© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ک. پیکار پامیر



                                             عشقی که مرگ آفرید
                                                  داستان واقعی

هنوز کودکی بیش نه بودم. شدت گرمای محیط " خان آباد" و به خصوص کوچه ی " درمسال" در بخش جنوبی شهر را که در اثر تابش نور آفتاب در فصل تابستان طاقت فرسا میشد، با دویدنها و تپیدنهای کودکانه در جریان روز، چندان نمی فهمیدم و تو گویی اصلا اعتنایی هم بدان نداشتم. به حویلی های فراخ و بامهای آگنده از علفهای قد کشیده ی بهاری و تابستانی و در و بام همسایه هایی که غالبا اهل هنود و اما، با گذشت و مهربان بودند، مانند پرنده ی آزاد و بی خیال به پرواز در می آمدم و به هرجایی که میخواستم ، آزادانه سرمی زدم. حتا وقتی صدای موسیقی و سرود صبحگاهی اهل هنود را از " درمسال" آنها می شنیدم ، بی محابا درب " درمسال" را می گشودم و میرفتم به داخل آن تا مراسم هندوان هم کوچه ام را از نزدیک ببینم و می دیدم . جالب این بود که نه تنها کسی مانع ورودم به داخل " درمسال" نه میشد، بلکه نوازش هم می دیدم و مقداری حلوا هم کف دستم می گذاشتند.
راستش که دران زمانه ها از محیط و آزادی هایش و از طبیعت بی کدورت و مردم با صفای آنجا خوشم می آمد و از همه ی آنها لذت خاص کودکانه می بردم. هرچند هنوز پنج شش سالی بیش نداشتم ، مگر گهگاهی با پدرم به مسجد پیش روی خانه ی ما هم میرفتم . مسجد هم در همین کوچه ی " درمسال " و در میان منازل اهل هنود واقع شده بود. وقتی به مسجد میرفتم، خیلی چیز ها نظرم را بخود شان جلب میکردند؛ قصه های قبل ازوقت نماز که همسایه های نماز گزار در حالیکه با محبت تمام پهلوی هم می نشستند و آهسته تر یکی با دیگری میگفتند و می شنیدند، سر و وضع یک یا چند مسافری که از راه ها و جا های دور رسیده و به مسجد پناه آورده بودند تا شبی را در زیر سقف آن به روز برند و از غذایی که روسای خانواده ها عنایت میکردند، صرف نمایند، تکبیر گفتها و آداب نماز گزاری و بخصوص، حرفهای ملا که قبل یا بعد از نماز آهسته و فشرده به نماز گزاران ابراز میکرد.
نه میدانم چرا وقتی ملا با صورت شاداب و چشمان سیاه نافذش موعظه میکرد، بیشتر متوجه سخنانش میشدم ، بدون آنکه معنی حرفهایش را درک کرده باشم؟ شاید به این دلیل که شنیده بودم پدرم هم به ملای مذکور احترام قایل است . پدرم همیشه با تأ کید بما میگفت : " هرچیزی از خوراکه که میسر باشد به ملا صاحب ببرید، چرا که او مسافر و تنها و بیکس است " و یا شاید هم به خاطر آنکه قصه هایی پیرامون خانواده ی خوب ملا شنیده بودم که زمانی صاحب همه چیز بودند. خانواده یی که هرگز تصور نه میکرد روزی فرزند شان آواره گرد شهر های دیگر و هجره نشین مسجدی آنهم در کنار " درمسال " اهل هنود شود.
در یکی ازشبها بازهم با پدرم غرض ادای نماز خفتن به مسجد رفتم . وقتی ملا با تأنی و آهسته گی بی سابقه از حجره به محراب آمد، دیگر آن شادابی قبلی را در صورتش نه دیدم ، رنگ از رخش پریده و چشمانش اندک درون زده بود. نمازگزاران بالنوبه از وی جویای احوال شدند و پدرم با
تکرار از پرسید : " چه شده؟ اشتها چطوراس؟ دارو گرفتی و . . . ؟ "
غصه ی عجیبی از این ناحیه بر دلم راه یافته بود ، در راه برگشت بخانه ، از پدرم پرسیدم : " چرا ملا صاحب مریض شده ؟ " پدرم آه مختصری کشیده گفت : " شاید ده اینجه بسیار دق شده باشه ، آدمها از دقیت هم مریض میشن " . بازهم پرسیدم : " پدر! چرا دق آورده؟ " ، پدرم این بار با اندک بی حوصله گی جواب داد : " آخر تنهای تنهاس، کسی از خانواده اش اینجه نیس ، همه ی اونها ده ولایت دگه هستن ، تو اگه تنها باشی دق نمیشی ؟ " . بعد از شنیدن این حرفها خاموش ماندم و تا ساعتی در اطراف بیماری ملا و حرفهای پدرم و معنی تنهایی می اندیشیدم .
بعد از سه ، چهار شب وقتی باز رهسپار مسجد شدم، انتظار داشتم ملا طبق معمول از حجره ی کوچکش بیرون آمده به محراب که جای همیشه گی اش بود، بنشیند، ولی همین که موقع نماز فرا رسید، دیدم که یکی از موسپیدان محل ازجا برخاست و به آهسته گی درمحراب نشست . مرد میان سالیکه تازه از عبا دت قبل از نماز فارغ شده بود، گلویش را صاف کرده با صدای بلند و بدون آنکه مخاطبش مشخص باشد، پرسید: " کسی از ملا صاحب خبر داره ؟ چطوراس ؟ ! " ، لحظه یی سکوت حکمفرما شد و متعاقبا مرد معمر و موسپیدی که قبلا در محراب نشسته بود، سرش را بلند نموده پاسخ داد : " امروز مه به دیدنش به شفاخانه رفته بودم، به همه ی شما سلام گفت، حالش چندان خوب نیس. . . "
آنگاه تازه فهمیدم که کار ملا به بستر و شفاخانه کشیده است . از شنیدن این خبر افسرده شدم و در حالیکه در صف نماز گزاران ایستاده بودم ، سخنهای پدرم به ذهنم خطور میکرد : " ملاصاحب بیکس و تنهاس ، خانواده اش در ولایت دیگرست و . . . " ، باز با خودم میگفتم خوب حالا که ملاصاحب در شفاخانه رفته ، جور میشه و . . . فردای همان شب ، پدرم از دکان غرض صرف طعام چاشت بخانه آمد و موقعیکه میخواست خانه را ترک کند، مرا مخاطب قرار داده گفت : " بیا بامه که جایی میریم ..." . از این صدا خوشحال شده و شادمانه دویدم، طوریکه فراموش کردم کفشهایم را بپوشم . مادرم که مرا چنین دیده بود، صدا زد : " بوتها یته بپوش . . . !" به سرعت برگشته و بوتهایم را پوشیدم و بدون درنگ در عقب پدرم تاختم . خوشحالی من دو دلیل داشت ؛ یکی اینکه پدرم مرا به ندرت با خودش به جایی می برد ( البته به استثنأ مسجد) و این چنین فرصتی کمتر به من میسر میشد و دیگر اینکه فکر میکردم شاید تصمیم گرفته باشد بوت یا لباس جدید برایم بخرد. زیرا قبلا مادرم چند بار به وی در این زمینه یاد آوری کرده بود.
پدرم طبق عادت ، در راه رفتن خاموش و متفکر بود. هیچگاه نه می خندید و یا باساس پرنسیپ خاص خودش ، درحضور ما نه می خندید. همان روز نیز وی خاموشانه در کوچه ی گرد آلود" درمسال" گام بر میداشت و من هم در عقبش به سرعت در حرکت بودم. در عین حالیکه با تخیلات رنگین کودکانه ی خویش بازی می کردم، هنوز تازه یک جوره بوت رنگدار ساخت دست خلیفه صالح ، همسایه ی دکان ما را انتخا ب نموده و با اشتیاق تمام منتظر بودم تا شاگرد خلیفه صالح آنرا از بالای میخ دیوار دکان پایین آورده به دستم بدهد که از صدای پدرم تکان خوردم. وقتی متوجه شدم، دیدم وی به سوی درب شفاخانه می رود و مرا نیز با خود میخواند. نخست تعجب کردم و تا لحظه یی که از دهلیز طویل و عریض شفاخانه به اتاق بیماران قدم نگذاشته بودم، نه فهمیدم چرا وبرای چی پدرم به داخل شفاخانه می رود.
آری ! وقتی دیدم ملا در قطار سایر بیماران با چشمان فرو رفته ، رنگ زعفرانی و پیکرنحیف و استخوانی روی بستر نشسته است ، تازه درک کردم که پدرم به عیادت ملای بیمار و ناتوان مسجد ما آمده است . من از دیدن بیماران علیل و به ویژه از دیدن حالت رقت بار و بی سابقه ی ملا ترسیده بودم و هرگاه هیبت و موجودیت پدرم نبود، فریاد کنان پا به فرار گذاشته و لحظه یی هم توقف نه میکردم، از فرط ترس کودکانه، دست چپ پدرم را سخت محکم گرفته و ازکنارش دور نه میشدم. گاهی متوجه شدم که ملا با اشاره ی دست ، پدرم را بخود خواند و آهسته و لرزان چیزی در گوشش گفت ، طوریکه پدرم اولا به سکوت نسبتا طولانی فرو رفت و متعاقبا قطرات اشک به آرامی از گوشه ی چشمانش به زمین فرو چکید. این ، اولین بار بود که قطره های اشک دراطراف دیده گان پدرم را می دیدم ، همینکه متوجه شد من با کنجکاوی و ناراحتی بخصوصی به سویش می بینم ، فورا اشکش را با شمله ی دستارزدود و از جا برخاست . موقع خروج ازشفاخانه ، در حالیکه بازهم دست او را محکم در دست گرفته و با تلاش کودکانه، خودم را پا به پای او می کشانیدم تا عقب نمانده و دستش را از دست ندهم، موجی از تشوشات و سوالها در ذهنم هجوم می آوردند؛ ملا چرا چنین شده ؟ او به پدرم چی گفت که پدرم گریست ؟ آیا باز هم به دیدن ملا خواهد آمد و بازهم مرا با خود خواهد آورد و . . .
هنوز از این عیادت سه ، چهار روز بیشتر سپری نشده بود و هنوز هجوم سوالهای متعدد توأم با یکنوع دلهره و تشویش ذهنم را می آزردند که شنیدم بیماری ملا علاجی نه دارد و داکتران ، نومیدی خود شان را در زمینه پنهان نکرده اند و دیری نگذشته بود که خبر مرگ او در کوچه ی " درمسال " پیچید. این خبرباز سودایی ام ساخت؛ چرا ملا مرد؟ برای آنکه او تنها و بیکس بود؟ شاید داکتران نخواستند او را جور کنند؟ اگر خانواده ی ملا بفهمد چه خواهند کرد؟ بعد از این ملای مسجد ما کی خواهد بود و . . . در آن لحظاتی که پدرم با چند تن از موسپیدان دیگر در مورد مسایل مربوط به دفن و تکفین ملا صحبت میکرد، من در گوشه یی بهت زده و متأثر ایستاده و به حرفهای شان گوش داده بودم و تا زمانیکه جوانان و بزرگسالان ، جنازه را غرض انتقال به گورستان بر دوش نه برداشته و راه نیفتاده بودند، به راز اصلی بیماری و مرگ ملا پی نه برده بودم.
جنازه را از جایی که برداشته بودند، باید به سوی شرق شهرمی بردند، چونکه گورستان به همان سمت موقعیت داشت ، ولی همه با تعجب فراوان متوجه شدند که پدرم میگوید جنازه را به سمت غرب انتقال دهند. برای چند دقیقه ، سر در گمی عجیبی در میان جمعیت ایجاد گردید ، زیرا فکر میشد گویا پدرم اشتباه کرده و یا حافظه اش درست کار نه میکند و اما بالاخره برای آنکه مشایعت کننده گان را به حرف خویش متقاعد ساخته باشد، صدا زد : " برادرها! ملاصاحب به من وصیتی کده که مجبوریم آنرا بحیث یک دین انجام دهیم ، ده همی راهی که به شما میگویم ، بروید، پسان تر میفهمین که وصیت او چه بوده !" حاملان جنازه به حرکت افتادند. من علی رغم آنکه از آن همه گفت و شنود و معنی و مفهوم وصیت متوفا سر در نیاورده و در واقع، گیچ و متحیر شده بودم، با آنهم در عقب جمعیت حرکت می کردم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. از مقابل " درمسال " گذشته و چندین درب خانه ی هندو و مسلمان را پشت سر گذاشتیم ، آنگاه که در برابر منزل " نرنجنداس "، یکی از هندوان ساکن کوچه ی " درمسال" که در نزدیکی های " چوک " شهر خان آباد دکان بزازی داشت ، رسیدیم ، پدرم با یک ژست مخصوص از میان جمعیت بیرون آمده صدا زد : " همینجه ، همینجه ایستاده شوین" ، جمعیت به زودی متوقف شده با یک سکوت عمیق استفهام آمیز منتظر ماندند، پدرم بازهم صدا کرد: " برادرها! جنازه ره همینجه بگذارین ، فقط ده مقابل همی دروازه !" ، وقتی جنازه را در همانجاییکه گفته شده بود، به زمین گذاشتند، پدرم در حالیکه به سمت چپ و اندکی دور تر از جمعیت کنجکاو ایستاده بود، با تأثر عمیق و صدای گرفته چنین گفت : " ما و شما میدانیم که ملا صاحب ده این دیار تنها و غریب و بینوا بود و از طریق امامت ده همی مسجد ( اشاره به سوی مسجد ما ) زنده گی میکد، ده همی سه یا چهار روزپیش به پرسانش به شفاخانه رفتم ، به مه گفت که " خوب شد آمدی، یک وصیت دارم ، به آهسته گی در گوشم گفت ؛ مه رفتنی هستم ، چون بیمار عشق را اصلا علاجی نیس و بلای عشق موقف و موقعیت کسی ره نه می شناسد، وقتی چشم بستم ، دو کار بکن و روحم را شاد بساز : اولا از مرگم به خانواده ام خبربتی که دگه منتظرنباشن و دوم ، تا بوت مره پیش از خاک سپاری ، از مقابل خانه ی " کوکی " ( کبکی ) گذربتی تا اگه نظرش از روی مرحمت به تابوتم بیفته. ملا صاحب همچنان گفت که به همه برادران نماز گزار بگو که مره ببخشن و به حقم دعا کنن. برادر ها ! همی وصیت ملا صاحب بود که برایتان گفتم و دینم را اداکدم ، حال بریم . "
همان لحظه یی که جنازه ی ملا را باز بر دوش کشید ند تا به سوی گورستان روند، متوجه شدم که " کوکی " ، آن هندو دختر طناز و بی باک در عقب درب منزل ایستاده و همانطوریکه " ساجق" را با صدای بلند و مخصوصی می جود، مستانه لبخند میزند ، طوریکه صدف دندان های سپیدش از دورمیدرخشید . . .
بلی ! او در برابر جنازه ی شهید عشقش همچنان بی باکانه می خندید ، تو گویی هیچ چیزی واقع نشده ... تا جنازه را به سوی گور می کشاندند، " کوکی " آنرا طنازانه و شاید هم فا تحانه از ورای در ور انداز می کرد.
کس چه می داند؟ شاید این همان " مرحمت " ی بود که عاشق نامراد طی وصیتش آرزوی آنرا کرده بود؟ . اما ، چیزی را که تا هم اکنون نتوانستم بفهمم اینست که آیا آن هند زاده ی جلوه ریز عشوه سازهم واقعا از عشق سوزان ملای نامراد و مرگ نومیدانه و ناکام او آگاهی داشت ؟!
( پا یان )
 

تورنتو


    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول