© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 


 اسماعیل فروغی


                                               تنها یــــی

ساعتها بود که سیاهی شب ، دامنش را بر کوچه و شهر گسترده بود. در و دیوار، کوچه و باغ، کلبه و ویرانه ؛ همه سیاه به نظر می آمدند – سیاه و دود زده . شهر ، چهره ی زاغ پیری را بخود گرفته بود . صدایی به گوش نمیرسید . همه جا سکوت فرمان میراند . شاید همه آدمهای شهر به یکباره گی به خواب رفته و همه گی یکسان و یکنواخت خر و پف سر داده بودند . سکوت و بیصدایی ، تاریکی و دود زده گی ، فضای هولناکی را در شهر ایجاد نموده بود . آسمان شهر هم مثل شبهای پیش نمی نمود .آسمان رنگ دیگری داشت و حالتی دیگر . تاریکتر و دود زده تر به نظر می آمد .حالت آسمان به مشکل قابل درک بود . به نظر می آمد آ سمان غم بزرگی را در درون سینه اش حمل مینماید . به نظر میآمد آسمان میگرید . تک تک ستاره هاییکه از لای ابر ها چشمک میزدند ، افسرده و تنبل به نظر میرسیدند . ستاره ها هم آن روشنی و ذوقمندی همیشگی را نداشتند . شاید ستاره ها هم همانند آسمان ، همانند شهر اندوهی داشتند . شاید ... شب پیش در همین لحظات ، ماه از پس کوه بالا آمده بود . و مرد بیمار که اندوهگین ، افسرده وتنها روی بستر افتیده و باخود چرت میزد ، بادیدن ماه از بستر نم زده و چرکینش اندکی بلند شده ، از دور شادمانه به ماه خیره شده بود .از ماه خوشش آمده بود . به نظرش آ مده بود که ماه با او میخندد ، با او سخن میگوید ، به نظرش آمده بود که ماه به پرستاری اش آمده است . و آن شب هم مرد در انتظار ماه بود – در انتظار همان ماهی که در چند شب سخت بیماری اش از پس کوه سر برآورده و مرد با دقت و ذوقمندانه به تماشایش نشسته بود . مد تها بود که بیماری کشنده و توان فرسایی، دامنگیر مرد شده و توان کار را از او سلب کرده بود . و دیری هم میگذشت که مرد تنها بود . او یک مرد کار بود- یک مرد تنومند و چالاکی که هر صاحب کاری آرزو داشت او را با خود ببرد . اما دیری بود که هیچ صاحب کاری با او کاری نداشت . در آخرین روز هاییکه مرد در محل تجمع مرد های کار می توانست حاضر شود ، آنقدر ضعیف و ناتوان شده بود که گویی جسمش بالای پاهایش سنگینی میکرد . هرچند او با همین حالت بیماری هم ، به امید دریافت کار در محل تجمع مرد های کار حاضر میشد ؛ اما ازینکه هیچ صاحب کاری او را با خود نمیبرد و او در میدان تجمع تنها میماند ، مأیوس ودلمرده به اتاق تاریک ونمناکش برگشته ، یکسره بروی بستر چرکین و نمزده اش می غلطید . بی درمانی و تنهایی ، بیماری مرد را بخوبی همراهی میکردند . تن مرد بود و تب ودرد ، سینه ی مرد بود و آه وناله. و اما آن شب ، تن مرد داغ تر از شبهای پیش بود . فکر میکرد هیزم فراوانی را کسی در درونش آتش زده است . شاید کسی این کار را کرده بود . شاید .... سوزش توانفرسایی تمام وجودش را فرا گرفته بود واو را مهلت نمیداد بداند تا کجایش درد دارد . دهانش هربار خشک و خشک تر شده ، لبانش ترک برداشته بود . سرش هم بشدت درد داشت .دیگر همانند شبهای پیش توان اندیشیدن را نداشت . دیگر در اندیشه ی چیزی نبود .بی حرکت بروی بستر افتیده ، چشمهان بی فروغش به چوبهای سقف اتاق دوخته شده بود ؛ یکسره آه میکشید و ناله سر داده بود . گاهگاهی همانند شبهای پیش ، با همان عادت همیشه گی ، به شمردن چوبهای سقف میپرداخت . وقتی تا آ خر میرسید ، بازهم میدید چوبها جفت نیستند . یازده چوب وختم . اندکی خوشحال میشد . میدید یکی از چوبها تنهاست – تنها و بدون جفت . از همان چوب تنها همیشه خوشش آمده بود . او همیشه از نتیجه ی شمارش چوبها هم خوش و راضی می بود . او هرشب وقتی به آن چوب تنها میرسید ، به دقت به آن خیره گشته ، تصورات واهی و گوناگونی به ذهنش هجوم می آوردند . او در پایان هرشب و در پابان شمارش چوبها به این نتیجه میرسید که : انسان همیشه تنهاست ، که تنهایی رهاییست .
گاهگاهی پس از پایان شمردن چوبها ، خشمی ناشناخته در درونش راه باز میکرد و از آن چوبهای دیگری که چوب یازدهم را تنها گذاشته بودند ، متنفر میشد . او نمیدانست که چرا آن چوب تنها جفت ندارد . شاید هم میدانست . شاید .... مرد در حالیکه به چوب تنها مدتها خیره میماند و میکوشید تا چشمش به چوبهای دیگر نیفتد ، در اندیشه ی تنهایی خودش میشد . وقتی به اینجا میرسید ، تبسمی ناشی از رضایت و خوشنودی بروی لبانش نقش می بست . اوبار ها بر سر این مسأله که چرا جدا و دور از دوستان و آشنایان ، در اتاقی تنها به سر میبرد ، با یگانه دوستش حسن دعوا کرده بود . حسن هرچند کوشیده بود او را از زیر این سقف بیرون کرده ، از تنهایی نجاتش بدهد و با خود ببرد ، موفق نشده بود . دوستش حسن بار بار برایش گفته بود : زنده گی در تنهایی نیست . تنهایی قطره قطره ذوب شدن است . تنهایی مرگ است . اما او با این گپها ، با این مفاهیم سر آشتی نداشت که نداشت . او خوش نداشت با دیگران باشد . علا قمند بود همواره تنها باشد . تنهای تنها ... آنگاهیکه مرد بخاطر کار از روستا به شهر آ مده بود ،آنزمان هم تنها آمده بود . دیگران هم بخاطر کار از روستا به شهر آمده بودند ؛ اما دسته دسته و یکجا با هم. مگر او تنها عزم سفر کرد ، اتاقی تنها به کرایه گرفت و به تنهایی زیست . او هرگز حاضر نشد به تقاضا ها و زاری های صمیمانه ی دوستش حسن پاسخ مثبت دهد و با دیگران باشد . مرد بیمار در یک سرای کهنه و قدیمی که در و پنجره اش چرکین و دود زده بود ،در کوچکترین و محقر ترین اتاق آن که کرایه اش هم ارزانتر از اتاقهای دیگر بود، نفس میکشید . پنجره ی اتاقش تنها یک شیشه ی سالم را میشناخت ،دیگر شیشه ها همه جایشان را به ورقهای روزنامه ها خالی کرده بودند . اتاقک مرد در روز هم سرد و تاریک بود . شاید همین اتاقک تنگ وتاریک را از اول برای او ساخته بودند . شب به نیمه نزدیک شده و ناله های مرد ضعیف تر و جانگداز تر از پیش گردیده بود . او ازشدت تب و درد میسوخت . او در حالیکه به پشت افتیده بود ، باری از لای همان شیشه ی سالم پنجره به بیرون نظر انداخت . در نگاه اول نتوانست چیزی را ببیند ؛ اما همینکه چشمانش را تنگتر کرده ، برقوه ی دیدش بیشتر فشار آورد ، آرام آرام روشنی کمرنگی را دید که در پس کوه از ماه برخاسته بود . با دیدن روشنی کمرنگ ، اندکی شادی در درونش احساس کرد . میخواست ماه را ببیند ؛ اما ماه هنوز در پس کوه بود . باید لحظاتی صبر میکرد . باید امیدوار میبود تا ماه از پس کوه بالا می آمد . اما مرد که تنهایی و درد رشته های امیدش را قطع کرده بود ، نمیتوانست منتظر و امیدوار باشد . به نظرش آمد که ماه از پس کوه بالا نمیآید . به نظرش آمد که ماه هم در پس کوه تنها خوابیده است . مرد در حالیکه ناله ی جانسوزی از سینه بیرون میکرد ، نگاهش را از نور کمرنگ ماه پس گرفته ، به چوب یازدهم – به همان چوب تنهای سقف اتاق خیره گشت . او همچنانکه نگاهش را به چوب یازدهم سقف اتاق میخکوب کرده بود ، در اندیشه یی فرورفته ، توانست خاطره یی را در ذهنش باز بیابد . بیادش آمد که یکسال پیش در همین ماه ، مادرش هنگام وداع با او ، زاری کنان گفته بود : - فرزندم ، فراموش نکنی که یکسال بعد در همین ماه مادرت آرزوی دیدار تو را دارد . با یاد آوری این تمنای مادر ، یک قطره اشک بر گونه ی مرد لغزید و با لغزیدن آن چشمان پر از اشک مادر بخاطرش آمد که پارسال هنکام وداع ، دیده بود . بغض در درون گلویش گره خورده و اندوهی جانکاه تمام تنش را فرا گرفته بود . یکبار احساس نمود که این بغض و اندوه ، تب و دردی را که مهمان تنش بود ، بخوبی همراهی میکنند . حالا تبش ، سوزنده تر و دردش جانگداز تر شده بود . او در حالیکه بیحال بروی بستر افتیده و درد میکشید ، خواست تمام نیرویش را جمع کرده ، از میان غوغای شهر بیرون شود و خودش را بمادرش برساند ؛ میخواست زود تر به مادر برسد تا قطرات اشک را از چشمانش پاک نماید ؛ اما او دیگر توان برخاستن را نداشت . مرد قادر نشد از جایش بلند گردد . هرچند سرش را اندکی بلند هم کرد ؛ اما دوباره بیحرکت به پشت افتاد و خاموش شد . دیگر آه و ناله یی بگوش نمیرسید . دیگر آن تب سوزنده و آن هیزم آتش گرفته از درون مرد کوچیده بودند . تن مرد سرد و کرخت شده بود و نور کمرنگ ماه در بلور همان یک قطره اشک مرد که هنوز از روی گونه اش نغلتیده بود ، میدرخشید و میخشکید . شاید ماه بر تن کرخت و تنهای مرد میخندید . شاید .... پایان

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول