© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 



       

 

 

باران طـلایــی

اهــداء به دکتور ســــــــیاه سـنگ

نویسنده: آصف بره کی

 

به باور برخی از ناقدان ادبی ناباکوف آدم جالبی بوده است. اول این که سالیان خیلی پسین زنده گی به شهرت جهانی رسید. دوم این که درآغاز دوران نویسنده گی چیزهای گونه گونی می نوشت. دراین هرچیز نویسی ناباکوف یک اصل وجود داشت وآن این که نوشته های خیلی جدی در پیرامون رویداد های مهم سیاسی واجتماعی جهان و زادگاهش (روسیه) را بسیار طنزآمیز، هجو آمیز و کنایه آمیز می نوشت. دگر این که تادیرها نوشته های پراگنده اش بزبانهای آلمانی وانگلیسی برگردان می شد، ولی زمانی که خود نوشته های برگردان شده اش رامیخواند، لذت چندانی ازآنها نمی برد تا این که حوالی سالهای میانه ی نویسنده گی در مهاجرت بزبان انگلیسی می نوشت وبه داوری  منتقدان ادبی انگیسی زبان، ناباکوف در واقع بسیار خوب هم می نوشت.

بهرحال مقصد این بود که ناباکوف بیشتر زنده گی خودر ا درمهاجرت بسربرده است، بخشی ازمهاجرت را دراروپای غربی وبقیه را درامریکا، و با آن که درسویس چشم از جهان پوشید، باز هم او را بیشتر یک نویسنده ی امریکایی می نامند در حالی که هیچگاه نام روسی الاصل یا روسی – امریکایی از کنار نامش حذف نشده است. او یکی از جهاندیده ترین نویسنده گان جهان پنداشته می شود.

نمیدانم چرا ازناباکوف آغاز کردم! آه، یادم آمد که چرا؟ بخاطر آن که باری دربهارسال 2003 به شهری زنگ زدم که ازشهر بود وباش من فرسخ ها فاصله دارد. مقصد زنگ زدنم این  بود تا کسی را دریابم که تازه از شهرزادگاه خودم (کابل) آمده بود. مقصدم این بود تا باورمند شوم براین که او درکاناداست ودرواقع در شهر ریجاینا بسرمی برد.

من سراغ دکتور صبورالله سیاه سنگ می بودم واین راهم امروز می گویم که مقصد باورمند شدنم درآن بود تا بدون آگاهی خودش برای اشتراکش درجشنواره ی ادبی وسیله شوم. البته آدم باصلاحیتی نبودم که میتوانستم تاثیری برتصمیم هیات مدیره جشنواره بگذارم، ولی درحدی یک کوشش "لابی مآبانه" شاید پیشنهادم را مورد مطالعه قرارمیدادند. خوب حال که آن شب وروزها را آب برده، حرف زدن در مورد شان بیهوده است. این را نیز باید بگویم که با دریغ آنروزها سرنوشت قسم دگری رقم خورد ومن به کار وروزگاری دگری گرفتارشدم واین نخستین تعهد من در برابر کسی بود که من سخت در آرزوی تماس ودیدارش بودم. آری، این نخستین تعهد من بود که در برابر دکتور صبورالله سیاه سنگ عملی نشد.

دومین بار تابستان سال 2007 بود که جداً قصد کرده بودم بروم به ریجاینا ودوسه روزی با او بگذرانم  وحتی راه های دگری هم جستجوشده بود، مثلاً این که اورا به تورنتو بخواهیم (البته در گذشته ها یکی دو بارتورنتو آمده بود) ودو سه روزی میزبانش باشیم و بتوانیم ازحضورگرامی اش استفاده کنیم. درآنروز و روزگار کارنشرات یکی ازتلویزیون های محلی هم بازارگرمتر از امروز داشت. این تعهد برپایه ی پیش تفاهم متصدی برنامه ویکی دو دوست دیگر برنامه ریزی شده بود ودر آخرین امر، اگراین هم عملی نمی شد، قرار برآن شده بود که خود نزدش بروم.

سرانجام چه تعهدات ووعده های افغانی ومیان خالی. اگرچه که درطبیعت خود من یک چنین آدم وعده خلاف نیستم، شاید تنها کمی غیرواقعبین هستم وگاه گاه امکانات وشرائط زنده گی را که درآن به سرمیبرم ، نادیده می گیرم. مثل همین مصروفیت وسرگردانی های دنبال "آب ونان" بودن و یا به قول معروف مصروفیت های "تیل ونمک" آوردن.

سرانجام اینبار هم "عزم سفرم پیش آمد..." وراهی یک سفرکاری امریکاشدم. با آمدن ازآنجا، سفری چند روزه به اروپا داشتم که همه اش کاری وضروری بودند، بهر حال این کدام دلیل خاص نیست که من کار مهمتری را تا دیدار با دکتور سیاه سنگ انجام داده باشم. این دلیل همان سرگردانی های " تیل ونمک" آوردن بود.

سومین باری که تعهد خودرا برابردکتور سیاه سنگ شکستاندم، تعهد باخودم بود. دریکی ازروزهای جون یا جولای  سال 2008 دریکی ازسایت های انترنتی چشمم به فراخوانی برخورد که بخاطر گرامیداشت از پنجاهمین سالگشت زنده گی سیاهسنگ راه اندازی شده بود. راست بگویم اول خیلی ترسیدم. بدبینی "کرونیکی" افغانی ام تحریک شد، گفتم، مبادا ماجرای درپس پرده باشد، اینک دارند او را هم بدنام کنند. اینک دارند ازاوهم یک وسیله ی "کتک" بازی سیاسی که درروزگار ما بازار گرمی پیدا کرده، بسازند...، ولی بزودی دریافتم که درپی این فراخوان چنان نیتی پنهان نیست ومهم ترازهمه این که خود سیاهسنگ دربازارسیاست وطن زیاد گرم وسرد روزگار رادیده وچشیده وبه صخره سنگی مبدل شده وازاین ناحیه، فریب بازیهای گران و ارزان را نخواهد خورد و نشاید که درچنین دامی گیرافتد.

سرانجام بازمثل دوبار پیش با خود تعهد بستم که این بار چیزی درموردکارهایش به مثابه ی یکی ازخواننده های هوادارنوشته ها وبه ویژه هوادار سبک وشگرد بیانش بنویسم. چه همان شب بلافاصله طرح وچهار چوب نوشته را هم روی کاغذ ریختم. وفرداشب و یا چند شب پس ازآن باری زنگ زدم وجویای احوالش شدم وضمن آن میخواستم بفهمم که آیا خود سیاه سنگ درجریان این فراخوان قرار داده  شده یاخیر؟ بهمه حال سخن به شکلی بدآنسو کشانیده شد ودانستم که ازفراخوان آگاهی دارد و هر چه شده دوست یا دوستان ارادتمندی به راه اندازی این کار پافشاری دارند.

خاطرم آرام شد وشب که به پختگی رسید، پیشروی میزکار نشستم ودمی چرت وسودا زدم وچهارچوب نوشته رابازکرده، مرورکردم، به نخستین پرسشی که برخوردم این بود که ازکجا باید آغاز کنم؟

باز نخستین چیزی که ازخود پرسیدم این بود که من بمثابه ی چه کس (وچه کار ه)، درکدام جهت و روی کدام مشخصه ی کار دکتور سیاه سنگ باید بنویسم. کارهای اورا که بصورت عمومی جمعبندی کردم، درکارهایش نه تنها این که نوشته های از چند نوع ادبی مثل شعر، داستان، نقد یافتم بل ترجمه، پژوهش، تاریخ، بررسی، تبصره وچند ژانردگری... که در برابر همه ی آنها خودرا عاجزیافتم. چون همین که باید یکی ازعرصه های کار اورا برجسته می ساختم، نتوانستم عرصه ی رادریابم که بتوانم باصلاحیت درآن مورد بنویسم. مگر این که مسله را جدی نمی گرفتم ومثل روز اول زاده شدن این اندیشه موضوع را ساده انگاشته چیزی می نوشتم، ولی پسانتر متوجه شدم که اجرای این کار در واقع کارساده نبود آن چنان که اول پنداشته بودم. خوب البته امکان پذیربود که بمثابه ی یک خواننده ی هواخواه نوشته هایش چند صفت وگپ دل وبرداشت های خودم را سر سری خطاب به او بنویسم وروی کاغذ بیآورم تا نام من هم  ردیف نامدارترین کسانی که باورداشتم شمار زیادی درمورد سیاه سنگ خواهند نوشت، جابگیرد.

غرق این اندیشه ها بودم که یاد داشتهای پیرامون کار وزنده گی ولادیمیر ناباکوف یادم آمد که باری به همت دسته ی ازپژوهشگران دانشگاه "یارک" تورنتوضمن یک سمپوزیم "یاد واره ازکار وآثار" رساله ی هم بچاپ رسیده بود، که در دیباچه ی آن حرفهای با این محتوا آمده است:

ولادیمیر ناباکوف به تاریخ 10 آپریل 1899میلادی درشهر "سنت پترزبورگ" روسیه بدنیا آمد.  اگر او دو روز پیش ازآن زادگاهش راترک می گفت، تاریخ تولدش برمی خورد به 22  اپریل "که تاریخ تولد ولادیمیر لنین است واگرهم چند ساعت پیشتر ازآن برون میشد، تاریخ تولد ناباکوف 23 اپریل میشد و این روز برمی خورد به تاریخی که به تولد شکسپیر نسبت داده می شود.این که چرا نسبت داده می شود؟ بخاطر آن که تاریخ دقیق تولد شکسپیر روشن نیست. ازاینرو تاریخ تولد شکسپیررا از روی تاریخ درگذشت اش، برگزیده اند. و ناباکوف که چند سده پس از شکسپیر دریک خانواده ی روشنفکر ونسبتا ثروتمند بدنیا آمده تاریخ دقیقتر زاد ومیردارد. آنچه درمورد ناباکوف سوء تعبیر بوجود آورده اختلاف درگاهنامه های "ژولیان" قدیم با گاهنامه ی جدید "گریگوریان " است که روسیه ی تزاری درآغاز سده ی بیست (1900) میلادی به کاربرد آن اقدام کرد.

دلیل این که مقدمه ی اززنده گی ناباکوف را برنوشته ی پیرامون دکتور صبورالله سیاه سنگ آورده ام این بوده که او به پندار این حقیر جهاندیده ترازناباکوف وامثال اوست، زیرا در آوان نوجوانی بیشتر از هفت سال را به جرم  مخالفت با رژیم حاکم در زندان سپری کرده، که می پندارم سیاهسنگ نخست جهان وواقعیت های جهان رااز جمله تعصب ایدئولوژیک وسیاست حاکم برجهان را ازپشت دیوار های ضخیم  وازپشت سلول آهنین زندان "نوتوریک" پلچرخی کابل دیده است. پس ازآن در درون ساختار رژیم واقعیت ها را دیده است. وسالیان دیگری هم طعم تلخ غربت را در کشور یا "کشورهای همجوار ومنطقه" سپری کرده است و ازاین که چند سالیست در"دهکده ی بزرگ جهانی" یعنی کانادا بسر می برد، رویداد های بیشماری دیگری را نیزدیده وتجربه کرده،  ازاینرو سیاه سنگ بیشتر از هر نویسنده وادیب افغان برون مرزی جهاندیده تر است، این جهاندیده گی اورا نمیتوان به کمیت سالهای مسافرت و مهاجرتش محاسبه کرد. جهاندیده گی او  درآن است که مسایل کشور زادگاهش افغانستان را در یک مفهوم کلی رویداد های بهم پیوسته ی جهان امروز نگاه می کند او به جریانات جاری سیاسی جهان وافغانستان با عدسیه ی دیگری نگاه می کند. ازاینرو شگفت نیست که هم در باره افغانستان می نویسد وهم در مورد عراق وجاهای دیگری.چون محور نوشته هایش مصائب ونگرانی های انسانست واین مهم نیست که این انسان درکدام "ستانی" بسر می برد، ولی مهم آن است که "برای چه هدفی، بوسیله ی کی وبه واسطه ی چی" جان خودرا ازدست می دهد.آری، دراین صورت خودرا حق به جانب میدانم که درمورد سیاه سنگ چیزی بنویسم، آری چیزی باید بنویسم، که من در موردش دریافته ام. واین سطورشاید بازتاب دهنده  گوشه ی خیلی کوچک ویژه گی کار او باشد.

اول این که دکتور سیاه سنگ  آنچه مربوط به مصائب انسانیست، مرز نمی شناسد. او دیگر مرزهای انسانی را به "ستان ها" تقسیم نمی کند، اوکسی هست که درپوست تعصب ومحدودیت های جغرافیایی ونژادی نمی گنجد. پس دکتور سیاه سنگ با چه طرز دید وچه احساسی می نویسد؟

اجازه دهید چند تا گپی از زنده گی کافکا دراینجا ارائه کنم، زیرا می پندارم که درنوشته های دکتور سیاه سنگ  بسا موارد دلتنگی، تشویش ونگرانی آن گونه بازتاب دارد، که زنده گی کافکا را بیاد آدم می آورد. چنان که کافکا این نگرانی ها وتشویش ها را از جریانات اجتماعی وسیاسی روزگار خود داشت. ازنابسامانی های روزگار که سیاه سنگ نیز برنگ ومحتوای دیگری با آنها روبروست.

شاید باتذکار این حرف زیر بار انتقاد وگپ دوستان قرار بگیرم که چرا سیاه سنگ را با دو نویسنده وفیلسوف غربی مقایسه می کنم که چند سده پیش ازاو بسر برده اند وشهرت جهانی دارند. من حرف خودر ا درخط تشویش ها ونگرانی های سیاسی روزگار خود مطرح می کنم، که در تاریخ بشر ازسده ها بدینسو به سان زنجیره ی بهم بافته، تا امروزادامه دارد. وازاینرو این حق را بخود می دهم که شباهت های نظری دو نویسنده را بدون نظر داشت این که کدام یک ازآنها درکدام روزگار به سر می برده اند، ارائه کنم. وحال اینرا هم باجرئت می گویم که دکتور سیاه سنگ دربسا موارد بسیار "کافکایی" می اندیشد البته با زبان بیان "ناباکوفی". این اندیشیدن کافکایی تا جایی که مربوط به بازتاب نگرانی های ذهنی سیاه سنگ ازنابسامانیهای روزگار می شود. البته مقصد ازنابسامانی درسطح کشور زادگاهش افغانستان در پیوند با رویدادهای جهان است.

دکتور سیاه سنگ تعصبات زبانی، نژادی، قبیلوی ودینی را هرگز نمی پسندد وبا آنها با زبان رسای طنز وهجو وکنایه ی ظریفانه در انواع گونه گون ادبی وژورنالیستکی به جدال وستیز می پردازد. مشخصه ی بیان ادبی سیاه سنگ در ظرافت کاربرد طنز وهجو وکنایه در نوشته های جدید سیاسی واجتماعی امروز اوست. این عناصریکی از توانمند ترین واثرگذارترین مشخصه وظرفیت کار آفرینشگری او رامی سازد، درحالی که دادن آویزه، منبع، فکت، استدلال منطقی وداده های کرونولوژیک، درخط موضوع بودن وپرهیزکردن از حواشی برون ساختن مخاطب از موضوع بحث حربه های جدی حرفوی بودن برخورد او را با مسایل نشان میدهند. از اینرو شباهت "ناباکوفی" بودن بیان او را میتوان در باز اندیشی وجامع (یونیورسال) اندیشی او تایید کرد. او حتی با چند نوشته ی مثل همان "در مرز گور و گنگا" ژانر نوی (در مرز هنر و ژورنالیزم) ارائه می کند که درآن به خواننده ی آگاه ونکته سنج پیمایش "آمیزش و وحدت" عناصر"عین و ذهن" را درمتن چنین نوشته  ودرقالب چنین یک ژانری نشان می دهد، بی آن که درآمیختن عناصر "عین و ذهن" که از عناصر مهم ساختار مضمونی این گونه ژانرپنداشته می شود، کوچکترین بی موازنگی احساس شود.

نوشته ی بجواب نوشته ی مخملباف با عنوان "اگر پیکره بودا بر جا میبود"، "ایمیل سیزدهم"، "من دار میفروشم"، " سونامی نازنین خوش آمدی" و چندین نوشته ی دگر که درژورنالیزم افغانستان نوشته های با این سطح ودر چنین قالب بیان عمومیت نداشته واگر اشتباه نکرده باشم این قالب جدید که درژورنالیزم وادبیات غربی چیزی نزدیک به "سکیچ و فیتون" است،عمومیت دارد. درحقیقت میتوان دکتور سیاه سنگ را از پیشکسوتان وآفریننده گان این ژانر در ژورنالیزم جدید افغانستان دانست.

ویژه گی این ژانر یکی هم تناسب وآمیزش تراوشهای ذهنی با "عین" یا واقعیت عینی درقالب یک رویداد مشخص تاریخی است. مثل رویداد زندان ابو غریب، سرنوشت "عبیر" دختر چهارده ساله عراقی و رویداد سونامی سال2006  یا "دو سوی میله ها" و....

اینرا هم باید باصراحت بگویم که این طرز بیان سیاه سنگ درجامعه ی افغانی سوء تعبیراتی را در سطح قشری از خواننده خلق کرده و خلق می کند که یا بسیار حزبی، تنظیمی، ایدئولوژیکی می اندیشند ویاهم در قالب های کهن سنتی ژورنالیزم وادبیات وطنی گیرمانده اند. لذا روی واقعیت های عینی روز که از لابلای برخی ازرسانه های چاپی، الکترونیکی، رادیویی وانترنتی بر می آید، این قشر هیچ طرز دید واندیشه ی دیگری را نه این که پذیرا نیست، بل شدیداً با آن با زبان بیان "بازاری" مخالفت می کند. سرانجام این که در چنین نوشته ها ویاد داشتهاست که سیاه سنگ را برخی به سمت های چپ وراست ، اینسو وآنسو می برند که در واقع این تلاشها بیهوده اند.

به پندار من سیاه سنگ در جایگاه خود محکم واستوار ایستاده است. سیاه سنگ بسوی "تصویر وتجسم خطا کاریهای دوران جدید، دورانی که خود درآن بسرمی برد، راه می پیماید.او به افشای تلاش آنانی می پپردازد که تاریخ را قلب می کنند و روی آن تاریخ آینده ی زادگاهش افغانستان وتاریخ بشر را رقم می زنند.

چنانی که یاددهانی شد سیاه سنگ در مضون نوشته های خود "کافکایی" می اندیشد با دور نما، دارای مضون ژرف وبسیار انسانی. تصاویری که او با بیان دگری از مسایل حاد روز درعرصه های هنر، ادب و سیاست ارائه می کند، با تصویرپردازی آفرینشگران همروزگارش که بیشتر شان درقالب های مروج تکراری و قراردادی می نویسند، نه این که فرق دارد، بل استثنایی بودن او را هم نشان میدهد. حضور استثنایی او یکی از نیازهای مهم روز درعرصه ی ژورنالیزم وادبیات امروزافغانستان است. بدینسان نوشته های دکتورسیاه سنگ "باران طلایی" است نه "بارن تیزابی" در کشتزارادبیات وژورنالیزم افغانستان.

سرانجام سه اصل استثنایی بودن دکتورسیاه سنگ، یکی درعمق اندیشه و مضون نوشته های اوست، دوم در بیان استثنایی او (که سنتی نویس، دلگیرنویس و فحش نویس نیست، بل دراثرگذار سازی مضون نوشته های خود ازهجو وکنایه وطنز مدد می جوید که دراین کارخیلی موفق هم است) و سوم این که زبان بیان یا نثرسچه ومبتکر درساختن وکاربرد اصطلاحات دقیق برای واژه هایی که زاده فرآیند سیاسی، اجتماعی وفزهنگی امروزجهان اند ودر زبان ما هنوزمعادلات دقیق ندارند ویاهم با کاربرد معادل های دقیق وزیبا جای نگرفته اند.

یکی دیگر از جهات استثنایی بودن سیاه سنگ درشرح واقعیت های درونی "من" او ازجریانات درحال گذار وگذر زمان که خود او ست که درآن بسر می برد. از جریانات زادگاهش افغانستان، ازکشورهای هم آیین وهم فرهنگ منطقه ی خود و از جامعه ی جهانی انسان زمان خود ارائه می کند.برای ارائه ی یک مثال مقایسوی کوچک میتوانیم به محتوای "لولیتا"ی "ناباکوف" و"عبیر" دکتور سیاه سنگ نگاه کنیم. برباد رفتن زنده گی دو دخترنوجوان وبازی با سرنوشت دو دختر نوجوان برای ارضای هوسهای غریزی. و یاهم از بیان نگرانی های "کافکا" ازجریانات زمان خود او و یا هم ازنگرانی های زنده گی شخصی وخانواده گی (پدر و مادر و هم تباران یهودی و غیریهودی) "کافکا"ست.  بدینسان میتوانیم که با شباهت های "بیان خودی" یا "سلف اکسپریشنSelf-expression " در "مسخ" و"بیان خودی دکتور سیاه سنگ در "دو سوی میله ها" و... نگاه کرد.

واما کافکا، او جدا ازنوشته های گذشته و داستانهای کوتاه چاپ شده ی پیشین، یکی ازداستانهایش را که (شرح مقاومت 28 مارچ 1911) تعبیرمی شود، نمونه ی دگری ازمضمون نوشته هایش را نشان می دهد، که درنوع خود "سلف اکسپریشنSelf-expression " یا شرح دردهای خود یا "بیان خودی" اوست. بدینسان کافکا  پس ازاین است که خط فاصل ستیز بین نگرانی ها وتشویش های زنده گی خود را ترسیم می کند.

"و حالا این نوشته ها دوگوشه و دوموقعیت اجتماعی وروانی او(کافکا) را ترسیم می دارد:  اول کافکا درحالی که از یکسو در دفتر رسمی کار اداری اجرا می کند که کار اصلی وذوقی او نیست." این حالت نمیتواند با سطح طرز دید و سلیقه ی ادبی واجتماعی او مطابقت داشته باشد. واما درهر حال برای کافکا حتی همین دوحالت متفاوت زنده گی "آفرینش ادبی" بحیث پیشه ی اصلی وذوقی واجرای "کار رسمی" برای زنده ماند به نتیجه ی خوشبختانه می انجامد. این ها هردو باهم یک وجهه مشترکی پیدا کردند. بسا "پیروزیهای کوچک" دریک عرصه ی زنده گی میتواند پیآمدهای "ناکام وفاجعه بارموقتی درزنده گی جاری" ولی به "پیروزیهای بزرگی" درعرصه ی دگری "اآینده" برای همیش ماندگاری هنرمند ونویسنده بیانجامد، کافکا خودش می گوید:

در "دفتر" کارهایم را به سطح بسیار عالی اجرا می کنم ولی برخلاف  کارهای "درونی" ام را (تراوشهای ذهنی) خودرا نه این که  اینها به بدبختی های من می انجامند که حتی برون شدن شان هم راهی ازدرون من نمی یابند."

کافکا برخلاف گرایش اجتماعی وسیاسی روز و موقعیت اجتماعی خود می نوشت. این شاید برای ماندگار شدن ناراحتی های پایان ناپذیر زنده گی خودش در لابلای نوشته های پربار فلسفی و داستانی او، و این چنین است که دکتور سیاه سنگ هم مطابق به گرایشات وچرخش های سیاسی روزو برابربا موقعیت کنونی اجتماعی خود نمی نویسد. اگر چنین بود، امروز دکتور سیاه سنگ خواه ناخواه درجای وموقعیت دیگری قرارمی داشت.

ودرفرجامین سخن باید بگویم که این تا جایی طبیعی هم است تا برخی بیندیشند که سیاهسنگ به پوچی گراییده و نوشته هایش را باید آتش زنند ونابودشان کنند. این اندیشه ها به مراد نا رسیدنیست، زیرا نوشته های سیاه سنگ "باران طلایی" است که به طراوت وسرسبزی بیشتر ازپیش می افزاید.

***

                                                                            

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول