© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته: لینا روزبه

 

نفرت

در ریگزار ها پیاده گشتم
برای تو که شاید روزی بتوانی از گرمابه خون بدر آیی
خنجرت را برای فرسودن به کناری بیانداز
سیاهی چشمانت هم خون گرفته
شاید اگر زنی پیغمبر میشد و تو را موعظه میکرد
تو ابی بودی! ولی انگار مردانگی تو فقط در خون گل میکند
مرا اگر فردایست از تو بیگانه خواهد بود
تو را به دست زخم ها میسپارم تا عفونی گردی
تو را به دست خنجر های زنگ زده میسپارم
تا قهوه یی ان تو را مدفون سازد
من در مرداب بیزاری تلاطم میزنم
انقدر از گردی زمین خسته ام که یک توپ برایم تهوع میافریند
انقدر از تو از قانون های کاغذی تو خسته ام
که میخواهم مثل یک عنکبوت فقط در جال خود بمانم
کاشک قانون جنگل را میخواندی
تو که مسلمانی و فقط بر صفحه هایش انگشت کشیده ایی
کلمات بر صورتت بزور کارد سائیدست
ولی از چشمانت هنوز عربده یک گرگ مست بر میخزد
آه! که یافتن یک حبه هوای آزاد
در فضای مملو از زردی وبای تو
چقدر خفقانیست
از باران یک نفس فاصله داری
ولی
انگار سده ها سنگ لاخ را در کوره نفرت قلبت مذاب میسازی
میان من و تو
میان انچه هر روز مرا میسازد
و تو را از نوک خشمگین رنگ سرخ بی پروا بر دیوار پرتاب میکند
فاصله است
بگذار خنجرت بدرد
ببینم کدامین سر
عطش خام کرکس گونه تو را خشک خواهد کرد
راه من در میان خط های دیوانیست
به بزرگی هیبت خدای تو
ببینم که تو بر قله خواهی غرید
یا آهوی افکار رمیده من تو را مدهوش خواهد کرد
میروم با شاخه های گل یاس
بگذار عکس تو در خنجرت
انعکاس خونین صورتت را
به نفرت تحویل دهد
تو هم روزی در میان کشته هایت تنها خواهی ماند
کهنه خواهی شد و بر زخم های سبز خود بوسه خواهی زد!




 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول