پوهنمل محمود نظری
حاضر جوابی یک فن خاص ادبی
قسمت یازدهم
نقل كرده اند كه «علامه حلى» در حال طفوليت در خدمت دايى خود «محقق» درس
مى خواند و گاهى فرار مى كرد، محقق او را تعقيبمىكرد تا او را بگيرد، چون
به نزديك او مى رسيد، علامه آيهسجده را مى خواند و محقق كه به سجده مى رفت،
او فرار مىكرد.
***
به شخصى كه روزه نمىگرفت ، گفته شد كه چرا روزه نمىگيرى؟
اوجواب داد: به دليل خود قرآن كه فرموده: اگر مسافر بوديد، روزه نگيريد و
من هم در دنيا مسافر هستم و نمىتوانم براى هميشه بمانم.
***
روزی شخصی به دیدار بیماری رفت به او گفت : خدا را شکر کن و حمد او را به
جای آور.
بیمار گفت:چگونه شکر کنم حال آنکه خدا فرموده است "لئن شکرتم لازیدنکم"(اگر
شکر کنید بر شما زیاد میکنم) میترسم اگر شکر او کنم بیماری من بدتر شود.
***
شخصی به نام نصرا ادعای پیامبری کرد او را نزد خلیفه بردند. خلیفه از او
پرسید :
حال که ادعا میکنی فرستاده خدا هستی ، آیا آیهای از قرآن بر نبوت تو
دلالت میکند. پیامبر دروغی فورا این آیه را خواند
ِذا جاءَ نَصراللّهِ وَ الفَتح
***
فردی نماز نمیخواند ، به او گفتند: چرا نماز نمیخوانی؟
کفت: مگر قرآن نمیخوانید؟ قرآن میفرماید:
لا تقرَبو الصَّلاة نزدیک نماز نشوید و بقیه
- چرا انرا تا اخیر نمی خوانید:
تقرَبوا الصَّلاةَ و اَنتُم سُکری نزدیک نماز نشوید در حالی که مستید
***
همسایه اصمعی از او چند درهم قرض کرده
روزی اصمعی به او گفت : آیا به یاد قرضت هستی؟ همسایه جواب داد: بله آیا تو
به من اطمینان نداری؟
اصمعی گفت: چرا مطمئنم ، اما مگر نشنیدهای
حضرت ابراهیم علیهالسلام به پروردگارش ایمان داشت و خداوند از او پرسیدکه:
که مگر ایمان نیاوردهای ابراهیم!: «اَوَ لَم تومِن»
ابراهیم علیهالسلام پاسخ داد:« بَلی وَلکِن لِیَطمئنَّ قَلبی»- چرا ولی
میخواهم قلبم آرامش یابد
***
در دوران انقلاب کبیر فرانسه روزی مردم به محض دیدن «آبه موری» که از
مخالفین انقلاب بود تحریک شده با صدای بلند فریاد میزدند
... به پایه ی چراغ آویزانش کنید ! به پایه ی چراغ آویزانش! کشیش که مردی
شجاع بود در جواب مردم گفت:
من حرفی ندارم که تسلیم نظر شما شوم ولی گمان نمی کنم آویزان کردن من به به
پایه ی چراغ روشنایی زیادی نصیب شما کند
با این شوخی جان خود را نجات داد
***
در هنگام برگزاری جشن نوروز خلیفه با جامهای زربفت بر تخت می نشست و کسی
که از آوای خوشی برخوردار بود و بخوش قدمی شهرت داشت و "میمنت" نامیده
میشد، اجازه واردشدن میخواهد و پس از اینکه خلیفه بهاو اجازه ورود می
داد از او میپرسید :"از کجا میآیی و چه پیامی داری؟ و میمنت ترانه خوان
تبریک نووروزی میخواند. در هنگامه یکی از این ترانه خوانیها، ردای متوکل
خلیفه عباسی بپایش گیر میکند و بزمین میافتد. خلیفه خرافه پرست افتادنش
را از بدقدمی میمنت دانسته دستور کشتن او را میدهد. میمنت که باهوش و
حاضرجواب باشد با تیز هوشی میگوید،: ای خلیفه انصاف بده آیا دیدن من برای
شما بدیمن بود که بسلامت از زمین برخاستید و یا دیدن شما برای من که حالا
باید کشتهشوم. خلیفه از این حاضر جوابی میمنت خوشش میآید از کشتنش در
میگذرد .
***
پدر شیخ" ابوالخیر " نام داشت و گویند " سخت دوستدار سلطان محمود غزنوی بود
، چنانکه سرایی ساخته بود، و همه ی دیوارهای آن صورت محمود و لشکریان و
فیلان او نگاشته بود . شیخ طفل بود، گفت :" یا بابا ، از برای من خانه ای
بگیر " چون آماده شد ، ابوسعید همه ی آن خانه را " الله " نوشت . پدرش گفت
" این چرا نویسی ؟" گفت:" تو نام سلطان خویش می نویسی ، ومن نیز نام سلطان
خویش
***
نخستین بار گفتش کز کجایی؟
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشق بازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
بگفت از دل تو می گویی، من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
بگفت این شم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه؟
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خشنود ؟
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد ؟
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این ٬ دل تواند کرد ٬ دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است ؟
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمن اند این هر دو بی دوست
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم من به این حاضر جوابی
« نظامی گنجوی »
منابع:
Mahyaaaa.blogfa.com-1
Forum.jameatulguran.com-2
Bitaraf.com-3
Farhanggoftego.org-4
Rahekamal.ir-5
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|