© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

نیلاب موج سلام  

 

              

بر پنجره، ماهتاب آویخته
 

چند تصویر

نخست از پدرم و سپس از زنده گی آموخته ام، به محنت و ذلت انسانهای سرزمینهای گونه گون به چشم  درد « همنوع » ببینم و با دیدن و شنیدن غم انسان غمین هرگز نزدم نیندیشم، آیا او به مذهب، ملیت یا سیاستی وابسته است و اگر بلی به کدام؟

در این شب و روزها باز دیده گان شهر چنان « چراغان » شده اند گوییا « یار می آید» اما آمدن یار کجا و فرا رسیدن جشن کرسمس کجا؟
از پلی در یکی از گوشه های زیبای شهر هامبورگ میگذرم. چشمم به بیسرپناهی میخورد. او کلاه گونه یی بر سر، پتوگونه یی زیر پا، سگی در یک کنار، درختک ناجویی شاید به بلندی سی سانتی در کنار دیگر و کاسه گک حلبیی در برابر بیشتر به کفشهای گشتزنان مینگرد تا به صورتهای شان. شاید، هر چند ساعتی صدای افتادن چند سکه در کاسۀ حلبیی او طنین می افگند .

به یک انگاره باید چکیده و جداگانه بپردازم و شاید خوب باشد که در این جا یادش کنم تا سوی تفاهمی پیش نیاید. حقیقتیست مسلم که اعتیاد به هرگونه مواد نشه آور، در حقیقت اعتیاد به شیی، نمایانگر ارادۀ ضعیف افراد است. بی آنکه بخواهم به جزییات بروم، جسم و روح خویش را به تباهی کشاندن شاید در ذات خود گناه باشد. گذشته از آن هر انسان نزدیکانی دارد که در برابر آنان نیز گناهش به حساب میتوان آورد. اما، از آن جایی که نمیدانیم چنین کسانی نظر به کدام دلایلی و زیر فشار چه دشواریهایی خویشتن را به دامن سیاه اعتیاد می افگنند، نخواهیم توانست سراپا ملامت شان بکنیم. معتادان نیازمند به همدردی و یاری هستند و پاره یی از جامعه.

سال پار بود. بامداد یک روز زمستانی همکارم ـ مادلین برآشفته داخل دفتر شد و بی اعتنا به صحبت گرم من و باربارا پس از گفتن « صبح بخیر » به ناسزا گفتن پرداخت. دلیلش را پرسیدیم. مادلین چنین گفت: « این گدای احمق ... هرگز دوباره به او چیزی نخواهم داد... گفته بودم که برای تان... دلم به او سوخته بود... امروز بالاپوش  سنگین و کهنۀ نامزدم را کش کرده آوردم و دادم به گدا... میدانید که او چه واکنشی نشان داد؟» هر دو با یک صدا گفتیم: « نه، چه کرد؟ » مادلین که هنوز آرامشش را باز نیافته بود، پاسخ داد: « گوییا جبری باشد... با کبر از دستم گرفت... یک تشکری که به زور از معده اش بیرون می آمد، بر زبان آورد و رویش را گشتاند ... مانند اینکه دشنامش داده باشم...».

و باز سال پار بود، زمستان و پگاهی. میخواستم از کلچه فروشیی نزدیک محل کارم قهوه بخرم. مردمان در عقبم صف درازی بسته بودند. این یکی از آن کلچه فروشیهایی بود که فروشنده گانش در فضای باز میفروختند. در کنار یکی از میزها در فاصلۀ کم، مردی ایستاده بود. شناختمش. او در نزدیکی محل کارم در مکان معینی مینشست و گدایی میکرد. هرچند گاهی پولیس شهر می آمد و او را از آنجا میراند. مرد بیسرپناه با اشتیاق به نانها و کلچه ها میدید. مردمان از کنارش میگذشتند. کسانی هم کیک و کلچه میخریدند و بی آنکه به سویش ببینند، راه شان را میگرفتند و میرفتند. نوبت به من که رسید، دختر خانم کلچه فروش پرسید که چه فرمایشی دارم. من از مرد بیسرپناه پرسیدم که او چه میخواهد فرمایش بدهد. او، در لحظۀ نخست توجهی به سخنم نکرد. پرسشم را با صدای بلندتر تکرار کردم. ناباورانه به من و نانها نگریست و پرسید که میخواهم پولش را بپردازم؟ گفتم: « بلی بگویید چه فرمایش میدهید؟ من میپردازم.». او خجلتزده دو نانک خشک فرمایش داد. دختر خانم فروشنده مودبانه از مرد بیسرپناه پرسید: « نانک خالی؟» او پاسخ داد: « بلی. ». نمیدانم از کجا احساس میکردم که تنها احساس خجلت انگیزه شده تا او نانک خشک فرمایش بدهد. من اضافه کردم: « با مسکه، پنیر و سالاد ». در حالی که ناشکیبایی مشتریان صف بسته را از پس پسکها و گپهای نیشدار شان احساس میکردم، از مرد بیسرپناه پرسیدم: « و برای نوشیدن؟ » او شرمزده گفت: « قهوه با شکر. ».

همان روز با خود گفتم: « مردک بیچاره ... حالا من که مسکه، پنیر و سالاد را دوست دارم، شاید او نداشته و به خاطر من آنها را خورده باشد.».  

یک و ماه اندی از آن روز گذشتند. چند روز معدود به جشن کرسمس مانده بود. از کنار کلچه فروشی گذشته، در بالارفتن پله های زینه میشتابیدم. دیرم شده بود. صدایی که به من « صبح بخیر » میگفت، از شتاب گامهایم کاست. به آن سو نگریستم. مرد بیسرپناه بود. ماهتابک نقره یی در دست در برابرم ایستاده بود. ماهتابک را به من داد و گفت:
« کرسمس خوش به شما و خانوادۀ شما.». اوه، غافلگیر شده بودم و من غافلگیر شدن را دوست دارم. قلبم صمیمانه ترین هدیۀ جشن آن سال را گرفته بود، بی آنکه لحظه یی نزدم اندیشه کرده باشم که جشن کرسمس یک جشن مذهبی برای مسیحیان است. مگر شادمان ساختن قلب آدمها در همۀ مذاهب نیامده است؟

هینتس اوند کونتست

حتا این شهر ثروتمند که ویلاهای سپید اندام را در بستر خویش جا داده، بیسرپناهانی دارد که شبها زیر پلهایش میخوابند. گاهی هم از خلال اخبار شب میشنویم که در شبهای یخبندان اجساد بیسر پناهان از زیر پلها، میان جنگلها و گوشه های فقیر نشین به دست آمده اند.
اگر از کنار ایستگاههای ترن در شهر هامبورگ بگذریم، بیسرپناهان و در حاشیه زیست کننده گان را در حال فروش ماهنامۀ « هینتس اوند کونتست » که مراد نشریه از این نام « هر کس/ برای هر کس » است، میبینیم. آنها را تقریباً هر کسی میشناسد. نه تنها از صورتهای افسرده، چشمهای گود رفته، اندامهای تکیده و لباسهای کهنۀ شان بلکه بوی تند و ناخوشایندی که آمیزه یی از الکل و ناپاکیزه گیست، مشامها را به سوی خویش میکشاند.

« نشریۀ خیابانی هامبورگ ـ هینتس اوند کونتست در سال 1993 از سوی بیسرپناهان، ژورنالیستان و مسوول سابق دیاکونی (1) آغاز به نشرات کرد.» (2)
در پیشانی این ماهنامه آمده که از یک یورو و هفتاد سنت ـ که بهایش است ـ نود سنت آن به فروشنده اختصاص داده شده است.
این نشریۀ خیابانی را از 400 فروشنده یی که در گوشه های گونه گون هامبورگ می ایستند، میتوان به دست آورد.
برای هینتس اوند کونتست سال 2008 با چاپ شماره گان 57.000 نسخه یکی از موفقترین سالها خوانده شد. تهیه و تنظیم مطالب از سوی ژورنالیستان، عکسبرداران و گرافیکر های مسلکی صورت میگیرد. در کنار مطالبی در پیرامون زنده گی و دشواریهای بیسرپناهان، سخنانی در مورد تازه ترین رویداد ها، گفت و شنود ها با اقتصاددانان، ادبیاتشناسان و فعالان سیاسی و گزارشها از برنامه های فرهنگی در شماره های گونه گون آن به چشم میخورند.

« برای شمارۀ جولای از نویسنده گان مطرح اروپا تقاضا به عمل آمد تا داستانی را ارمغان گویا به نشریۀ خیابانی اهدا کنند تا به فروشنده گان ـ  در حاشیۀ جامعه زیسته گان کمک شود. چنان شد و نویسنده گانی چون زیگفرید لینتس، مارتین زوتر، کارین دووف، بریگیت کرو ناوَر، دانیل گلات اوَر، جان فون دیو فیل، زیبیله بیرگ، ریبیکه گیبل، گیونتر گیر لاخ، فیریدوون زایمو گلو و وولف گنگ شورلاو به این خواهش بدون از دست دادن وقت لبیک گفتند.»(3).
این شماره را که ویژۀ ادبیات داستانی است، ورق میزنم و داستانهای کوتاه آن را میخوانم.

یکی از داستانهایی که سوژه و زبان نگارشی جالب دارد از خامۀ وولف گنگ شورلاو به نام « آرشیف خدا» است.(4) در این داستان ایریک پسریست که از وزن زیاد در رنج است و عاشق دختر همکلاسیش ـ کاتیا. یگانه دوست پسرک در کنار پدربزرگ کامیپوترش است. مادر و پدر از داشتن پسری با چنان پیکره خوشوقت نیستند که  پنهانش نمیدارند ولی بر زبانش هم نمی آورند. ایریک روزی از روی تصادف به آرشیفی راه مییابد. در آنجا به نامهای آدمها و کسانی که ایریک آنها میشناسد، در پیوند با تاریخهای مرموز برمیخورد. او، نام کاتیا و در پیوند با آن تاریخی را میبیند. فردایش کاتیا دیگرگون به نظر میرسد و  پس از ترک مکتب راه دیگری را غیر از همیشه گی میپیماید. ایریک، کاتیا را دنبال میکند و میپندارد، کاتیا او را نمیبیند. کاتیا به سوی پلی میرود و بر آن میایستد. ایریک، ناگهان فکری به سرش میزند. کاتیا را بر پل رها کرده و با شتاب خویشتن را به منزل میرساند. کامیپوترش را روشن میکند و در جستجوی یافتن آن آرشیف و نام کاتیا میبرآید. او، در فرجامین ثانیه ها نام کاتیا را مییابد. تاریخ مرگش را تغییر داده، زنده گی او را جاویدان میسازد. یک روز پستر کاتیا با او گپ نمیزند و به او ترسو میگوید زیرا گمان میکند که عاشقش او را در بدترین لحظات تنها گذاشته است. از آن هنگام روزها میگذرند و کاتیا سر حرف زدن را با ایریک ندارد. سرانجام ایریک موفق میشود با کاتیا سر صحبت باز کند و تلاش میکند این سخن باورناکردنی را به او توضیح دهد. اما کاتیا به او  میگوید، برآشفته گی او به این خاطر بوده که ایریک هرگز نخواسته دلیل برداشتن آن گام کاتیا را بداند، بلکه پیوسته تلاش کرده، بیگناهیش را به اثبات برساند. بدینگونه آن دو کنار هم مینشینند. تا قصۀ آن دو آغاز مییابد، قصۀ « وولف گنگ شورلاو » به پایان میرسد. 

در شمارۀ دیگر این نشریه (5)، به سلسلۀ بخش سرگذشت بیسرپناهان و خانواده های شان، سخنان دختر جوانی را میخوانیم. انا، پس از آنکه پدرش در اوج تهیدستی و تنهایی در جنگلی میمیرد، در پی دریافت دانستنیها میگردد. او در همان جنگل و گوشه ها به گشت زدن میپردازد و با خویش می اندیشد که پدرش چگونه آنجا روز های سخت و سرد را گذرانده و شبها را به روز کرده است. ارچند پدر انا کریستین بیست و دو ساله نه تنها گرسنه گی و آواره گی کشیده بلکه نزد پلیس دوسیه هایی جنایی نیز داشته اما برای انا او پدرش بوده است. در فرجام، سخنان انا چنین باز میتابند:« اگر او نزد ما بر میگشت و حقیقت را میگفت، گناهانش را بر او میبخشودم، بی اعتنا به پیمانۀ تلخی گناهانش. آخر او پدرم بود. من حتا بر او میبخشودم که او در کودکی ما را تنها گذاشت و من در دوری پدر بزرگ شدم. من میتوانستم با این مساله کنار بیایم که پدرم یک بیسرپناه و گدا بود. چیزی بدتر از این نیست که بدانی، پدرت دیگر زنده نیست.».

در همین شماره از زبان مادری میخوانیم که نه سال پیش از امروز دخترش را از دست داد. انیت که یکی از فروشنده گان هینتس اوند کونتس بود، به شکل مرموزی به قتل رسید. اینگرید یوریند در مورد اعتیاد و مرگ دخترش گپ میزند و از روزگارانی که او، شوهرش و انیت با هم خانوادۀ کوچک و صمیمی بودند تا آنکه انیت به یک دختر خانم جوان و زیبا مبدل گردید. مادر در مورد دخترش میگوید: « شگفت آور است که انیت به ساده گی چند زبان را فرا گرفت و به راحتی از یکی به دیگری تکلم میکرد. اما آن روزها دیر نپاییدند. او سپس با مردانی آشنا شد که ساعتهای رولیکس و برایتلینگ بر دست میبستند و موتر های فراری و پورشی سوار میشدند. ». اینگرید هر چه تلاش میکند، موفق نمیشود که روابط انیت را با چنان مردانی بگسلد. تنها چیزی که جلو چشم انیت را میگیرد، پول است و بس. دیری نمیگذرد که اینگرید پی میبرد، دخترش مواد مخدر میگیرد. او ساعتها با انیت صحبت میکند. سر و صدای هر دو بلند میشود. انیت بار بار در را از عقبش میزند و ترک خانه میکند. روزی مادر و دختر با هم در رستورانتی میبینند. در آنجا انیت برای نخستین بار در برابر دیده گان گریان و نگران مادر حشیش میکشد. اینگرید چون راه دیگری نمییابد، میگوید: « به من هم بده. من هم میخواهم کیفی را که تو  به درونت میبری، احساس کنم. » انیت با دست مانع مادرش میشود. او، اشک به دیده گانش می آید و میگوید: « هرگز نمیگذارم تو آن را به درونت ببری.». اینگرید، شبها زیر پلها و ایستگاههای ترن برای دیدن دخترش انتظار میکشد. خویشتن را پنهان میکند و اشک میریزد. او، دست از دیدن دختر و رنج کشیدن بر نمیدارد.
تا سرانجام انیت بستری میشود و زیر مراقبت قرار میگیرد. او سپس به فروختن هینتس اوند کونتس میپردازد. آخرین کسانی  که او را کنار بندر دیده بودند، یک دختر خانم مهربان حین فروش نشریه را به خاطر آوردند. از قاتل انیت هنوز کوچکترین نشانی به دست نیامده است.
اینگرید یوریند ژرف نفس میکشد و با نیرویی که تنها شیر مادرش میتواند داشته باشد، میگوید: « او باز با من است، در درونم.». اینگرید، در این هنگام با دست به روی شکمش میرود و جایی را نشان میدهد که روزگاری دخترش را به دنیا آورده بود.

 

بر پنجره، ماهتاب آویخته 

من در حالی که دیده به ماه نقره یی آویخته بر دستگیرۀ پنجره دوخته ام، میبینم که گدایان جهان در پیشاپیش شان از افغانستان با لباسهای پاره پاره، گرسنه و لنگیده گام میزنند. دیده گان گدایان دوخته شده به ویلا های سنگی که سنگهای سختتر در آنها جا گرفته.
چشم انداز کاخهای زیبا زشت است اگر شهر، شهر گدایان است مانند نمای شیرپور در شهر کابل. مالکان چنین بنا هایی « پدران قاچاق مواد مخدر » شرقی اند و به همکاری دوستان غربی شان در پی سوق دادن جامعه به سوی بیماری، تنزل و نابودی. سیرتهای آلودۀ آنها را بایستی از پس صورتهای  "پالودۀ " شان شناخت.

نوامبر 2009

 

پانوشتها

 

 Diakonisches Werk .1

« دیاکونی » یکی از مراکز کمک رسانی به انسانهای مستمند است و زیر پوشش کلیسا فعالیتهایش را پیش میبرد. این مرجع  در آلمان برای نخستین بار پس از ختم جنگ جهانی دوم به منظور کمک به گرسنه گان سرزمین ویران آلمان ایجاد شد و از آن زمان به معیوبین، پناهجویان خارجی و بیسرپناهان  کمک میرساند.

2.“ Ein Straßenmagazin macht Litratur“, WELT KOMPAKT, 3. Juli 2009, Hamburg/Nr. 126

3. همانجا

4. Hinz&Kunzt, Nr.197/Juli 2009

5. Hinz&Kunzt, Nr.199/September 2009

 

 

  

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول