© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خالده تحسین 

 

                دو هزار سال بعد، شـــاید


وقتی پروانه ها از روی گل های خار مژگانم می پرند
و خواب، بوی شیرینش را به بستر آرام چشم هایم هدیه می دهد
تنم آرام می گیرد
و روح خسته ام
با پروازی که چون لبخند کیومرث،مسکن درد های درونی است
مرا با خود می برد
احساس می کنم
زنده ماندن را روی گیسوان قشنگ رودابه تجربه می کنم
و سوگند و صمیم،برایم مقاومتی که نمی شود به کوه تشبیه اش کرد
می بخشند
کراچی ذهنم فرسوده
و بوی تند خاطره های کهنه و از مود فتاده می دهد
اکاسی کنار دیوار
دماغش را می بندد
وقتی کودک چرکین گذشته ها
پاچه بر می زند و می خواهد گردونه خاطره هایم را حمل کند
گاهی فکر می کنم
زنده گی دیوانه ست
به سنگ خوردن و دشنام شنیدن خو گرفته است
چه کسی می داند
شاید دو هزار سال بعد
او بیاید
اوی که دلم در انتظارش
بوی جواری بریان داغ را می دهد
و کودک وحشی زمانه
هر لحظه انتظار شوق جویدنش را دارد
گاهی فکر می کنم
اگر من نبودم
خدا چه کسی را تجربه می کرد
و کرا در آزمایشگاه تاریخ می نشاند
تا داغی که از دلش می روید
چه رنگی دارد و کدامین پیوند شکسته یی را التیام می بخشد
احساسی که از چشمانش جاری می شود
روح تشنه کدام دریاچه یی بی صبر را سیراب می کند
و عصر دلتنگ خیالاتش
روی کدام پنجره پرده می کشد و نقاشی چه کسی را حزن انگیز می نمایاند
عطر ناشناخته اندامش
کتاب های بزرگ افسونگری کدام شاعر را
آشفته می نماید
کاش می توانستید
عنصرهای که مرا ساخته اند
شناسایی کنید
و راز این را که چرا طلا در خاک نمی پوسد
بدانید
دیوانه های شاعر
می گویند که من از جمله عناصر نرمم
زمان دید و با شلاقش امتحانم کرد
که چقدر سختم
سختتر از خارا
سختتر از قلب سرزمینم
که قرن ها شقاوت را
بدون گریه و فریاد
به دوش کشیده
هیچ کس نمی داند
من چه وسعتی دارم
و جغرافیای روحم
به شمال و جنوب و شرق و غرب
نمی گنجد
زنده گی از تارهای گیسویم
آویزان است
و دلش هزار و یک بار می تپد و می لرزد که دورش نیفگنم
وقتی شام ها
آواز می خوانم
به یادم می آید
که شاید دو هزار سال بعد
درب کلبه کرایی ام را بگشاید
و مرا بشناسد

 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول