© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قادر رحیمی

 

                                           پس ازینکه جامعه شناس شدم

بعد ازینکه سه سال پیهم به صنف نهم مکتب ناکام ماندم مرا از مکتب اخراج نمودند. آنوقت تازه متوجه شدم با چه مصیبتی مواجه ام، نه درس درس وتعلیمی و نه هم کسب و حرفه یی داشتم. به فکر کورس انگلیسی افتادم وازینکه متوجه بدبختی ام شده بودم زحمت بیشتری کشیدم و توانستم قبل ازاتمام یک سال زبان انگلیسی را بیاموزم.

همینکه زبانم به تکلم انگلیسی رو شد پشت دروازه دفاتر خارجی را گرفتم تا برایم شغلی دست و پا کنم. ادارات دولتی کجا به ناکام صنف نهم کار و وظیفه میدهند! بلاخره دریافتم که یکی از دفاتر خارجی جامعه شناس ضرورت دارد. اگرچه یقین داشتم که من درین عرصه هیچ معلومات و تخصصی ندارم اما خوب میتوانستم کلمه جامعه شناسی را به زبان انگلیسی تلفظ نمایم. با صد دل و نادل و دو دلگی عریضه ام را به دفتر مربوط تسلیم کردم و منتظر جواب ماندم.

یک هفته یا ده روز گذشته بود که یک روز برایم زنگ زدند و مرا برای مصاحبه به آن اداره دعوت نمودند. روز موعود فرا رسید و من هم لباس مرتب و شیکم را پوشیدم و هرچند هیچ اعتماد نداشتم برای مصاحبه به دفتر مورد نظر حاضر شدم. دو نفر دیگر نیز قبل از من برای مصاحبه حاضر شده بودند. یکی در رشته جامعه شناسی از کشور های دیگر دکتورا گرفته و چندین کتاب نوشته بود و دیگری نیز جامعه شناسی را در فاکولته درس خوانده بود، ولی انگلیسی بلد نبود.

آنکه با مام مصاحبه میکرد نامش را به خاطر ندارم اما همینقدر به یاد دارم که موی های زرد رنگ و بورداشت و چشمانش هم میشی مینمود. دو سه بار با خود گفتم قبل از مصاحبه برگردم و ازین درخواست کار منصرف شوم . جایی که دکتورای جامعه شناس و یا تحصیل کرده جامعه شناس با من حریف باشند، من که صنف نهم را با ناکامی ترک کرده بودم، چه امیدی باید میداشتم؟ به هر صورت نمیدانم چه سبب شد که تا آخر بنشینم و به رقابت با دو جامعه شناس مسلکی حریف شوم.

چند روز بعد نتایج مصاحبه اعلان شد که اصلآ برایم باور کردنی نبود. من در پست جامعه شناس قبول شده بودم. آنکه در رشته جامعه شناسی دکتورا داشت، نسبت فهم بالا به این پست موثر شناخته نشده بود و دومی هم ازینکه زبان انگلیسی بلد نبود، مورد پذیرش قرار نگرفته بود و این تنها من بودم که قرعه فال به نام من زده شده بود. از روز بعد به عنوان کارشناس اجتماعی به وظیفه ام آغاز کردم. هرچند درین عرصه هیچ تخصص و مهارتی نداشتم، مگر کارچندان مشکل نبود چون هرچه آمرم به زبان انگیسی میگفت من ترجمه میکردم و به صحیح و غلط بودن ان کاری نداشتم.

چندین سال در همین دفتر ایفای وظیفه نمودم و کم کم ترقی کردم و معاشم روز تا روز افزونی یافت. عاقبت یک نمره زمین نیز خریدم و آنرا دو منزله از کانکریت اعمار نمودم. موتر نیز خریدم و وسایل زندگی را نیز مهیا کردم. هنوز بیست و پنج سال از عمرم نگذشته بود که همه مایحتاج زندگی فراهم شد. خانه، موتر و وسایل زندگی رامهیا داشتم. شاید اگر چند سال دیگر هم به همین منوال میگذشت حتما مصارف عروسی و زن گرفتن نیز مهیا میشد، مگر مادرم بی صبری کرد و شب و روز نغمه آهسته برو را پیش گوشم زمزمه کرد تا اینکه موافق شدم و با دختر همسایه ما که پدر متمولی داشت نامزد شدم. هنوز چند روزی بیشتر از نامزدی ام نگذشته بود که پروژه کاری به اتمام رسید و دفتر مسدود شد و خارجی ها رفتند، ولی مادرم این رویداد را از بد قدمی عروس میداند.

ازینکه من در ایام نامزدی ام بی احتیاطی کرده بودم، خانمم حامله شده بود و مجبور بودم برای برگزاری محفل عروسی ام عجله کنم. آمادگی بر گزاری محفل عروسی را گرفتم، اما لست دو هزار نفری دعوت شونده ها که از جانب خسرخیل و مادرم تهیه شده بود جز در بزرگترین تالار شهر در هیچ مکان دیگری امکان برگزاری محفل عروسی نبود. هرچند پیش مادرم و خسر خیل عذر کردم اندکی پا عقب بگذارند قبول نکردند. مجبور شدم خانه را
گرو بگذارم و محفل عروسی را سر براه کنم و خودم به منزل خودم طور کرایه نشین زندگی نمایم.

شام عروسی محفل بزرگی برپا شد. اکثریت کسانی که به عروسی ام اشتراک کرده بودند نمیشناختم. در ختم محفل هم تبصره های مختلفی شنیدم. یکی میگفت داماد چه دست و دل باز است که چنین محفل بزرگی راسر براه کرده. یکی میگفت نوبه منصب رسیده که چنین پول را باد میکند خراجی مینماید. دیگری میگفت پول حرام چنین مصرف میشود. یکی هم ار مزه نان شکایت داشت در حالیکه دیگری لبهایش را میلیسید و از نان تعریف میکرد.
پس از محفل عروسی مادرم و مادر عروس اطلاع یافتند که خانمم حامله است و حالا امادگی شب شش طفل نوزاد را میگیرند، اما من حیرانم باز چی را گرو بگذارم؟

ثور 1388



     
   

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول