© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ضیا افضلی

 
                                                         مادرکلان

  
زنگ تلفون نیمه شب به صدا آمد. کالی ام گرفت که بلند شوم و جواب دهم.
تلفون باز زنگ زد. حس کردم تلفون راه دور است. تنم را از زیر لحاف کشیدم بیرون. چراغ خواب کنار بسترم را روشن کردم و گوشی را برداشتم.
- بلی؟
آنسوی خط مادرم بود. شتابزده گفت:
- مادرکلانت عمرش را به ما بخشید. زندگی سرت باشد. همین عصر چشمانش را بست. پدرت خیلی غمگین است. لطفاً برایش زنگ بزن و تسلیت بده. تو باید به جنازه بیایی، همه چیز را منتظرت میکنیم...
تلفون قطع شد. مادر حتا در همین حالت نیز خوی نصیحت گرانه اش را فراموش نکرد. اندوهگین شدم. ندانستم مادر دیگر چی گفت. فکر میکنم چیزهای دیگری نیز گفت. من با همه حواسم رفتم به سوی کودکی هایم.

مادرکلان در یکی از دهات اطراف کابل میزیست. از شهری شدن هراس داشت. همانجا را بر شهر ترجیع میداد و از هیاهوی شهر بیزار بود. از وقتی پدرکلان مرده بود، اداره امور زمینها و باغها را خودش به دست گرفته بود. پیوسته به زمینها سر میزد و هدایات لازم را به دهقان ها و باغبان ها میداد. مادرکلان زن کاردانی بود. از پدرکلان همه امور زمینداری و باغداری را آموخته بود و به بهترین وجه از عهده ادارهء امور بدر میشد.
تابستان ها برای یکی دو ماه من و پسر کاکایم حمید را به نزد مادرکلان میبردند. وقتی آنجا میرفتیم ماجراجویی های ما آغاز میافت. ما بال و پر در می آوردیم و بام به بام میدویدیم. از توت های شیرین لذت میبردیم و بدنمان را با شاه توت های درخت تنومندی که در وسط حویلی سایه گسترده بود، رنگ آمیزی میکردیم.
در گوشهء از حویلی در رستهء تنورخانه چند کاهدان وجود داشت که آن هنگام مادرکلان آنها را داده بود به یکی از دهقان های بی خانه و ملای مسجد تا در آنجا زندگی کنند. خانواده دهقان با مادرکلان در امور پاک کاری حویلی کمک میکردند.
پسر ملا و پسر دهقان هر از گاهی که ما را میدیدند به ما زل میزدند. مادر کلان همیشه میگفت نگذارید این دو به شما نزدیک شوند یا به شما دست بزنند، آنها نجس هستند. نمیدانستم آنها چرا نجس هستند. باری مادر به من که در جای خوابم شاشیده بودم گفته بود: کوشش کن دیگر در جایت نشاشی، چونکه لباسهایت و جای خوابت را نجس میکنی. شبانه نمیخواستم به آن سر حویلی بروم به بیت الخلا و در آنجا بشاشم. از اینرو در لگن دست شویی میشاشیدم و بعداً آنرا برادر بزرگم دور میریخت. زمانیکه وقتش فرا رسید که شبانه برقها برود، برادر بزرگم نیز در آن لگن میشاشید.
فکر میکردم پسر دهقان و پسر ملا نیز، با وجودیکه از ما خیلی بزرگتر بودند، در جایشان میشاشند. چون مادرکلان میگفت آنها نجس هستند.
در آنسوی حویلی، نزدیک تنورخانه، طویلهء کوچکی بود که از بوی پشقل و سرگین میترکید. در آنجا حیواناتی را نگهداری میکردند که در طول روز برای بارکشی و چرا به زمین ها میبردندشان. جز کره خری که میگفتند چند ماهش بیش نیست. گاهی میدیدم پسر ملا یا پسر دهفان و گاهی هم هردو دزدکی حویلی را دور میزدند و به طویله داخل میشدند و دَر را از عقب شان میبستند. ما نمیدانستیم آنها در آنجا چی میکنند. اما پس از مدتی بیرون میشدند و بیحال بیحال خنده کنان و دزدکی از آنجا دور میشدند. یکی دوبار هم ملا را دیده بودیم که دور از چشم همه آمده بود به طویله و دَر را از عقبش بسته بود. فقط وقتی ملا داخل طویله میرفت، کره خر سر و صدایش بلند میشد.
مادرکلان به ما میگفت به کره نزدیک نشویم چون احتمال دارد به ما لگد بزند. ما با این پند در گوش، هرگز به کره نزدیک نمیشدیم اما نزد ما پرسشی همواره وجود داشت که چرا کره پسر ملا و پسر دهقان را لگد نمیزند. می اندیشیدیم: ممکن آنها بزرگتر اند و کره توان لگد زدن به آنان را ندارد. اما زمانیکه پشت و پهلوی کره دَم یافت و اندکی قوت گرفت لگدی زده بود به چات ملا و درد پس و پیش را از او کشیده بود و مجبورش ساخته بود تا چند روزی در خانه بخسپد و رنگ محراب و منبر را نبیند تا بیضه هایش که ورم کرده بودند، التیام یابند. با آنهم مثلیکه بیضه های ملا عیبی شده بودند چون که زن ملا میگفت:
- ملا هنگام استنجا زدن یک قد میپرد.

این خاطرات همه همانند تصاویری در یک آن از مقابل دیدگان ذهنم گذشتند. میخواستم دوباره در لاک خاطراتم فرو روم و مادرکلان را بار دیگر ببینم. با او حرف بزنم و از همه چیز برایش تعریف کنم. از موفقیت هایم. از درجه های ماستری و دکترایم. از کار و زندگی و زن و فرزند. به یادم آمد که مادر میگفت، مادرکلانت تا آخرین نفس نام تو را بر زبان میراند و دعایت میکرد. مادر تاکید کرد: مادرکلان بالای تو دَینی انداخته و آن اینکه سنگ لحدش را تو بگذاری. ما همه چیز را منتظر تو میکنیم. زود بیا فرزندم. زود بیا دلبندم.

پیره زن به گردنم دینی انداخته بود و میبایست میرفتم. صبح زود مقدمات سفر را آماده ساختم و نیمه شب همانروز خودم را در کرسی راحت هواپیما یافتم. سفر درازی در پیش بود اما از اینکه خط هوایی خوبی را انتخاب کرده بودم، راضی بودم. تا دوبی که نزدیک ترین مرکز ترانزیت به افغانستان است اتفاقی نیافتاد. مدتی منتظر ماندیم و بعد سوار بسی شدیم که ما را تا نزدیک هواپیمای آریانا آورد. با دیدن هواپیمای آریانا احساس غرور به من دست داد و ابلهانه گریستم. با چشمان اشکبار به داخل هواپیما رفتم. به زودی اطرافم از مردمان لُنگی داری که با لهجهء غلیظ پشاوری حرف میزدند، پر شد. آن همه با همدیگر با صدای بلند حرف میزدند و غلغلهء عجیبی به پا کرده بودند. شماری خانواده ها و بانوان نیز با ما همسفر بودند و از موجودیت این همه مردمان غریب احساس خوبی نداشتند. هواپیما از خط جدا شد و به هوا برخاست. آهسته آهسته روشنی های شهر خیره و کوچک شدند. همهء راه، به مادرکلان می اندیشیدم. به نوازش هایش. به اینکه من و حمید را از همه نواسه هایش بیشتر دوست داشت و این بدون شک حسادت عمه ها و کاکاهایم را بر می انگیخت. به کابل که میامد برای ما فراوان بازیچه میخرید و پدرم را وادار میساخت تا همهء ما را به سیر زیارت های کابل ببرد. او برای هر یک ما خریطه های ارزن میخرید تا به کبوتر های سپید زیارت شاه دو شمشیره و زیارت تمیم انصار بریزیم.

رسن این خیالات زمانی پاره شد که کپتان هواپیما اعلام نشست اضطراری در میدان هوایی پشاور را نمود. من حیرت زده به دیگران دیدم. عدهء دیگر نیز هراسان به همدیگر دید زدند اما لُنگی دارها بی زحمت در غلغلهء خودشان غرق بودند. هواپیما به زمین نشست و کپتان اعلام نمود که سوخت هواپیما تمام شده و باید سوخت بگیرند. اندکی گذشت. مسافرانیکه مانند من با اینگونه موضوعات بیگانه بودند صبرشان را از دست دادند و بنای بیداد کردند. پس از مدتی یکی از مهمانداران آمد و گفت: چون شرکت آریانا از فرودگاه پشاور از بابت خرید مواد سوخت مقروض است، بناً فرودگاه پشاور حاضر به دادن سوخت به هواپیما نیست الا اینکه پول مورد ضرورت را نقداً بپردازند. لحظاتی بعد کپتان هواپیما وارد شد و از مسافران خواست تا در مورد خرید سوخت کمک کنند. لنگی دار ها حرف های رکیکی به وی گفتند و بعد همه مقداری پول جمع کردند تا سوخت هواپیما خریداری شود. لحظاتی دیگری نیز سپری گردید تا هواپیما آمادهء حرکت شد.
زمانیکه هواپیما به فرودگاه کابل مینشست من دیگر خودم نبودم. مانند کودکی شده بودم که به ناحق جیل میکند و پیوسته میگرید. اشک از چشمانم چنان شر زد که سراسر پیراهنم را تر ساخته بود. من پس از بیست سال کابل را میدیدم. کابل را که پس از آنهمه فراز و فرود ها اکنون دوباره جان میگرفت و میرفت که شهری شود در خور زندگی کردن. از هواپیما بیرون شدم. نسیم ملایم کابل روح تازهء در من دمید. اشک هایم همچنان جاری بودند. سربازی که دم دَر ترمینل ایستاده بود نزدیکم شد و گفت:
- برادر خدا بیامرزدش.
فکر کردم مادرکلانم را میگوید. اندکی با تعجب گفتم: سلامت باشی وطندار.
پرسید: از امریکا آوردینش.
اندکی مکث کردم. پرسیدم: کی را از امریکا آوردیم؟
گفت: همین مرده را.
- کدام مرده را؟
- تابوتی را که در همین طیاره بود.
تازه متوجه موضوع شدم و خنده ام گرفت. گفتم: هیچ ربطی به آن تابوت و آن مرده ندارم و حتا نمیدانستم که تابوتی در این هواپیما وجود دارد.
سرباز چشمانش را از شرمندگی تنگ ساخت و گفت: چی بدانم برادر، اینطور میگریستی که گفتم حتمی خویشت است.

در بیرون از ترمینل فرودگاه برادرم و حمید پسر کاکایم انتظارم را میکشیدند. آنها را در آغوش کشیدم. سوار موتر شدیم و من همه راه تا خانه را به جاده ها زل زده بودم و اصلاً نمیدانستم برادرم و حمید چی میگویند و فقط پرسش هایشان را مختصر پاسخی میدادم. در خانه همه در انتظارمان بودند. پدر مرا در آغوش گرفت و سخت گریست. پدر سرش سپید شده بود. درست مثل پنبه. حویلی مانند همیشه آراسته و منظم بود. مادر از داخل خانه دوید و به آغوشم کشید. گرمی عطوفتی را بعد از سالیان درازی حس کردم. حس کردم تمام یخ های وجودم دارد ذوب میشوند.

بعد از ظهر آنروز مقدمات تدفین مادرکلان آماده بود. رفتیم و جنازهء مادرکلان را از سرد خانه شفاخانه تحویل گرفتیم و به سوی گورستان شهدای صالحین حرکت کردیم. بسیاری از اقوام را نشناختم. آنانیکه آنزمان جوان بودند، پیر شده بودند و آن عدهء که کودک بودند، جوان شده بودند. با مدد حمید عدهء را باز شناختم و احوالپرسی نمودم. مادرکلان را به خاک سپردیم و چنانکه دَین به گردنم نهاده بود سنگ لحدش را - بی آنکه به این مسایل عقیدهء مخصوصی داشته باشم - بروی تابوتش گذاشتم و اندکی خاک بروی آن ریختم. به خانه برگشتیم. خواستم اندکی با مادر و پدر بنشینم اما کی میگذاشت. همین آمد و رفت بود و قصهء مادرکلان مفت شده بود. دوستانم، همصنفی های دور مکتب و هرکه آشنای محل بود به دیدنم آمدند. پس از چند روزی مادر کاغذی را به دستم داد و گفت: مادرکلان قبل از وفاتش همه باغها و زمین ها را به فروش رسانید و پول آنرا میان فرزندانش تقسیم کرد. اما حویلی را به نام تو و حمید کرد. قباله را گشودم و جای شست مادرکلان را دیدم. انگار دلم خواست آنرا ببوسم. وی پدرم را وکیل گرفته بود و حویلی را به نام من و حمید کرده بود. به حمید زنگ زدم و گفتم میرویم به دیدن حویلی.

از شهر برون شدیم. نزدیک مزارع گندم از موتر پیاده شدیم و از راه باغها نزدیک حویلی رسیدیم. در مقابل دیوار های حویلی پوستر های از مردی بدقهری را چسپانیده بودند. حمید گفت: اول حویلی میرویم و بعد در مورد آن پوستر برایت میگویم.
رفتیم داخل حویلی. چند زن مشغول لباس شویی بودند و همینکه ما را دیدند به احترام برخواستند. یکی کرسی کهنهء را آورد و دعوت کرد تا بنشینم. گفتم قرار نیست بنشینیم. حویلی صلابت پیشین را نداشت و داغهای دوران جنگ داخلی در آن به خوبی هویدا بود. درخت شاه توت کهنسال که میوه هایش تن من و حمید را رنگین میساخت دیگر در جایش نبود و بجایش چند نهال کوچک توت دیده میشد. حویلی سالهای سال بود که بازسازی نشده بود. به حمید گفتم: در مورد حویلی چی نظر داری؟ حمید به سویم دید و گفت: اگر اجازه ات باشد اینجا مکان خیریه، پرورشگاه یا مکتبی میسازیم و آنرا به نام بی بی مسما میکنیم. گفتم: من نیز چنین نظری داشتم. لطفاً مسوؤلیت آبادی آنرا به عهد بگیر و بقیه مصارفش به عهدهء من. حمید پذیرفت اما به شرط آنکه مصارف را با من قسمت کند. اصرار کردم، نپذیرفت.
از حویلی که بیرون شدیم حمید در مقابل پوستر مرد بد قهر ایستاد و ازم پرسید:
- خوب اینرا میشناسی؟
به شوخی گفتم: به زشتی و بدقهری این مرد هرگز ندیده ام.
خندید و گفت: این همان پسرملای خر .... است. آیا به یاد داری؟
شگفت زده پرسیدم: بلی خوب به یاد دارم. اما اینکه خودش را به ریاست جمهوری افغانستان کاندید کرده است؟
حمید با لحن تلخی پاسخ داد: چی فرقی میکند، در گذشته مگر مردمانی کمتر از این بودند. یکی خود فروش و دیگر بچه باز. بگذار این بار یک خر..... ریس جمهور ما شود.
نزدیک بود از خنده تعادلم را از دست دهم. پرسیدم مگر اینها چگونه به اینجا ها رسیده اند؟
پاسخ داد: ساده، مدتی قوماندان مجاهدین بود و در غارت مردم سهمی بزرگی داشت. بعد با آمدن طالبان با آنها پیوست و هرچه از دستش آمد در حق مردم مظلوم روا داشت. بعد از سقوط طالبان ریشش را تراشید خودش را از هواخواهان دولت جدید معرفی کرد و تا مدتی قبل هم وکیل پارلمان بود. دستی هم در فروش اسلحه و مواد مخدر دارد. دو سه قصر سپیدی که نزدیک سرک عمومی دیدی از آن وی است.
چه طنز تلخی بود. باورم نمیشد. هرگز چنین نمیپنداشتم.
پرسیدم: پس پسر دهقان چی؟
گفت: او هم پا به پای این جانی راه رفت و امروز والی یکی از ولایات است.
براستی بنگ از سرم پرید. نتوانستم آنچه را که میشنیدم باور کنم. کافی خندیدیم.

مدت دو هفته که به کابل بودم با دیدار اقارب، دیدار از شهر و اطراف آن و همنشینی با مادر و پدر گذشت. قرار شد که برگردم. پدرم اصرار میکرد که تا چهلم مادرکلان بمانم. گفتم نمیتوانم و باید به کارهایم و اولاد ها برسم. وعده کردم به زودی به همراه همسرم و فرزندانم به دیدارشان بیایم. با دل اندوهگین با آنان وداع کردم و با حمید راهی فرودگاه کابل شدم.
ساعاتی بعد خودم را در کرسی هواپیمای آریانا یافتم. بکسم را جابجا کردم و بوتل کوکاکولای ساخت افغانستان را که مهماندار برایم تعارف کرد باز کردم. همینکه هواپیما روی خط قرار گرفت باز حس نشناختهء مرا به گریه آورد اما به زودی چیزی را به یاد آوردم و خندیدم. زیرلبی آهسته گفتم:
- اگر خر... رئیس جمهور شود...

پایان
اگست 2009
 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول