© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوریس دیوری

برگردان: حضرت وهریز

 

 



                                                آفتاب آن بالا، سمت راست

در تمام عمرم فقط سه بار دزدی کرده ام: هشت ساله بودم که یک جفت کفش عروسک باربی را دزدیدم، در هژده سالگی یک اثر نادر هنری را و در بیست و سه سالگی مردی را که زن داشت.
کفش ها را برای عروسک خودم ندزدیده بودم. من عروسک باربی نداشتم. مادر می گفت که عروسک های باربی را آدم های بی سلیقه ساخته اند زیرا این عروسک ها درست مثل زنان بزرگسال سینه دارند. آن کفش های کوچک ناز را من برای خودم دزدیده بودم. آنها را زیر بالش پنهان می کردم و همیشه در خوابهایم این کفش ها را می پوشیدم. با پوشیدن آنها به یک زن هرزه تبدیل می شدم. اگر مادرم مرا آن طوری می دید، حتمن داد و فریادش به آسمان می رسید: وای چه ابتذالی! چه ابتذالی، خدای من!
لبسرین سرخ هرزه و مبتذل حساب می شد اما گلابی و نارنجی نه. کفش های پاشنه بلند با پتلون، زنانی که در کوچه سگرت دود می کردند، زنانی که ترجیح می دادند لباس سیاه بپوشند، با مردان دید و وادید داشتند، سینه های کشیده زیر بلوز چسپ، اینها همه به نظر او هرزه و مبتذل می آمدند.
مادرم لاغر و صاف بود، درست مثل سطح میز. خودش می گفت که اندامش "ورزیده" است. من پیش خدا دعا می کردم که مرا آن طوری "ورزیده" بار نیاورد. و خدا دعاهایم را شنید. سیزده ساله بودم که خدا به من دو تا سینه ی سفت بزرگ، مثل دو نیم کره، بخشید. و از آن روز تا کنون، تا آنجا که به یاد دارم سینه هایم پیوسته در حال حرکت به پیش هستند. این منم که دنبال سینه هایم راه افتاده ام. به زودی عادت کردم که چشمهای مردان روی صورتم زیاد مکث نمی کنند و خیلی زود پایین می لغزند و روی سینه هایم میخکوب می شوند و تبدیل می شوند به دو حفره ی شیشه یی. برخی ها حریصانه تبسم هم می کنند و در این حال اصلن نمی شنوند چه چیزی دارم می گویم.
من بر این نبودم که چنین رفتاری بی احترامی است. نه اصلن. این رفتار به نظرم ناخوشایند هم نبود، بر عکس، این طوری می توانستم به چشمهای مردها نگاه نکنم زیرا خیلی خجالتی بودم.
سینه ها شجاع ترین بخش وجودم بودند و من این شجاعت آن ها را با تأکید به رخ دیگران می کشیدم. موقع خوردن صبحانه کیف می کردم که مادرم با نارضایتی به سینه هایم خیره می شد و این طوری هر صبح بیشتر و بیشتر در می یافتم که سینه هایم نه تنها شجاع ترین، بلکه زیباترین عضو بدنم نیز هستند.
اما مرد زن دار با چنان ناز و نوازشی سینه هایم را دوست می داشت که گاه خنده آور به نظرم می رسید. در بی موقعترین و ناممکن ترین لحظات ازم می خواست بلوزم را باز کنم. در آن زمان من بنابر "مصلحت استراتیژیک" سینه بند نمی پوشیدم. او سینه هایم را با تحسین آمیخته با هیجان و ناباوری چنان نگاه می کرد گویی هرگز در زندگی اش چنان چیزی را ندیده است.
شاید دلیلش این بود که زن او 45 سال داشت و این عمر به نظرم مثل عهد عتیق می آمد، چیزی بود که آن سوی خیر و شر قرار داشت. با نگاه به مرد زن دار که بر سینه هایم خیره می ماند، به سختی می توانستم تصور کنم که این مردِ سی ساله، به راستی با آن پیرزن زندگی می کند. او کمی بیش از سی سال داشت ولی ظاهرش چنان بود گویی هنوز سی سالش هم نیست. تنها صبح ها بود که بر پیشانی اش چند تا چین پدیدار می شدند و به زودی از بین می رفتند. اکثر اوقات وقتی هنوز او خواب می بود، کنارش دراز می کشیدم و به این نشانه های سبک ویرانی خیره می شدم، این خطوطی که او را چنین فناپذیر و چنین خواستنی می کردند. خیلی خواستنی تر از مردان همسن و سال خودم، مردانی که مانند خودم جاودانی و آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند.
او دو کودک داشت، پسری چارساله و دختری شش ساله. گاه، وقتی در روز هم را می دیدیم، آنها را با خود می آورد. آنها مرا با دقت ورانداز می کردند و مانند ماهیان کوچک، خاموش می بودند.
او می گفت که زنش این کودکان را می خواست. و ادامه می داد: کودکان هارمونی عشق را نابود می کنند.
روزی که زن و کودکانش جایی رفته بودند، مرا به خانه اش برد. آنها خانه ی کهنه یک طبقه داشتند. تعجب کردم، آخر او دلال مسکن بود.
بازیچه های کودکان هر سو ریخته بودند. مبل کهنه و فرسوده، دیوارها خط خطی، فرش پر از لکه، آشپزخانه تاگلو از ظرف های ناشسته، مواد خوراکی و خرت و پرت پر بود. بر در یخچال چندین نقاشی کودکانه آویزان بودند. تمام این نقاشی ها مثل هم بودند: آفتاب در آن بالا سمت راست، و سبزه در پایین.
او اتاق خواب را نشان نداد.
مرد زن دار روی مبل فرسوده ی سالون نشست و دستهایش را از هم جدا کرد:
- می بینی؟ حالا می بینی؟
سه هفته بعد از آشنایی با من، او خانواده اش را ترک کرد.
- تو مقصر نیستی. به خاطر تو نیست که بیرون شدم. راست می گویم، به خاطر تو نیست.
او به خانه ی دوست ایتالیایی اش رفت که تاجر آثار عتیقه بود. شام دوم که به دیدنش رفتم، همانجا ماندم. تمام آن چه را که احیانن به دردم می خورد، در خریطه ی پلاستیکی با خود گرفته بودم. زیرپوش، دو تی شرت، دو پتلون، کمی سامان آرایش، کنتاکت لینزهایم و یک اثرهنری کوچک که از بهترین دوستم دزدیده بودم.
بال از ابریشم آبی ساخته شده بود و دوستم با دستان خودش آن را ساخته بود. بال بر دیوار بالای تختش آویزان بود. هیچ یک از آنانی که من می شناختم، چیزی شبیه این برای آویختن بر دیوار بالای تخت شان نساخته بود. دوستم لباس غیرعادی می پوشید، اما با این وجود هرگز عجیب و غریب به نظر نمی رسید. ظاهرش همیشه او را خوش پوش یا دست کم جالب نشان می داد. او سبک خودش را داشت. گذشته از این، او اعتماد به نفس کافی داشت، خوش معاشرت بود و با این وجود فردیت خود را حفظ می کرد. از جمع و جماعت زیاد خوشش نمی آمد و هرگز کاری را که دیگران می کرد، انجام نمی داد. پس از درس ها او ساعت ها را در کوچه های شهر می گذراند تا مواد مناسب برای مجسمه هایش پیدا کند. از گالن های پلاستیکی کهنه برای الاهه های نامریی غول پیکر گردنبندهای بزرگ می ساخت. در چند کیلومتری خانه کنده چوب بزرگی یافت و دست به کار شد تا باسن بزرگ زنانه یی از آن بسازد. روزی در ایستگاه موتر پوش پشمی بالش چوکی موتر را یافت که رنگی داشت مثل جلد پلنگ. زمستان ها آن را مثل کلاه های پوست روسی به سر می کرد.
او تمام آن چیزهایی را داشت که دلم می خواست مال من باشند.
بال کوچک آبی را هنگامی دزدیدم که او به آشپزخانه رفته بود تا برایم ساندویچ با عسل و پنیر بسازد. من آن را زیر نیکرم پنهان کردم و بعد، چند ساعت کامل آن را به شکمم می فشردم از ترس این که مبادا او متوجهش شود. اما او به روی خودش نیاورد. من هرگز ندانستم آیا دنبال آن بال، این سو و آن سو سرگردان شد یا دانست که من آن را دزدیده ام.
به زودی پس از این حادثه، مکتب را تمام کردیم و هر کس به شهری رفت تا تحصیلاتش را ادامه دهد. ما به هم قول دادیم نامه بنویسیم و تماس مان را قطع نکنیم.
من هرگز به او نامه ننوشتم. او یک بار پست کاردی برایم فرستاد و در آن شماره ی تیلفونش را نوشته بود با این یادداشت: "فرصت کردی، زنگ بزن!". همین و تمام.
هرجا رفتم، بالک را در دیوار بالای تختم آویختم و هر بار که آن را می آویختم، به خود قول می دادم که بالاخره به او زنگ می زنم و حالش را می پرسم و می پرسم آیا آدم مشهوری شده یا نه زیرا من کاملن مطمئن بودم که با گذشت این همه سال او هنرمند معروفی شده است.
اولین شبی که با مرد زن دار در خانه ی جدید گذراندم، بعد از آن که با هم عشقبازی کردیم، بر تخت بالا شدم و بالک را بر دیوار آویختم. او زیر پایم دراز کشیده بود. زیر نور ضعیف شمع، تن برهنه ی او طلایی رنگ به نظر می رسید. هرگز مرد زیباتر از او در زندگی ام ندیده بودم. او ازم پرسید آیا خودم آن بالک را ساخته ام، من فقط سر تکان دادم و از نگاه او دریافتم که مرا آدمی با استعداد و آفرینشگر می داند. او فکر می کرد من شبیه دیگران نیستم. همان لحظه بود که به این نتیجه رسیدم، هرچه کمتر گپ بزنم، عشق ما زیباتر خواهد بود.
روز بعد وقتی تنها زیر آن بالک دراز کشیده بودم و او در آن لحظه در دنیای خسته کننده ی ملکیت های غیر منقولش قرار داشت، زنش به من زنگ زد:
تو شوهرم را دزدیده ای. ما باید گپ بزنیم.
ما در یک کافه مد روز هم را دیدیم. آنجا غذاهایی را که عرضه می کردند، از محصولات پاک زیست محیطی می پختند و سگرت کشیدن آنجا ممنوع بود. پیشخدمت ها مثل مشتری ها لباس می پوشیدند.
من عمدی تاخیر کردم تا او خود را پیرتر حس کند و بداند که هیچ کس به او نیازی ندارد. در نزدیک ترین پیچ کوچه تا کافه سه سگرت یکی پی دیگر کشیدم. بعد وارد کافه شدم.
- بنشین. می خواهی چیزی برایت سفارش بدهم؟
از این که مرا تو خطاب کرد، خشمگین شدم.
- تشکر، نیازی نیست. نگران من نباشید.
خیلی دلم می خواست یک پیاله کاپوچینو بنوشم.
- خب، هر طور میل داری. از شوهرم خوشت می آید؟
" من دیوانه ی شوهرتان هستم زیرا دوست دارم دستهایش را نگاه کنم وقتی بر فرمان موترند. زیرا او سینه هایم را می پرستد، زیرا او تصور می کند گویا من هنرمند هستم، زیرا سُسی که برای اسپاگیتی درست می کنم، خوشش می آید". دلم می خواست اینها را به او بگویم.
- اما او مرد زن دار است. مردی است با خانواده، می فهمی؟
"مرد زن دار" طنینی داشت مانند "مرد تاجر"، "مرد مشهور"، "مرد مهربان". خوب، چه فرقی می کند که او مرد زن دار است؟
او ادامه داد: در آغاز او خیلی جذاب است، با طرح های رمانتیک و فوت و فن هایش در بستر اسیر می کند...
این را که گفت، خاموش شد و با قاشق مشغول شور دادن قهوه اش شد.
من به چین های دور چشمهایش نگاه کردم. به پوست خشک گونه هایش و گردنش که طراوت را از دست داده بود. شنیده بودم، وقتی زن به مرحله ی معینی از عمر برسد، مثل آلو از درون و بیرون می خشکد.
او صحبت را از سر گرفت: اما بعدتر، وقتی روزمرگی آغاز می شود، وقتی عشق دیگر به آن سرخوشی روزهای اول نیست، زیرا زندگی سخت است، وقتی تنها جذابیت کم است، آنگاه او تبدیل به موجود بی رحمی می شود.
من تا آنجا که ممکن بود تلاش کردم بی تفاوت بمانم، پرسیدم: منظورتان چیست؟
- خودت خواهی دید.
و با گفتن این به طرف در خروجی رفت.
باسنش در آن پیراهن تریکوتاژِ سفیدِ تنگ مثلِ زنگِ ناقوس از یک سو به سوی دیگر می رفت. در ذهنم گذشت: خب، بعد از دو کودک نمی شود انتظار بیشتر از باسن داشت.
پیشخدمت، دختر آفتاب سوخته یی، با شورت کوتاه به میزم نزدیک شد، یادداشتش را بیرون کشید و پرسید:
- مادرت قهوه ساده خورد یا کاپوچینو؟
مرد زن دار مدت طولانی همچنان جذاب بود، به نظر می رسید بیشتر از من، دوستم دارد. او نمی توانست ثانیه یی بدون من سر کند. از این وضعیت خوشم می آمد، هدیه یی بود به غرورم. دانشگاه را ترک کردم و مدت زیادی را در بستر دراز می کشیدم و لودگی می کردم زیرا کار دیگری نداشتم.
او که از کار بر می گشت، از همان چارچوبِ در، رخت هایش را می کند و زیر لحافم می آمد. او مرا "حبه قند"، "کبوترک من" و "نازنینم" می نامید. خلص کلام این که ما در همین زمین بهشتی برای خود ساخته بودیم.
دو ماه که گذشت او کودکانش را آورد. آنها بر لبه ی تخت نشسته بودند و بازیچه های شان را در آغوش گرفته بودند. آنها معمولن با این بازیچه ها می خوابیدند.
مرد زن دار اعلام کرد: من هر دو هفته یک بار در تعطیلات آخر هفته آنها را اینجا می آورم. همچنان نیم تمام تعطیلات آنها با من خواهند بود.
زیر قولش دوشک بادی بود.
- این را برای تو آوردم. وقتی آنها اینجاستند، تو در دهلیز می خوابی.
وقتی ناراحت شدم، او گفت:
- در بستر من این کودکانم هستند که حق اولیت دارند.
وقتی گریه کردم، او گفت:
- کودک که نیستی، بس کن!
وقتی پرسیدمش آیا هنوز دوستم دارد، گفت:
- در غیر آن صورت تو اینجا نمی بودی.
دوستش، آن ایتالیایی، هر بار سر می جنباند وقتی در دهلیز ناگزیر می شد، از رویم رد شود تا به وان برود.
روزی پرسید:
- چرا به او اجازه می دهی با تو این طوری رفتار کند؟
-برای این که دوستش دارم.
- مریم مقدس! آخر او گُهی بیش نیست. زن دار هم که هست.
دخترک گفت: مادرم می گوید تو پدرم را دزدیدی.
پسرک جمله ی خواهرش را کامل کرد: ما از تو متنفریم!
من به بهترین دوستم زنگ زدم. هرچند ما چارسال بود هم دیگر را ندیده بودیم، با آنهم او را بهترین دوستم می دانستم.
او صدای کودکان را شنید و پرسید:
- تو چی، مادر شدی؟
من در حالی که پایم را به بالک آبی که آن بالا آویزان بود، می رساندم، گفتم: نه.
- از زنش جدا شده؟
- هنوز نه.
- مشغول چه هستی؟ چه می کنی؟
- هیچ. عاشق هستم و بس. این کم است؟
- نمی دانم. من شک دارم. من دو سال است ازدواج کرده ام. این جولای منتظرم کودکم به دنیا بیاید.
- صمیمانه تبریک می گویم.
- تشکر. بسیار تشکر. گاهی دلم می خواهد از پنجره خودم را بیرون بیندازم. می ترسم.
- از چه چیزی می ترسی؟
- این را تصور می کنم که ما دو نفر در موتر نشسته ایم و کودک در چوکی عقبی است. ما ساکت از مسیر زیبایی می گذریم و همه از هم متنفر هستیم.
- نه، همه چیز خوب خواهد بود. می بینی.
زنش بر این پافشاری می کرد که من بر کودکانش تأثیر منفی می گذارم و به همین خاطر وقتی کودکان پیش پدرشان می آیند، من نباید آنجا باشم.
- تو می خواهی من بروم؟
او شانه هایش را بالا انداخت و از کودکان پرسید:
- می خواهید او برود؟
دخترک به علامت مثبت سر جنباند و پسرک به علامت منفی. البته از پسرک خوشم آمد و از دختر متنفر شدم. می دانستم چقدر این کارم کودکانه است.
یک روز صبح در حالی که از چشمهایم اشک جاری بود، بیدار شدم. اشک هایم جاری بودند و در این حال خودم هیچ حسی نداشتم، فقط نمی توانستم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم. همین.
- ببخش، نمی دانم مرا چه شده.
مرد زن دار با نگرانی سر جنباند و چند روز بعد نشانی داکتری را بهم داد.
داکتر پیرمرد مهربانی بود. ازم پرسید چه چیزی ناراحتم می کند.
- هیچ چیز. تنها مشکلم این است که نمی توانم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم.
او تابلیت هایی برایم نوشت. در پوش تابلیت ها خواندم: «... همچنان پس از افسردگی بعد از زایمان و افسردگی در مرحله ی بحرانی عمر».
تابلیت ها سبب خواب آلودگی ام شدند ولی برای متوقف کردن اشکهایم کمکی نکردند. وقتی صبح ها چشم باز می کردم، اشکهایم خود بخود جاری می شدند مثل آب که از شیر. دور چشمانم ورم کرد، لب بالایم تب خال زد و او دیگر مرا نمی بوسید.
مادرم گفت: صدایت عجیب شده.
- من زکام دارم. به خاطر حساسیتم.
- دیوانگی نکن. من که شنیدم روزگارت رو براه نیست.
- چه چیزی روبراه نیست؟ چرا این طور فکر می کنی؟
- این را نمی دانم، خودت باید مسأله را روشن کنی.
من گوشی را گذاشتم.
روانشناس زن جوانی از آب در آمد با موهای طلایی مایل به سفید و لبهایی که با لبسرین سرخ آلبالویی رنگ شده بودند.
- تابلوی آن چه را حس می کنید، برایم شرح دهید.
من زنی را زیر آب می دیدم. در آن ته عمیق و تاریک آب، در آن انتها. از دهنش حباب بیرون می شد. بر فراز او، در آن سطح، جایی که خورشید با زیگزاگ های زرین بر آب انعکاس می یافت، مردی با دو کودک شنا می کرد. آنها به پایین نگاه می کردند. به زن. و می خندیدند.
روانشناس "هوم" ی از دهنش بیرون شد و لبهای سرخ آلبالویی اش را کج کرد: به این فکر نیفتاده اید که آن مرد را ترک کنید؟
برخاستم و بیرون شدم. در راه پله ها بودم که به دنبالم آمد و صدایم کرد و گفت که متأسف است اگر حرف بیجایی زده است و این که من دومین بیمار او هستم.
نیمه شب، صبح زود و بعد از ظهر از او پرسیدم: آیا دوستم دارد؟
- در غیر این صورت تو اینجا نبودی.
- در غیر این صورت من اینجا نبودم. در غیر این صورت من اینجا نبودم.
- چرا نباید کاری برایت دست و پا کنی؟
دنبال کار بیرون شدم و بالاخره در نانفروشی سر کوچه کاری یافتم. از آن پس دیگر گریه نکردم و کارم شد خوردن. شروع کردم به خوردن هرنوع محصول نانپزی. از کلچه و کیک و بیسکویت گرفته تا ناشتا و روت و باگت...
او با کودکان به تعطیلات رفت. پسرک برایم پست کاردی فرستاد که در آن بالا آفتاب و در پایین سبزه بود. دخترک هم با خطوط کج و معوج امضا کرده بود. از مرد زن دار چیزی نرسید.
تابستان گرمی بود. کیک و نان چندان مشتری نداشت. ساعات طولانی در نان فروشی تنها می ماندم.
باری برای تجربه با ایتالیایی عتیقه فروش به بستر رفتم اما در آغوشش باز هم به گریه افتادم.
آنها زودتر از موعدی که پیشبینی کرده بودند، از استراحت برگشتند. پسرک حالش بد بود. هر صبح حالت تهوع داشت و او از سرچرخی شکایت می کرد.
مرد زن دار در تیلفون به زنش اطمینان می داد: پسرک کاملن سالم است. او فقط دوری ترا نمی تواند تحمل کند. همین و تمام ماجرا.
وقتی گوشی را گذاشت گفت: گاو پیر! همیشه و در هر کاری فقط من مقصر هستم.
بعد مرا در آغوش گرفت. بوی دریا و ساحل از تن او بر می خاست. ظاهرش عالی بود، آفتاب گرفته بود و چربی تنش کم شده بود. من در کنار او مثل نان گندم سفید می زدم. در نان فروشی از بس خورده بودم، چاق شده بودم.
پسرک از دیدنم خوشحال بود. او کف دست چاقک و گرمش را آخرین بار در دستم گذاشت. و نقاشی اش را برایم هدیه داد. بالا خورشید و پایین سبزه و در وسط خانواده: شوهر، زن و دو کودک. دور سر همه نقطه های سیاهی کشیده بود.
- این نقطه های سیاه چیستند؟
- آنها سر چرخی دارند.
من نقاشی را بالای بسترم آویختم، کنار همان بال. پسرک مراقبم بود.
- وقتی آدم بمیرد، می تواند پرواز کند؟
- البته. بعد از این که آدم بمیرد، کاری دیگر ندارد جز پرواز.
روزی که معین شده بود تا مرد زن دار از زنش رسمن جدا شود، در سر پسرک غده ی سرطانی را تشخیص دادند که به اندازه ی تخم مرغ بود.
طلاق را به تعویق انداختند و او به خانه برگشت و با عکس اکسری در دست. او مثل سابق مرد زن دار بود.
باورم نمی شد که آن ابر خاکستری کوچک در آن اکسری مغز پسرک باشد و این که از همین غبار گریزان آن پرسش های مشخص و اعتقاد او به این بر می خاست که موقعیت آفتاب در بالا سمت راست است و سبزه به شکل یک ستون پهنِ سبز در پایین.
او را به شفاخانه یی در شهری دیگر بردند اما امید چندانی نبود. پدر و مادر با او رفتند، همان مرد زن دار و زن شوهر دار. آنها نمی دانستند با دخترک شان چه کار کنند و به همین دلیل او را نزد من گذاشتند.
ما به ندرت با هم گپ می زدیم. من برایش غذا می پختم، دندانهایش را می شستم و اجازه می دادم تا دلش می خواهد تلویزیون نگاه کند. او سه عروسک باربی با خود آورده بود و به نوبت آن ها را برهنه می کرد و بعد می پوشاند.
هردوی ما شبها بد می خوابیدیم. او کنارم در بستر وول می خورد و صورتش را در بالش پنهان می کرد. من وحشتم می گرفت. مثل این بود که کسی مرا داخل جوالی انداخته باشد. خیلی دلم می خواست نذر کنم، اما نمی دانستم چه چیزی می توانستم به خدا بدهم.
دخترک ازم خواست: برایم قصه کن.
- وقتی همسن تو بودم، یک جفت کفش عروسک باربی را دزدیدم...
قصه را شروع کردم ولی از بس مدت زیادی از آن گذشته بود، غیر واقعی به نظرم می رسید. و ادامه دادم: این کفشها مال دخترکی بود که در همسایگی ما زندگی می کرد و کفش های براق و پیراهن نواردار می پوشید. باربی او در خانه یی زندگی می کرد که تلویزیون داشت. اما من فقط به کفش های باربی دل بسته بودم، کفش های کوچکِ ناز و گلابی رنگِ بند دار. این کفش ها کوچکتر از انگشتم بودند. من همین که کفش ها را دیدم، تمام دنیا را فراموش کردم و تصور می کردم همین که این کفش ها مال من باشند، دیگر برای همیشه خوشبخت خوشبخت می شوم.
- بعدش؟
- حالا دیگر یادم نیست چطور آنها را دزدیدم. فقط یادم است که یک روز آنها مال من شدند و من زیر پوش بالش پنهانشان کردم. هر شام، پیش از خواب هیجان شدیدی می داشتم از شادی این که باز هم این کفش ها را می بینم. اولین کاری که می کردم دست بردن به بالش بود تا آن کفش هایی را که کمی بزرگتر از دانه ی لوبیا بود، لمس کنم.. با انگشتانم نوازششان می کردم و همین طوری خوابم می برد. این کفش ها را هرگز از بالشم بیرون نمی کردم، می ترسیدم متوجه دزدی ام شوند. همین که می دانستم این کفشک ها از من هستند و آنجا زیر پوش بالش قرار دارند، کافی بود. روزی مادرم ملحفه ها و پوش بالش ها را عوض کرد و کفش ها گم شدند. چنان گریستم که به نظرم رسید چشم هایم هم آب شدند و با اشک از کاسه ی سر بیرون ریختند. وقتی مادرم پرسید چرا می گریم، بهش دروغ گفتم، گفتم گریه می کنم زیرا زندگی بسیار ظالم و نفرت انگیز است. مادر تا هنوز دوست دارد تعریف کند چطوری من این گپ را در آن سن و سال گفتم و تمام آنهایی که می شنوند هر بار قاه قاه می خندند.
- برادرم سر درد شده برای این که راست نمی گفت. من دقیق می دانم.
ما با باربی بازی می کردیم، وقتی پدرش زنگ زد. او گوشی را گرفت و تبسم کرد. و حدس زدم که پسرک حالش خوب است.
پس از آن پسرک را دیگر ندیدم. وقتی پدر پسرک برگشت، چیزی نگفت، فقط از من خواست پیراهنم را در کنم. او به سینه هایم نگاه می کرد اما نگاهش ناآرام و نامطمئن بود. او با من خوابید و بعد پرسید: ترا چه شده؟ طوری عشقبازی می کنی گویی خواهر راهبه هستی.
او این طور گفت.
وقتی او دنبال آبجو رفت، من وسایلم را جمع کردم. بالک و نقاشی را که دور سرآدمهایش نقطه های سیاه رسم شده بودند، از دیوار برداشتم و مرد زن دار را ترک کردم.
 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول