© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیدنورالحق صبا



اشکی
برکشتهای خشکیده

گفت: " باران آمد ! "
گفتم : آری ، باران ."
گفت اما باشک:
" کار در مزرعه رونق گیرد."
" باغ پر گل گردد"
" دشتها پرسبزه"
"کشتها پرگندم"
" وشب دهکده پر عطر نم وقصهء آب"
" وجوان خواهد شد"
"قامت خشک سپیدار کهن"
" وتهی خواهد گشت"
"خاک از خاطرهء بی آبی"
زندگی از نفس گندمزار"
بار دیگر ای دوست
بارور خواهد شد

چی صفای دارد
جوی پر آب دل دهکده در تنگ غروب
عطر سیال نم و سبزهء باران خورده
وسخن از گل گندم گفتن

چی صفای دارد
رقص شاد رمه ها در دره
هی هی مست شبانان درکوه
چیدن سوزنک وپونهء وحشی درده
دم گرفتن سر پلوان ولب شالیزار
.....
......

همچنان گقت ولی با تردید:
سال پربارانیست
رود، در آتش بی بارانی
چون رگ مرده نخواهد خشکید
ابر ، کابوس تهیدستی را
پاک خواهد شست ازذهن زمین
و درختان یکسر
میوه خواهند آورد
غله ارزان گردد
خیل مرغان مهاجر ، آری
بار دیگر
روستا را به تماشا آیند
وشبانان جوان
گله ها را بچرا خواهند برد
.....
....
سال پر بارانیست اما...
ناگهان
صوت ناساز هواپیمای
ذهن پر عطر فضا را آلود
هردو با دلچرکی
خیره گشتیم پیام آور بی آبی را
گفتم اما دلتنگ:
" کو ؟ کجاشد باران ؟ "

آسمان میگریید !!

اشک در شیشهء چشمش گل کرد
بغض در نای گلویش پیچید
زانوانش لرزید
سر پلوان ترک خوردهء خشکیده نشست

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول