© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 شـــریف ســـعیدی   

 

                                                  گل وگلوله

حمیدحسینی بالای بیست، جوان خوش سیما، مودب وخوش برخورد بود. شش ماهی در مزار شریف در یک محیط بودیم وشش ماهی در شبرغان در محیطی نزدیک تر. باهم زیاد تنیس بازی می کر دیم وشطرنج می زدیم. از شغلش راضی نبود ومرتب قصد می کرد راهی اروپا شود اما خانواده اش راضی نمی شدند جوان بیست وچند ساله شان را از خود شان دور کنند. حمید غالبا سلمانی می رفت ولباس های رنگارنگ می پوشید ومی گفت: به هر صورت سعی می کنم خودم را تغیر بدهم تا کسی نشناسد با خارجی ها کار می کنم.حمید همیشه خندان بود وپر از طراوت وسرزندگی. همیشه از زندگی می گفت  وزندگی نام دخترکوچک برادرش نیز بود که هی دلش برای او تنگ می شد وبه مادرش زنگ می زد ومی پرسید: مادرجان زندگی چطور است؟ حمید با مادر خود هم خیلی رفیقانه حرف می زد انگار دو دوست صمیمی باهم قصه می کنند.

بهار امسال با دوستانش زیادتر دشت لیلی ، قوش تپه ودرزآب می رفتند. همیشه نگران بود ومی گفت: سعیدی صاحب مه واقعا می ترسم. با این هم مجبور بودبعضی شب را در دشت لیلی صبح کند ودر دامن گل وسبزه بهاری دشت لیلی رنگارنگ عکس بگیرد. وقتی که می خواستم با او خدا حافظی کنم برایم سوغات خریده بود. یک جوره پیرهن تنبان افغانی، یک تی شرت غربی ومی گفت : سعیدی صاحب داخلی وخارجی اس هر کدامش سرجایش خوب اس.

 از افغانستان که آمدم با بعضی از دوستان تماس داشتم از جمله با حمید که هر از گاهی پیامکی  وشوخی یی می فرستاد.آخرین پیامکش تبریکی عید روزه بود وبا یک عالم عذر تاخیراز برادر بزرگش که من باشم.

امروز چهارشنبه 11 نوامبر 2009 طبق معمول پس از خوردن صبحانه سری به سایت ها زدم ورسیدم به سایت وزارت دفاغ سویدن که خبر کشته شدن یک ترجمان وزخمی شدن پنج سویدنی را جار می زد. بلا فاصله زنگ زدم تا بدانم ترجمان کشته شده کیست. شمس ترجمان مقیم شبرغان پاسخم را داد وگفت :رفیقت حمید حسینی شهید شد. باری امروز غمی بزرگ در دلم جا خوش کرد. آیا واقعا حمید حسینی دیگر نمی خندد واس وام اس نمی کند واین پیامک های ثبت شده در موبایل من مربوط به کسی است که دیگر در بین ما نیست؟ باورکردنی نیست. امروز تصور وضعیت خانواده او برای من غیر قابل تصویر است. پدر ، مادر، برادران وخواهرانی که هر چند ساعت با او به تماس شدند تا از وضعیت او آگاه شوند اکنون چگونه ناباورانه یک عالم امید وآرزوی جوان شان را تکه تکه می بینند وچاره یی ندارند جز این که مثل هزاران خانواده دیگر عصاره حیات وثمره زندگی شان را یک شبه خاک کنند. لعنت به جنگ لعنت به جهل که لبخنده ها را می کشد. غزل پایین یادی از حمید است واز زمان کوتاه دوستی با یک جوانی که در اوایل راه از رفتن ماند...

 

به خنده دیدمش وخون نداشت لبهایش
بغل کشیدم ودیدم شکوه گرمایش

دری که سمت گلستان دوستی واشد
مرا کشید به باغ پر از تماشایش

اتاق زندگی اش بازبود مانندِ
دریچه ها ی پر از آفتاب فردایش

اشاره داشت به شام سیاه آینده
هلال های دو ابروی ماه پیمایش

گلی که جامه ضد گلوله می پوشید
که منفجر نشود غنچگی لبهایش

بهار بود وبه دامان دشت لیلی بود
که دشت لاله شد از رنگ وروی رعنایش

ز مهربانیش این بس که بین کوچی ها
سگان خیمه دویدند پیش پاهایش

همیشه زمزمه اش زندگی وشادی بود
خوشی وخنده اش انگار نان وحلوایش

هزار پاره شد آن قلب عاشقانه ما
که سرخ تربرسد سیب سرخ سیمایش

 

اوپسالا

2009-11- 11

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول