوی ناگفته های خود باز کرده است. رحیمی بسیار صحنۀ خفه کن وپرتنش نازیبا را بزبان زیبای داستان وفرم رمان بیان کرده. او با تصاویر زیبای واژه ساخت "سنگ صبور" مجرای تنفس تازه برای گفتن در ادبیات سنتی ما (بزبان فرانسوی) باز کرده است.

او زن یا نیم بدنهً انسانی این سرزمین را بزبان خودش به گفتن وصدا کشیدن واداشته. رحیمی برخلاف دگر آفرینشگران بدفاع از زن بیدفاع نپرداخته است. اگر آن "ادبیات نماینده گی از زن" مفید و کارا واقع میشد تا کنون میشد، که نشد. بناء او خود زن را حتا بی آنکه به معرفت بلند اجتماعی رسیده باشد، درحد توان خودش با استفاده از شرایط دست داشته به گویش وآنچه را تا آنزمان نمیتوانسته بگوید به گفتن کشانیده. چنان که دکتور صبورالله سیاه سنگ در نوشته ی بلند "در مرز گور و گنگا"، "عبیر" را این چنین از ماجرای فاجعه باری که برسراش گذشته، بزبان قشنگ دری به سخن گفتن کشانیده.

رمان "سنگ صبور" آن نقطهً عطف به تعبیر رئالیست های سوسیالیستی نیست که رحیمی بدان نقطه رسیده باشد. او در سخن گفتن زن کنار بالین شوهری که از بابت زخم تفنگ ناتوان از گفتن وجنبیدن است، فرصت گفتن همه ناگفته های قفل شده ی درون دلش را داده است. زن همه ناگفته هایش را به شوهر اکنون بی زبان وبی حرکتش می گوید، شوهری که سالها پیش ازآن براو امرو نهی صادر کرده، به او بار بار شرعاً تجاوز کرده و او را مورد ضرب وشتم جسمی و ستم جنسی قرار داده است.

این حالت به تعبیر دگر بازهم بیان نمادین سخن گفتن در گوش  "کران" است که در حقیقت ممثل همان بی توجهی وبی پروایی مرد در برابر شکوه وشکایت زن وسخن زن را جدی نگرفتن است. ولی "سنگ صبور" از زاویه ی دگر نقطهً عطفی هم است درادبیات نو افغانستان (بزبان فرانسوی) که به شرح وبیان موضوعی میپردازد که از سالها قابل پرداختن نداشته و یا کسی جرئت به پرداختن به آنرا نداشته است.

و درپایان بخشی ازاین رمان که چنین آغازی دارد:

*(2) ”اتاق خالیست. خالی از زیب وزینت، به استثنای بخشی از دیوار میان دو ارسی. جایی که خنجری آویخته شده و بالای خنجرعکس مرد بروتی. او احتمالاً سی سال دارد و موهای چنگ چنگ، روی مدور با شقیقه های منظم. چشمان سیاهش برق میزند. چشمان کوچکش توسط بینی عقاب مانندش از هم جدا شده اند. مرد نمی خندد. حتا قسمی معلوم میشود که عمداً لبخندش را پنهان میکند. این حالت تصویر غیرعادی وبیگانه ازاو میدهد، مثل مردی که احساس میکند کسانی به او نگاه می کنند. عکس سیاه وسفید است. دست خورده "برنگ دلگیر"خاکستری. درست و دقیقا برابرعکس زیردیوار - خود مرد لمیده – کهنسالتر، خوابیده روی فرش برسر دوشک سرخرنگ. ریش دارد، (مخلوطی از) نمک ومرچ سیاه، لاغراست، بسیار لاغر. هیچ چیزی جزء پوست واستخوان، چملک. رنگ پریده.بینی اش بیشتر ازهرزمان دگری عقابی معلوم می شود. او تا هنوز نمی خندد وهنوز چنان می نماید که بسیار بیگانه وغیرعادی خودرا قواره کرده. دهانش نیمه باز است. چشمانش خوردتر از پیش، فرو رفته درون حدقه هایش. نگاهش به سقف خانه دوخته شده بسوی تیرهای معلق، سیاه، پوسیده. دستانش بی حس وبی حرکت بدو سویش افتاده اند. درون پوست شفاف و زجاجی اش، رگها به کرم های مرده وخسته ی می مانند که بدور استخوانهای برآمده ی بدنش مثل ریسمان بافت شده باشند.

در بند دست چپش ساعت "کوکی" و در انگشت اش چله ی عروسی. از نلی مایع روشن از درون خریطهً پلاستیکی در ناحیهً قات بازو وآرنجش می چکد که بدیوار بالای سرش آویخته شده. باقی بدنش با پیراهن آبی رنگ دراز پوشیده است. روی سینه ونوک آستین هایش دستدوزی شده اند. پاهایش سفت وخشکیده به دو چوبی می ماند که زیرروپوش سفیدی مدفون شده باشند. یک روپوشی کثیف. یک دست، یک دست زن، بروی سینه اش قراردارد. بالای قلبش، که هر ازگاهی با نفسهایش ته وبالا میشوند. زن نشسته است. پاهایش جمع شده بسوی سینه اش و سرش خمیده میان دو زانو. موهای سیاه - بسیار سیاه ودرازش بروی بازوان بیحالش افتاده، جنبش عادی شانه هایش را نشان میدهد".

 

واینهم بخشی از گفته های یکی از منتقدان غربی در بارۀ این کتاب:

"درست. آیا بیاد دارید اثری از دالتون ترمبو: "جانی بردار تفنگت را؟" داستان پسر بچۀ همه امریکایی ها بنام "جانی" را که به جنگ دوم جهانی فرستاده شده ولی با جراحت شدیدی دوباره برگشته، دستها و پاهایش منفجر شده. تمام ظواهر بدنش صدمه دیده. تقریبا مغزش مرده ... کاملا بیهوش است وگیرافتاده در کابوس بی برگشت خود. ناتوان از برقراری تماس با جهان برونی؟

روشن نیست این همسانی از سوی رحیمی عمدیست یا غیرعمدی، من نمیدانم. ولی در (سنگ صبور) ما سرباز مشابه داریم: که تمام عمر خودرا از بلوغیت سرباز بوده –  برا ی مجاهدین، برای طالبان –  تا زمانی که در اثر حادثۀ با همراهی یکی دگر از سربازان هم قطارش زخمی شده وگلوله به گلویش اصابت کرده. زنده ولی کاملاً بی حرکت است. ناتوان ازانجام هیچ کاری. تنها نگاهش که به سقف خانه دوخته شده ونفس کشیدن هایش.

البته که اختلاف بزرگ اینست که سرباز بینام (سنگ صبور) قهرمان اصلی نیست. ولی بجای او در (سنگ صبور) دریک تغییر نقش مؤفقانه بجای (جانی) قصه ی  (زن در حال) بیوه شدن است.زن بینام سرباز بینامی که در کنار بالین شوهرش در ون خانۀ نشسته (در افغانستان یا کدام جای دگر). زن وقت بوقت به اتاق دگری میرود تا از فرزندانش سرپرستی ووارسی کند.دوباره برمیگردد که سیروم (شوهر) به اغماء رفته اش را بدل (معاوضه) کند. نفسش را کنترل کند که آیا هنوز نفس می کشد. قرآن تلاوت میکند. دقیقا آنگونه که ملا ارشاد و فرمان داده: 


در چنین حالت است که بدون وجود کدام مرکز صحی (بیمارستان)، تنها ایمانست که باقیمانده. تنها امید است که برای زن باقیمانده به استثنای دودلی پیشین اش که سالها نمیتوانسته جرئت بخرچ دهد و حرف بزند. حالا که شوهر حرف زده نمیتواند. ا وجرئت حاصل کرده، حرف بزند. همزمان برون (خانه) وقت بوقت تشنج  و زد وخورد ها ی مسلحانه بگوش میرسد: بم، تانکها، رفت وآمد سربازان، کشتار، بگیر وببر و فرار. تنها زن باقی می ماند. در لحظۀ دگر زن قرآن را کنار میگذارد. به طرح سوالهای خود می پردازد.

نثر رحیمی مانند یک صحنه بازی است که توجه تنها بسوی ستیژ دوخته شده. تنها یک تن برای دستۀ از بازیگران: مردان، زنان، یکعده سربازان، یکعده اطفال که همه چیز دریک اتاق جابجا شده باشد، با یک قهرمان (هیرو) که تمام جریان داستان را خودش به تنهایی به پیش میبرد".

 

پینوشت ها:

*(1) برگرفته ازمتن  فلم کوتاۀ مستند بنام "کتابها" از ساخته های ی. ب، دانشگاه "یورک" و"همبر کالج" تورنتو- کانادا

"BOOKS" a short documentary film by Y.B, York University & Humber College, Toronto - Canada

*(2)  برگردان بخشی ازاین رمان که در بالا نقل قول شده کار نویسنده ی این سطوراست (نه برگردان رسمی) و ممکن است متن دقیق و دلخواه نویسندۀ رمان را بازتاب ندهد. ازاین سبب، از پیش از نویسندۀ رمان پوزش می خواهم.

نوشته شده در مسیر راه میان: ژنوا -  بروسل - بن 

 

(آب)


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول