نیلوفر ظهوری
ســـــرنوشــت تلـخ
بهار نارسیده زرد میشود
شگوفه ها و شاخه ها شکسته اند
ولیک آیینه محتاج خاک و خاکستر
مشو تو ای سرنوشت تلخ
به کام من دو باره و دو باره سبز
چنان مشو٬
که عشق را خریده اند
با بهای شاهی بدر
که دختران نیمه مست گنج عفت وغرور خویش
پایمال میکنند
چه بیمناک تیره گی است
نگر بخوابگاه برده گان روند
تهمینه ها
وخنده میزنند، به رخش رستم سترگ
همه ز تباری شهزاده گان
نگون شو ای سرنوشت تلخ
سپید چهره گان مو سیه
سیاه جامه گان گلبدن
همانها که زلف شان ستاره ها گره زند
به چنگ دیوو دد فرو
به خون ودرد اندرون
به چاهساری زنده گی نشسته اند
بیقرار
چه موج تیره گی ودهشت است
کنون چنین مصیبت است
به چشم مادران داغدیده وطن
سرشک خشک گشته است
زخشم تند بندیان
خروش تا به اسمان
وز دود واتش تفنگ
افتاب نا پدید
گشته است
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|