© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


(سعادت پنجشیری)


شهر من : کابل

شهر من، قافیه ی مثنویِ گریه ای ماست
مثل امواج نفس در تپش سینه ای ماست
شهر من، شعر و شعاریست ز روز و شب ما
آیه ی روشنی از سورۀ زخم و تب ما
شهر من، لخته ی خون در جگر فریادش
که به روزنامه ی هر سایه نشسته یادش
شهر من، شهوت گرمای تموز هوس است
و تماشاگر کنسرت نو ِ باد و خس است
شهر من، طعمه ی دریای خروشان جفاست
حوض آب بازیِ دیرینه ای مرغان شناست
شهر من، زمزمه ای عاطفه را مرثیه هاست
شهرمن، بخیه گر درز چپن های شماست
شهر من، نوحه گر مرگ درختان بلوغ
کشتزار سخن خشک تمنای دروغ
شهر من، منبر و محراب صدا های غریب
هست با حنجره ای ناله ی آواره قریب
شهر من، جنگل انبوه دد و دیو و پریست
که ازان بهر غم تازه بهر خانه دریست
شهر من، گالریِ زنده ای آزار و گناه ست
شهر من، سایه ی تصویر خط و قاب سیاه ست
شهر من، گریه ی تابوت حیا را به نیستان داده
عطر باران سحر را به گزستان داده
شهر من، گرم در آغوش مه ی گنگ و کر است
و سر و روی خجل از عرق شبنم پارینه، تر است
شهر من، بدرقه ی خواهش پائیز خداست
شهر من! مزرعه ای سبز بهارینه کجاست؟
**
شهر من! گلرخ زیبای بهاران بودی
هر سحر دست به خورشیدجوان میسودی
از تلالوی مه و مهر و گل و باغ و بهار
خنده ی سبز تو بود منظره ی صبح دیار
بر لبت بود ترانه به دلت نغمه ی آب
نشه می چید ز پیمانه ی تو باده ی ناب
زینهمه آنتن و این آخذه کم بود خبر
خون آزادگی در رگ رگ ما داشت شرر
هرکه را نوبتی آمد که بکارد دم خویش
و کند جاری به رودبار زمانه یم خویش
وای در گونه ای خندان تو صد گریه نشست
آن تولای تو اوهــام شر و فـتنه شکست
کوه آسمائی و«بت خاک» تو درطعنه ی باد
گفت: کو دستی کند کوچه و بازار تو شاد
شهر من، هرکه ز تو خویش بپرورد به خویش
بی سبب نیست که گردیده ای اینگونه پریش
با پریشانیی تو گشته پریشان همه
وه که شرمنده ی احسان تو افغان همه

شهرمن، سرخط اخبارهمه نشریه هاست
طرح رنگین شفقگاه همه فرضیه هاست
(سپتمبر 2009 – کابل)


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول