© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



اهداء به شاعرهء آزادهء فاضله، نادیه فضل، که دیوان ٌجوانه های سبزغزلً ش پیش از گشادن الهام بخش شعرم شد
دوکتور محمد رضاء بهمنش

 



برقع

اینکه میبینی زدورش، یک هیولا نیست،
ناتمام بی چشم وگوش وگردن ولب، هیکل تندیس پویا نیست،
این زفرناسانِ بی فرهنگِ نافرهیخته، ازهم ریخته ژون بودا نیست.
هرچه هست یک زیحیات است، اما نه ازجنس غول آسا نبات است؛
این نه جادوئی چُغُندَر، نه افسونی جواری ونه آن یک ترب مسحوراست،
نه یک کاهوی وارونه زکار شعبده ایستاده باجامه مستور است؛
درمیان، یک شکلک پرچینِ جنبنده،
یک نماد... آدمی وش، با دوپا وبا چکاد،
آدمی، یا سایهء مرئی یک جنبنده ناقوس است؟
یا نمای یک قفس درپوش پنهان است،
آدمی با آن همه حرمت، این اشرف مخلوق، درمیان این قفس محبوس؟
نه... ممکن نیست، بل یک مسخ انسان است.
بلی انسان مسجونی، در تنگ تابوتی،
تو انگاری که انسان افتاده اندر چاهِ معکوس است.
بلی اینطور... باین حالت بخود بالد ادانی، کاین ازبرای ٍمرد ٍ ناموس است.
***
تا گره را از لُُُغَز من واکنم، پیش رفتم با ادب تا برقعش، بارخصتش بالا کنم؛
دیدم انسانی بزیر آن نِهنبان است:
به به... اما چه انسانِ ملوسی؟.. این خدا گرنیست دست کم شهکاری ازصنع یزدان است،
رو زنی دیدم ازان روزن، چو خورشیدی فروزان است،
زن فرزانه وروشن بهر معنی، رخش گوئی فروغ وفَرّ فانوس است.
ندانستم مگرآخرچرا؟... ملوسی چون، بزیرِ یک نهنبانی چنین منحوس، محبوس است؟
***
همان والاترین موجود، کزو ما گشته ایم مولود،
نطفه گک بودیم که مارا درنهاد زاهدان جا داده بود، او بود،
زجود و ازوجود خویشتن،
یک یک سُرخرگها و ورید،
رشته رشته، موبمو اندر تن وجانم تنید،
در رگانم قطره قطره خون رگهایش دمید،
تا که زائیدم چه درد ورنج بیحصری کشید،
راز پنهانی نخواهم گفت، اگرگویم مرا زن آفرید.
مرا او زاده است وراه هستی را بمن بگشاده است،
او مرا پروردگار است، چون مرا پرورده است.
پس چرا پروردگار ما مطیع ورام، یا چنین در دام، پنهان در نقاب وپرده است؟
که است آنکس که پندارد، چنین یک ناروا، یک اصل ناموس است؟
نه... هرگز نه، این دروغ وفتنه و جهل است وفریب ومکرو سالوس است،
این خشونت، این عنف درحرمتِ زن، وین هتک ناموس است.
یک خدا، یک افرشته را اندر نیام تنگ فروهشتن، کارابلیس است.
***
از کجا آمد رواج شوم بر ما، نه این رسم مجوسان ازخراسان است؟
چو آنهنگام، زنها دورآتش با مغان دردیر، بدورخرمن ودرپای کوهساران،با مردخود همبازوهمسان بود.
ارمغان این غلاف، ازهرکجا آمد زشت است ومنحوس است.
***
خدا را خواهران!
مسازید با چنین زنجیرودامی، خویشتن دیگرمسوزانید،
ازین تنگا بجنبید وقفس ها بشکنید، زِ آهن نیست این، گرچه سنگین است!
رهانید جسم وروح خود، که رامیدن باین تلبیس، سخت ننگین است،
زنده در گورید، خدارا خواهران، آخرچرا تا چند، این چه آئین است؟
***
خواهر! هرگزمخواه حجاب ودر بسته را، دیگربجان وتن.
احصان ودِژ بهم بریز وبگریز زین مِحن،
دیوار های بلند قلعهء حولت زهم شکن!
ای زن! فریاد کش، نعره زن!
این مرگزا سکوت را بهم بزن!
این پوش زشتِ برقع وچادرزتن بکن!
این فخرمرد اگر بود، ازخود بکن، بروبتارک ِ آن اهرمن فکن!
ای زن! از خود بجنب، این پوش نکبت واین قفس شکن !
آزاد اگر تونگردی، می خشکد این چمن، می میرد این وطن.

بادکرایزنخ، 4.11.2008
 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول