© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 قادر رحیمی
 

                                                 نه سال اول دوره نامزدی

بار اول كه او را ديدم دقيقاً نه سال پيش بود. آنوقت او گفته بود كه نامزد است، همان وقت برايش دعا كرده بودم كه به زودي عروسي نمايد و صاحب زن و فرزند شود.
چند روز پيش او را بازهم در بازار ديدم. مويهايش جو و گندم شده بود و شقيقه هايش سفيد مي نمود. اول به خوبي نشناختمش اما وقتي خوب پيش آمد فهميدم كه خودش است. او را صدا زدم، ايستاد شد و پس از اينكه همديگر را دقيق نگريستيم او را سخت در آغوش گرفتم. از اوضاع و احوال زندگي اش جويا شدم، گفت: خوبست الحمد الله. گفتم ناجوان تو كه مرا به عروسي ات خبر نكردي، شايد مي آمديم و خدمت مي كرديم، اما او خسته و بي تفاوت به من نگريست و گفت اگر عروسي ميكردم تو را حتماً خبر مي كردم و ادامه داد: من نامزد هستم. فكر كردم زن دوم و يا سوم گرفته كه نامزد است، با لحن شوخي آميز گفتم مثل اينكه پول دار شدي كه فكر زن دوم و يا سوم را كردي و باز پرسيدم چند طفل داري؟
آهي كشيد و گفت طفل كجاست، عروسي كجاست، من تا هنوز نامزد هستم. تعجب من نيز چند برابر شد و با لحن كش داري پرسيدم تاهنوز نامزد هستي و عروسي نكردي؟ تو كه هشت نه سال پيش نامزد شده بودي چرا تاهنوز عروسي نكردي؟
او كه آثار يأس و نااميدي در چهره اش هويدا بود آهسته آهسته و شمرده گفت: همه به علت تالارهاي عروسي. او گفت تازه نامزد شده بودم و خوشحال بودم كه به زودي عروسي نمايم. هر شب با خودم فکر میکردم و برای زندگی آینده ام خیال پلو می زدم، گاهی دست نامزدم را میگرفتم و در عالم خیال با او در پارکها چکر میزدم و گاهی هم در خلوت دل انگیز خیالم شادمانی می کردم.
بار اول که اجازه عروسی گرفتم، شرط این بود که در تالار بزرگ شهر محفل عروسی ام را برپا دارم. به تالار مراجعه کردم که گنجایش سه صد مهمان را در یک وقت داشت ولی من نمی توانستم از عهده مصارف برایم ازین رو یک مدت دیگر از خسرم وقت خواستم تا مصارف را آماده کنم.
شب و روز کار کردم تا مصارف محفل سه صد نفری را مهیا نمایم. چند سال طول کشید تا توانستم مصارف را آماده نمایم.
این بار نیز که برای تدویر محفل عروسی از خسرم اجازه خواستم همان شرط قبلی را ارائه داشت. این بار تالار بزرگ شهر محل دیگری بود که تازه اعمار شده بود و گنجایش پنجصد مهمان را در یک وقت داشت. من که مصارف پنجصد مهمان را نداشتم شروع کردم به عذر نزد خسرم تا از شرط مورد نظر بگذرد و اجازه دهد محفل در تالار قبلی که گنجایش سه صد مهمان را دارد، برگزار شود ولی خسرم گوش شنوا نداشت و فقط به تالار بزرگ شهر تأکید داشت. ناعلاج بودم به پذیرفتن و فقط وقت خواستم که مصارف را آماده نمایم.
بازهم بیش از یکسال شبانه روزی کار نمودم تا مصارف تالار پنجصد نفری را آماده نمایم. به مجرد اینکه مصارف مهیا شد به عجله نزد خسرم رفتم تا اجازه عروسی کردن با دخترش را کسب نمایم. خواست خسرم هیچ تغییر نکرده بود و بازهم تکرار کرد تالار بزرگ شهر!!!
بازهم این بار تالار دیگری اعمار شده بود. درین تالار هفتصد نفر مهمان مورد پذیرایی قرار میگرفت. مجبور شدم یکی دو سال دیگر کار کنم و پول کمایی نمایم تا بتوانم مصارف پذیرایی هفتصد مهمان را آماده نمایم. من که هیچوقت بخت با من یار نبوده بمجرد اینکه مصارف عروسی را در تالاری که هفتصد مهمان را گنجایش داشت آماده کردم، تالار دیگری افتتاح شد که گنجایش پذیرایی یکهزار مهمان را در یک سالون در یک وقت داشت. با افتتاح این تالار، تقاضای خسرخیل نیز ارتقاء یافت و من بایست یکهزار مهمان را پذیرایی میکردم. به جستجوی مدرکی شدم تا بتوانم مصارف محفل عروسی را بپردازم، نهایتاً تصمیم گرفتم خانه موروثی را که پدر خدا بیامرزم برای سرپناه هشت سرعیال داری ساخته بود، بفروش برسانم. هرچند همه به ملکیت این منزل سهیم بودند اما برای اینکه مشکل من مرفوع گردد همه چانس اول را به من دادند. بالاخره یک روز خانه فروخته شد اما قبل از اینکه پول قیمت خانه را بگیرم و مجلس عروسی ام را سر براه نمایم، اعلان افتتاح تالار دیگری با گنجایش یک و نیم هزارنفر شنیده شد و عروسی ام محول شد به تالار جدید.
تالار جدید امکانات بیشتری نیز داشت و قیمت مصارف و تکس تالار بسیار متفاوت از تالارهای قبلی دیگر بود.
من که ناامید شده بودم تصمیم گرفتم خسرخیل را مجبور بسازم و کارم را یکطرفه نمایم، همان بود که در ایام نامزدی که به من اجازه داده بودند بعضی شبها را در خانه خسر با نامزدم بگذرانم، دست از پا خطا کردم و نامزدم را کاملاً تصرف نمودم. مدت زیادی طول نکشید که نامزدم از حامله شدنش به من اطلاع داد و تأکید داشت قبل از اینکه کسی اطلاع پیدا کند که وی حامله است محفل عروسی را سر براه نمایم. من هم خوشحال بودم که بالاخره این طفل مشکل پدرش را حل نماید و سبب شود که محفل عروسی ام سر براه شود، من که هیچوقت بخت با من یار نیست، این طفل ناخلف نیز با من یاری نکرد و پس از دو ماه سقط شد. طفل نه تنها که مشکل من را حل نکرد یک گره دیگر را نیز به کارم علاوه نمود. خسرم از اینکه خبر شد که دخترش در خانه پدر حامله شده بود سخت عصبانی شد و امر کرد که الی زمان برگزاری محفل عروسی دیگر هیچ به خانه شان نروم و با نامزدم هیچ رابطه یی نداشته باشم.
حال ماه هاست که نامزدم را از نزدیک ندیدم و تنها با وی تلیفونی صحبت می نمایم اما خسرم شرط گذاشته که اگر تا یکماه دیگر مراسم عروسی را در تالار بزرگ شهر که شرط اول عروسی مان است، برگزار ننمایم دیگر نمی توانم با نامزدم تلیفونی نیز صحبت کنم.
تشویشم از جایی فزونی یافت که بازهم اطلاع یافتم که در شهر تالار دیگری با گنجایش دو هزار نفر در یک وقت افتتاح شده و حال من مجبورم مراسم عروسی را با حضور دو هزار نفر برگزار نمایم.
او که این جای داستان زندگی اش رسید بغض گلویش را گرفت و بی آنکه با من خداحافظی کند به راهش ادامه داد. کمی که پیش رفت، متوجه شدم که با کنج پیراهنش قطرات اشک را از کنج چشمش پاک کرد.

 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول