© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 داکتر جلیله سلیمی



                                        دختری که در سراب زندگی نابود شد
                                                       قسمت اول

موترهای بس دانشگاه کابل طبق معمول بیش ازحد مزدحم بود و دانشجویان که ساعت ها منتظر درزیر آفتاب داغ تابستان در جاده مقابل دانشگاه استاده بودند برای آمدن موتر بس دقیقه شماری میکردند بعد از انتظار طولانی بلاخره بس که به مشکل میشد به آن نام یک بس شهری را گذاشت رسید سیل از دانشجویان که اکثریت آنها پسران بودند با عجله خود را به موتررساندند ازقضا آن روزبخت با من یاری کرده بود تا چوکی از بس را نصیب شوم تا خستگی مدت طولانی انتظار در استگاه بس را کم بسازم گرچه از نشستن در چوکی بس که فقط اسکلیت از آهن پاره های کهنه و رنگ ورو رفته از آن باقی نمانده بود چندان احساس راحتی نمیکردم چون با هر تکان از بس در جاده های ویرانه کابل این آهن پاره ها باعث اذیت هر عابر و مسافر میشد ولی با آنهم در میان آن همه ازدحام واز جمله فقط دو چوکی کوچک از بس که برای زنان اختصاص داده بودند بخت با من و دودختر دانشجو دیگر یاری کرده بود تا دریکی از چوکی های دونفره از بس طبق معمول 3 نفر بنشینیم و آن روزطالع خود را مشکور باشیم در حالیکه دختران دیگر در عقب زنجیر بزرگ آهنی که بس را به دو قسمت زنانه و مردانه جدا میکرد محتاطانه با روپوش های سنگین و یا هم چادری استاده بودند
بس به راهش ادامه میداد و من از عقب پنجره به ویرانه های دو طرف جاده که فقط تودهء از خاک و سنگ باقی مانده از خانه های مفشن و بنا های زیبای که زمان رنگ زندگی داشت خیره شده بودم نمیدانستم بیشتر از کدام مشکل آه میکشیدم و بیشتر به چی افسوس میگفتم بعضا تصمیم میگرفتم تا از میان آن خرابه ها با چشم بسته بگذرم تا شاهد آنهمه فاجعه نباشم چون همه چیز و همه کسانی که آنجا بودند فقط رنج و آه بود نمیدانستم به ویرانه های که روزی از مفشن ترین جاده های کابل بود آه میکشیدم ویا برای کودکان فقیر که با پا های برهنه در میان خرابه ها دنبال آهن پاره ها و بقایای راکت و مرمی میگشتند آنطرف تر خاطرم را زن سال خورده و پیری میازرد که با کمر خمیده در حالیکه فقط یک دست و یک پایش را از دست داده بود و در میان جاده عبور و مرور موترها افتیده بود و با صدای ضعیف طالب کمک بود و گاهی هم برای مرد جوان که با نیروی قوی کار ولی از بیکاری فقط چندی از میوه های پوسیده و فاسد شده را روی عرابه کوچکی گذاشته بود وبا چهره ملول و غم زده منتظر بود که آن میوه های پوسیده و فاسد شده را برای بیچاره گان دیگری بفروشد تا او بتواند برای کودکان گرسنه اش بگوید که پدر شان امروز کار کرده است گاهی هم خاطرم را حالت دختران و زنان معصوم که با هزاران درد مقابلم استاده بودند میازرد
از شدت گرما و روپوش های سنگین چادری کسی از ما نمیتوانستیم تازه نفس بگیرم هوای خفقان آور داخل موترو روپوش های سنگین که حتی راه نفس کشیدن ما را هم مسدود میکرد دلم را تنگ کرده بود. چاره دیگر نبود باید مثل همیشه تحمل میکردیم غرق در این تفکرات بودم که ناگهان چشمم به دختری که لباس نامرتب و چادری رنگ و رورفته به سر داشت افتید که مانند دیگر زنان که در مقابلم استاده بودند معلوم بود که دیگر تحمل آن همه فضای طاقت فرسا را درآن شدت گرما و فضای خفقان آور بس نداشت چادری های سنگین او را هم دلتنگ کرده بود حدسم درست بود بالاخره تحملش تمام شد واو به آهستگی در میان انبوه از زنان به زمین نشست و چادری رنگ و رو رفته اش را در سایه زنان استاده در بس از صورتش کمی پس زد تا کمی نفس تازه کند . اورا دیدم دختری جوان بود که سن اش از 25 سال بیشتر نبود ولی چهره خسته و افسرده و درد پنهان که از چهره اش هویدا بود او را بیش تر از سنش معرفی میکرد و یا هم شاید لباس ژنده که او پوشیده بود اوراپیر ترجلوه میداد من با دقت به چشم های خسته و افسرده اش خیره شدم وبه زودی احساس کردم که غم بزرگ اورا میازارد در مدت که من به اومیدیدم حتی لحظه هم متوجه من نشد گویی جسم بی روح بود که چشمانش را هم غم زمانه از حرکت باز مانده بود او غرق در تفکرات خود بود نمیدانستم چی دردی بود که حتی او وجودش را در میان مردم احساس نمیکرد . با دیدن او در آن حالت دلم میشد همانجا برایش فریاد بزنم تا به هوش بیاید و از دردش برایم بگوید که چون من دانسته بودم که چیزی او را میازارد احساس کردم او میتواند با من درد دل کند کنجکاوانه به او نگاه میکردم برای یافتن فرصت که سر صحبت را با او باز کنم بودم بالاخره ازشیوه خوبی استفاده کرده واز جایم بلند شدم تا او به عوض من در چوکی بنشیند با نگاه معنی دار که احساس کردم از من برای این کارم ممنون است به طرفم نگاه کرد و چیزی نگفت از این حالتش بیشتر دلم گرفت و با آهستگی گفتم . احساس کردم که خیلی خسته اید بهتر است به جای من بنشینید تا کمی رفع خستگی کنید او باز هم چیزی نگفت دیگر کم کم تحملم را با او از دست میدادم او برای من خیلی مهم شده بود که بدانم چی دردی بزرگی اورا فقط جسم بی روحی ساخته است به او بیشتر علاقمند میشدم تا بتوانم اگر کمکی کرده بتوانم لیکن او فقط خاموش بود و به یک نقطه خیره شده بود و فقط فکر میکرد و فکر میکرد . من که حالا در مقابل او استاده بودم احساس میکردم که خیلی خسته شده ام با آهستگی مثل او به زمین نشستم و روپوش چادری را در میان زنان پس زدم تا نفس تازه بگیرم او به آرامی به چشمانم خیره شد و بعد سر صحبت را با من آغاز کرد با یک سوال که فقط از من پرسید دیگر در صحبت را با من گشود . او لیلا نام داشت و تنها زندگی میکرد وقتی او به من گفت من تنهای تنهایم برایم خیلی عجیب بودچون در کشور ما دختری به آن سن و سال را کمتر میشود تنها گذاشت و یا هم نمیتواند تنها زندگی کند من با این گفته های او حس کنجکاوی ام در مورد او بیشتر گردید دیگر تحمل نکردم سوال های متواترم سبب شد که او از خاموشی اش براید و برایم از خودش بیشتر بگوید.
لیلا 25 ساله که چهار خواهرو یک برادربودند با پدر و مادر زندگی خوشبختی داشتند . گرچه مشکل روانی که خواهر بزرگش داشت سال های سال انها را رنج میداد ولی در سایه پدر و مادر انها خود را خوشبخت احساس میکردند .
از قضا وقتی جنگ در کابل در گرفت انها برای نجات خود خانه و کاشانه خود را رها کرده و به یکی از زیر زمینی های بلاک های مکروریان پناه میبرند مدتی را در آن محیط مرطوب و متعفن سپری میکنند چون خانم برادرش که با آنها زندگی میکرد وضع حمل میکند بنا انها ناچار میشوند تا از آن محیط که در مدت کمی بود و باش خود شاهد مرگ اطفال که با خانواده هایشان انجا پناه برده بودند انجا را رها کرده و به به یکی از مکاتب پناه میبرند.
وقتی لیلا این داستانش راآغاز میکرد اشک هایش چون سیلی بر رخسارش جاری بودنداو نمیتوانست اشک هایش را کنترول کندو حرفهایش را در میا هق هق گریه بیان میکرد
لیلا در خانواده فقیری به دنیا امد او با مشکلات اقتصادی همیشه دست وگریبان بود او در کنار پدر چون پسر در مشکلاتش شریک میشد و برای اینکه بتواند گوشه از مشکلات فامیل را حل بسازد همیشه در تلاش یافتن راه بهتربود او هیچگاه مانند یک دختر جوان از لحظات با نشاط و خوش جوانی لذت نبرده بود و با وجود مشکلات و ممانعت های که فرا راه زنان و دختران وجود داشت در شرایط سخت و طاقت فرسا هم دست از مبازره ئ تلاش به آرزوی زندگی بهتر آرام ننشست . ........ادامه دارد


         

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول