© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


                                           

 

داکتر اکرم عثمان

 

 

                                 شمه ای در باره انتخابات و دموکراسی

دراین نوبت می کوشم عرایضی در باره رابطه دموکراسی با انتخابات ریاست جمهوری داشته باشم. ظاهرا انتخابات اخیر کوشش زیرکانه ای برای افزایش باور عمومی به نظام حاکم بود وگردانندگانش بر آن بودند تا مردم ما عملا خود را درسازماندهی وایجاد وانتخاب مهره های عامل حاکمیت دخیل وشریک ببینند ویقین کنند که دیگر ملت دربدرودست وپاشکسته دیروز وپریروز نیستند.

بدون تعارف این یک کامیابی بزرگ بود اما ملاحظات وسوال های خردوکلانی نیز درجریان انتخابات عرض اندام کرد که باید جواب شانراجستجو کرد.

قاعده کلی اینستکه هر اقدام ونظریه سیاسی در راه رسیدن به مشروعیت باید از بوته تجربه وشناخت کسانی بگذرد که آنها تطبیق می شود. سوال اینست که آمد آمد پدیده دموکراسی در وطن ما از کجای این سرزمین سربرآوردومجصول خرد وسنجش چه کسانی دراین مرز وبوم بود.

آیا رشدو نموی آن درپویه تحول وتکامل شرایط اجتماعی خودماست گرفته با اینکه پراشوت وار از جای دیگر یا شرایط دیگر فرود آمده است؟

آیا درکوره تاریخ خود ما به قوام رسیده یا اینکه مانند یک لقمه آماده! دیگران به دهن ما گذاشته است.

ایا پدرومادر واصل ونسب معاومدار وریشه داری درحول وحوش کوچه وبازارما دارد یا اینکه همانند یک عطیه ناگهانی از بالا نازل شده است؟

شرط انصاف اینست که دموکراسی هم مانند هرفکر ونظریه ای بر مبنای نیاز وضرورت قاطبه افراد یک جامعه بوجود می آید. دریک بیان فشرده ، هفتصد، هشتصد سال پیش از میلاد مسیح در دولت شهرهای یونان تولد شد که نه درالتزام مذهب مسلط بر یونانی ها بود نه حرف شنو میر وملکی از بالا! رفته رفته عقلانیتی برآمده از فلسفه و ذهن آزاد شهر نشین ها به آنها یاد داد که دراتخاذ هر تصمیمی خیر وصلاح عموم مردم را درنظر بگیرند.

البته پیش از هرکاری خوب وبد یک اقدام را با دومیزان سنجیا پرامترمحک می زدند.

اول «شک» ودوم«نقد»! پیشاپیش، زیربالا یک کار را باشک وتردید سبک و سنگین نمودند وهمین که به درستی آن یقین میکردند از نظر به عمل گذر می کردند. به عبارت دیگر، این عملیه، گونه ای نقادی بود. پس دومهمترین شرط وجودوحضور دوموکراسی ،تشکیک ونقادی می باشد، درغیرآن، دموکراسی با هراسم ورسمی بیمعنا می باشد. اما وقتی که این طرز فکر به افغانستان رسید یا صاحب عبا قبا شدویا تاجی مرصع برسرگذاشت. دراثبات مورد اول دراوایل قرن بیستم، ورد زبان یکی از امرای افغانستان این بیت بود:

پیش خرد شاهی وپیغمبری
چون دونگین اند درنگشتری

ودر مورد دوم یکی از وزرای اطلاعات وکلتور دوره دموکراسی ده ساله را، دموکراسی تاجدار نامگذاری کرده بود. اکنون بازی با الفاظ در مورد نظام حاکم درافغانستان کم وبیش ادامه دارد. دموکراسی حاضر درافغانستان را با کمی اغماص میتوان دموکراسی سفارشی یا موکراسی مصلحتی نامید. لاجرم انتخابات برآمده از آن خالی از سفارش و مصلحت نمی باشد. اگر بی پرده بگویم ، فاصله بین ما و دموکراسی فاصله بین کابل و کوه قاف می باشد، تا عصای ما سوزن و کفش های پوست سیر نشود به دموکراسی نمی رسیم.

با بازار تیزی ، خیمه شب بازی وکلاهبرداری هرگز به دموکراسی نمیرسیم. اگر هزار بار انتخابات برگزارکنیمو کلاه احمد را برسر محمود بگذاریم وکالای کشاد زید را برتن لاغر محمود بکنیم !

ذایقه تلخ نظام بر سراقتدار با حلوا حلوا گفتن شیرین نمی شود. داستان دموکراسی در افغانستان به قصه دنباله دار هزار ویکشب شباهت داردوهرچه از این نمط بگوییم آهن سرد کوفتن است وبا همین طرز کار وکارگاه وکمان ندافی تمام رشته های ما پنبه می شود و از این نمدنمیتوان کلاهی برابر باگردی سر درست کرد.

دموکراسی چندتا مقوله ونظریه نیست. دموکراسی یک ظرفیت و وحی و معرفتی است که زهدان وزادگاهش دامن مادر وطن می باشد. با دموکراسی وارداتی وصادراتی ره به منزل مقصود نمی بریم. دموکراسی درافغانستان اسیر سه مدار بسته است: مدار بسته خانواده، مدار بسته قبیله  و مدار بسته باورهای سنتی یا معنویت مساط! تا ما به درون این سه مدار فولادین نقب نزنیم به دموکراسی وآزادی های مدنی نخواهیم رسید.

مشکلترین معضل زندگی ما درک ناسالم از روند های حرکت تاریخ ماست. تا جایی که به این هیچمدان معلوم است تاریخ افغانستان تاریخ کند پویی ها ، درنگها، گسست ها، کجروی ها وبیراهه روی هاست وبه تبع آن عمدتا آدمهای این سرزمین بعضا نابرده بارو خشونت طلب می باشند.

وضع کلی جامعه ما گستره های سیاسی اینست که درطول شده ها ما از نظام مطلقه به مطلقه لغزیده ایم نه از مطلقه به مشروطه ! وآنچه را که نظام مشروطه نامیده ایم ، نه ریشه ، نه پشتوانه ونه تهداب اساسی داشت. از این سبب در برابر هرباد مخالف مانند درخن کاواک و پوسیده بر زمین می افتاد وجایش را به نظام استبدادی می سپرد.

دور باطل تاریخ ما از همین حرکت « پرکاروار» منشأ می گیرد و چرخش بی حاصل ماحول یک نقطه، خبر از سرگردانی بی هدف وبی برنامه میدهد. گفتی سیاره باجرم کوچکی درشعاع جاذبه اقمار بزرگتر هستیم که ما را ناچار درمدارش اسیر گرفته است.

اگر چنین تشبیهی مصداق داشته باشد، هست بود ما دراین گنبد دوار، مصنوعی وطفیلی می باشد. از نمیه نخست قرن نزدهم به این طرف ، ماگرفتار چنین محضوری هستیم – سرزمینی وابسته ،بی اختیار و بیی اراده!

دیگراینکه بدون تردید یکی از علل مشکلات اجتماعی ما ، طرز دید ناموزون وناسنجیده ما به سیرت وصورت جامعه ما می باشد. ما عمر ها برآن بودیم که هوشمند ترین ، دلاورترینو آزموده ترین مردم دنیا نی باشیم وهیچ کژی و ناموزونی درکردار وپندار ما به نظر نمی رسد. سرزمینی که درآن بسرمیبریم مانند بهشت برین وارض موعود کتابهای مقدس ، پاکیزه ، مصفا وعاری از عیب ونقص می باشد.

نخستين نظام منسجم و معقول سياسی در وطن ما پا گرفته و اولين شهرهای نژاد آريايی در کنج و کنار ميهن ما بوجود آمده اند. از بدو تأسيس حکومتهای محلی در گسترهء جغرافيايی ما، هميشه  بر رأيت ظلم و جور بر افراشته بوده و هرگز نظم و نسق دلخواه اکثريت مردم، برقرار نشده است.

اگر از حق نگذريم ما در سنگستان! زندگی می کنيم، سلاسلی از کوه های بی آب و علف چون اژدهايی هفت سر بر سينهء مملکت ما کلچه بسته اند و راه های آمد و شد ساکنان قريه ها و دره های منزوی از هم را بريده اند.

من برای توصيف وطن ما، هيچ نامی بهتر از قفس ! نيافته ام. هر چه بر زير و بالای اين ساختار نظر می کنيم چيزی جز حصار و قلاع پيچا پيچ نمی بينم. قفس خانه، قفس خانواده، قفس های کوچه و پسکوچه ، قفس های سنن و عنعنه ها و قفس های باور ها و اعتقادات قرون وسطايی.

از آغازين روزهاي زندگی ما را قنداق پيچ کرده اند، گفتی گنهکار به دنيا آمده ايم و نصيبی جز زولانه و زنجير نداريم. اگر به خواب نمی رفتيم مادرها و مادر کلانهای ما يک يا نيم نخود ترياک را در حلقوم ما فرو ميکردند و در خواب اجباری و مصنوعی غرق مان ميکردند. به دنبال آنها بزرگان محيط زيست از جمله موسفيدان قرأ و محلات در کار تخدير ما از وسايل ديگری کار ميگرفتند و آگاهی و خود آگاهی ما را ذايل ميکردند.

پسانتر ، حکومتها، با حيله های پيچيده تری ما را اغفال ميکردند تا چيزی را نبينيم و چيزی را نشنويم . مردم ما در حال حاضر از چنان آدمهايی تشکيل شده اند ـ غافل ، گيچ و خواب آلود و بی خبر از ضرورت های جهان معاصر.
وقتيکه به چهار يا پنج سالگی رسيديم مجبورمان کردند که مانند يک سرباز وظيفه ، از مقررات خشک و واجب التعميل عسکری اطاعت کنيم.

پدر ، برادران ارشد ، کاکا ها  و ماماهای ما شروع کردند به امر و نهی و قومانده دادن! يو! دوه! دری! کين گرس ! شاگر س ! دريش پشه پر حای ! مرش مرش!
و اگر به کجراهه می رفتيم با سلی و پس گردنی ما را به داخل صف و داخل خط تقدير ميراندند. پس نسل ما يک نسل ، پا به زنجير ، کژ رفتار ، کژ انديش ، تکرو و تک خطی می باشد.
با چنين حال و احوالی ما، به جنگ با سرنوشت ، به جنگ با قضا و قدر ، به جنگ با يکديگر ، به جنگ با همسايه ها، به جنگ با ابر قدرت ها ميرويم.
آيا عاقبت ما چه خواهد بود ؟ شکست ، تجزيه، استيصال و حذف کامل از نقشهء جغرافيايی جهان ؟ شايد يا نشايد.
تنها راه حل اين است که خود را دريابيم و به وحدت ، تساوی حقوق ، همدلی و تشريک مساعی و حيثيت و شرف انسانی اقتدا کنيم و قبول کنيم که همه ادم هستیم و آدميت فراتر.
جلال آل احمد نويسندهء ايرانی اين نکته را به گونهء ديگری برکشيده است:
« مملکت ما، مملکت کويری لوت و ديوارهای بلند است ، ديوار های گلی در دهات و آجری در شهر ها، . و اين تنها در عالم خارج نيست ، در عالم درون هر آدمی نيز چنين ديوار هايی سر به فلک کشيده است. هر آدمی بست نشسته در حصاری از بدبينی ، کج انديشی ، بی اعتمادی و تکروی!» اين سخن وجيز جلال آل احمد اگر در مورد ايران يک بار صادق باشد در مورد افغانستان چندين بار صادق است.
در پويهء شکل گيری موقعيت های خاص جغرافيايی در منطقهء ما، افغانستان به مثابهء گرهگاه چندين سلسله جبال عرض وجود ميکند و اقوام گوناگونی را در دره هايش سکنا ميدهد. اين موانع طبيعی نه فقط سد راه جهانکشايان در طول تاريخ بوده اند بلکه آمد و شد ساکنان بومی اين مرزو بوم راهمه با دشواری ربرو کرده اند.

شش ما تمام، برف های سنگين و توفانهای سهمگين راه های شمال و جنوب هندوکش را می بستند و مردم دوسوی اين قلاع هيبتناک روی همديگر را نميديدند و در دره ها و دهکده های شان زمينگير و ميخکوب ميماندند. نه داد و گرفت و نه مبادلهء دو جانبهء و چندين جانبه کالاهها صورت ميگرفت و نه تعاطی افکار بين جانبين جريان پيدا ميکرد.
بنا بر آن هر قوم و قبيله ای در لاک خودش می پوسيد و تجريد الزامی را تجربه ميکرد.
باشنده هايش از هزاران سال به اين طرف يکنواخت و موريانه وار زيستند و به مردابهای بی حرکت و بی جنب  و جوشی ميماندن  که همواره بوی مرگ ميدادند تا بوی زندگی.
پس زاد و ولد و نشو نمای يکفرد مستقل و نا وابسته نمی توانست در آن جوامع کوچک شکل بگيرد و به بالندگی برسد.
فرد فقط در داخل قبيله اش موجوديت ميافت در غير آن فاقد هويت بود و برای ادامه حياتش ناگزير بود که حمايت و قيموميت قبيلهء ديگری را بگردن بگيرد. اين اجتماعات منزوی تکان نمی خوردند مگر با عامل تجاوز قبيله ء ديگری که بر آن بود در منازعهء بقای نسل فضای زيستنش را فراختر کند. بالاخره از تجمع ارادی و اجباری قبايل ، نظمی ابتدايی پا می گيرد و شبه دولت بوجود می آيد. اما بر عکس مغربزمين حاکميت در مشرقزمين در داخل طبقات اجتماعی شکل نمی گيرد بلکه مديريت سياسی از بالا بسوی قاعده سير می کند و از غلبهء تدريجی مديران ناظر بر امور اجتماعی از گونهء تنظيم امور آبياری و محافظت از امنيت راه ها و نظام آبياری مصنوعی ، به ميان می آيد.

به اين حساب ما صاحب يک لانه و آشيانهء بی قواره شديم. هنگام قدرت ديگران را غارت ميکرديم و هنگام ضعف ديگران به جان ما می افتادند و ما را غارت ميکردند و از همه بدتر اينکه اغلب خود به جان خود می افتاديم و مانند عنکبوتها آنچه را که طی عمر ها رشته و تنيده بوديم بدست خود نابود ميکرديم.

این مثال ها را از سببی برشمردم که گفتیم ما اکثرا از مطلقه به مطلقه لغزیده ایم ودرخشش های کوتاه مدت وتاریکی های درازمدت داشته ایم.

این حکایت از جانگدازترین داستانهای تاریخ است که سرنوشت کشورهای کوچک را درمقابله با دیو های استعمار می رساند.

این داستان ادامه دارد ویکی از گرهی ترین قصه های تاریخ معاصر می باشد که خیلی به بررسی وکنکاش می ارزد.

 

 

 

                                        

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول