© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ک. پیکار پامیر



                                                      مرگ یک چر یک
                                                         داستان کوتاه

جمعه شب بود ، همه چیز در عمق تاریکی هولناکی فرو رفته بودند. گهگاهی ، باد شبانه، صدای عوعو سگها را از دور دستها با خود می آورد و بهر طرف می پراگند. ستاره ها در دل آسمان صاف درخشش قشنگی داشتند. چند تن از چریکهای جوان با سلاح های دست داشته ی شان در قله های حاکم و مواضع بلند، خموشانه " پهره " میکردند تا رفقای مبارز شان که در سنگر ها خوابیده بودند، از سوی دشمن غافلگیر نه شوند.
" سعید " با دو دوست همسنگر خویش ( شیر و قیوم ) دران شب و در پناه تاریکی ها بدون سر و صدا باهم قصه کردند و تا نیمه های شب از گذشته های دور گفتند، سختی های جنگ ، دلیری و شهادت همسنگران شان را یاد کردند، دوری از اعضای فامیل ها و آینده ی نا معلوم خودشان ، ادامه ی جنگ و شهادت احتمالی در این جنگ نا برابر و چیز هایی از این قبیل ، قصه های آنشب شان را تشکیل میدادند.
شب به نیمه رسید . " شیر و قیوم " سر به بالین نهادند تا مختصری بخوابند و خوابیدند، به استثنأ " سعید" که پیوسته می تپید و خواب به سراغش نمی آمد . وی سخت دلواپس بود، بدون آنکه دلیل اصلی آنرا بداند. " سعید " وقتی مژه ها را بالای هم گذاشت ، دیری سپری نشده بود که دید مادرش با چهره ی غمناک در برابرش ظاهر شده ، ولی حرفی با پسر نه می زند. باز، خواهر کوچکش ( آرزو) با رنگ پریده و دیده گان اشکبار دست التماس به سوی برادر دراز کرده و با گریه میگوید : " بگیر ، سعید دستمه بگیر! " ، " سعید " لاهول والله گویان به پهلوی دیگر غلتید و در هر بار میکوشید خودش را مؤ قتا به دست فراموشی بسپارد. باری سرش را قدری بلند نمود تا نگاهی به ساعت دستی " شب بین دار" ش اندازد و ببیند چه موقع شب است ؟ دید که چیزی از عمر شب باقی نمانده است ، بازهم لاهول کرد و دو باره سر به بالین نهاد و چشمنانش را بست . . .
اینبار " سعید " دید که پدرش با قد میانه و محاسن سپید در بلندی یی از یک تپه ی سبز و خرم ظاهر می شود و به سوی فرزندش با دست اشاره کرده او را نزدخویش می خواند. " سعید" با خود میگوید : " پدرم اونجه چی میکنه . . . ؟ چطور زنده شده ؟ مگر روسها شهیدش نکدن . . . ؟ پدرم خوشحال معلوم میشه ، چرا . . . ؟ "
اشاره های دست پدر به طرف پسر تند تر می شود و پسر هم ضربان قلبش سریع تر و گام ها یش فراخ تر میگردند. پدر ! باش . . . ! اینه آمدم ، هه . . . تپه . . . چقه . . . چقدر بلند ....اس ..." در همین اثنا صدای غرش تانکها دشمن بگوشش میرسد و فریاد هایی در همه جا طنین میاندارد ، عقبش را نگاه میکند ، می بیند رفقایش همه سلاح بر داشته و او را با آواز بلند صدا میزنند " سعید ، روسها آمدن ، بریم ، هله سعید ! " ، در نیمه های راه با تردد می ایستد ، گاهی به طرف بالا مینگرد ، پدرش را می بیند که هنوز هم با چهره ی خندان پسر را نظاره دارد و گاهی هم دو باره نگاهش را به پایین می لغزاند، دوستان چریک و سلاح به دست خویش را مینگرد که او را با وجد و احساسات خاص بخویش میخوانند و به سویش نزدیک و نزدیک تر می شوند . آخرین صدا از " شیر" بود که " سعید " را از جا پراند و از خواب بیدارش کرد که میگفت : " سعید ! روسها رسیدن ، هله بخیز . . . !!"
" سعید " با عجله از جابرخاست و اطرافش را نگاه کرد ، دید که همه چریکها به سوی کمینگاه های شان میدوند تا ازان جا بالای کاروان دشمن شبیخون زنند. کاروان جنگی روسها شامل ده زنجیر تانک ، چند عراده نفر بر و به تعداد چند صد تن سر باز و افسر روسی و افغانی با کلیه ساز و برگ جنگی بود که به منظور محاصره و نابودی کمینگاه های اصلی چریکها، شب هنگام حرکت کرده و اینک ، سحرگهاهان به این نواحی رسیده بودند.
جنرال روسی که مرد فربه و از خود راضی بود، تقریبا خوشحال به نظر می آمد، زیرا به نظرش، راه طولانی و پر مخاطره را آنهم در شب تار بدون بر خورد با مشکل پیموده و به قرار نقشه و پلان طرح شده ، درپایان شب هم خود شان را درقرب و جوار کمینگاه های دشمن شان رسا نیده بودند . وی به داخل یکی از تانکهای مخابره که در عقب سه ، چهارزنجیرتانک و " بیردم " در حرکت بود، نشسته و با دوربین، پیوسته جلو و اطراف مسیرحرکت اش را مینگریست . " جنرال " افغانی که دریکی از تانکهای ( تی 72) نشسته و بحیث رهنما و پیشقراول کاروان در جلو حرکت میکرد، در هر لحظه با جنرال روسی در تماس مخابروی بود و او را از چگونه گی موقعیت اراضی و دیگر علامات و مشاهدات محاربوی مطلع میساخت. عراده های نفر بر در وسط کاروان و در حمایت قطار های تانک و زرهپوش غرض کنان در حرکت بودند، ولی " سربازان " که اکثریت آنها را جوانان و نو جوانان بی تجربه ی افغان تشکیل میداد و بازور سر نیزه از کوچه و بازار و منازل شان جمع آوری و به جنگ سوق داده شده بودند، نمیدانستند که اصلا به ناحیه ی نفوذ کمینگاه مبارزان نزدیک شده اند، چون کسی به آنها نگفته بود منزل مقصود کجاس؟ همه ی آنان غرض در یک سکوت وحشتناک بودند، تو گویی همه قبلا مرده اند.
" جنرال" افغانی از داخل تانک به وسیله ی بی سیم به جنرال روسی گفت : " صاحب" پیش روی ما تپه یی است خشک و نسبتا بلند با راه مارپیچی کم عرض ، هدایت چیست ؟" ، جنرال روسی بدون تأمل فرمان داد : " به پیش تا بالای تپه !!"
تانک با صدای نا هنجاری به سوی خم و پیچ بلندیهای تپه به راه افتاد، طوریکه حرکت آن در سپیدی شفق که تازه دمیده بود، بخوبی دیده میشد، تانکها و زرهپوشهای دیگرنیز به عقب آن حرکت کردند. تانک اول، تازه در اولین خم راه مارپیچ تپه شنافته بود که چریکی به سرعت بر میله ی تانک پرید ، تانکیست که " افغانی " بود ، با دستپاچه گی خاصی به " جنرال" افغانی که قومانده را به دست داشت ، گفت : " صاحب ! خیز زد، مج. . . مجاهد. . . ده میله ی تانک اس!" جنرال افغانی درحالیکه ظاهرا میخواست روحیه اش را بلند نگهدارد، به تانکیست دستور داد: " قله ی تانک ره حرکت بده . . . حرکت بده ، خوب حرکت بده که پایین بفته، الو، جنرال! مجاهد بالای تانک ماس ، اینجه اشرار اس، محاصره هستیم . . . " ، جنرال روسی در عین حالیکه چشمش را به چریک بالای میله ی تانک اولی دوخته بود و میدید که با وجود حرکت سریع میله به بالا، پایین، راست و چپ توگویی ما ر افعی به ساقه ی درخت پیچیده باشد، قطعافرو نمی غلتید، کاروان را فرمان توقف داد و افزود تا " سربازان" فورا پراگنده شده و سنگر بگیرند. همچنان، به یکی از افسران مربوط دستورصادر کرد تا غرض آوردن معلومات ضروری ، به سرعت چند نفر را به اطراف محل بفرستد و خود ، از داخل تانک مخابره بیرون جست و در پناه آن با دور بین به نظاره ی دقیقتر اطراف و جوانب ، بخصوص چریک بی هراسی که بالای تانک اولی پریده بود، ادامه داد. حرکات سرسام آور میله ی تانک ، تلاش پیهم تانکیست و مقاومت سر سختانه ی چریک ، لحظاتی چند برای جنرال روسی جالب و دیدنی بود. در همین اثنا، جنرال خواست به افسران روسی و افغانی که خود شان را در کنار وی رسا نیده بودند ، دستور دهد تا چریک بی باک را زنده دستگیر نمایند، ولی ، در عین حال این نکته در ذهنش خطور کرد که مبادا این حرکت دلیرانه ، یک توطئه یا تاکتیک جنگی مبارزین آن محل باشد . بنابران ، درحالیکه نا راحت تر گردیده بود ، به مسوول تانک دومی دستور داد: " درامه ره ختم کو!" ، هنوز چند لحظه یی از صدور دستور سپری نشده بود که قله ی تانک دومی چرخی زد و " ده شکه " ی تانک مذکور به فریاد در آمد و تا چشم بهم زدن ، چریک دلیر را زیر آتش گرفت . تانکیست اولی که دید مرد از عقب هدف قرار گرفته است ، میله ی تانک را بیشتر برافراخت تا هدف برای شلیک کننده بر جسته تر گردد، حالانکه همان گلوله های اول ، پیکرچریک را سوراخ سوراخکرده بود، منتها چریک با مقاومتی سحر انگیز دو دسته بر میله ی تانک دشمن چسبیده و نمی خواست فرو غلتد. مگر به اثر شلیک های بعدی ، نخست یک دست مرد چریک به سرعت پایین افتاد و بعدا پیکر غربال شده اش به زمین خورد. چریکهای دیگرکه در عقب تپه های پیچ در پیچ کمین کرده بودند تا کاروان دشمن را در صورت پیشروی بیشتر، در همان خم و پیچ هولناک مورد حمله قرار دهند، با شنیدن صدای شلیک های متواتر ، از کمینگاه ها بیرون جسته و به سوی دشمن شتافتند. تازه ، گروپ چریکها در نزدیکی های مواضع دشمن رسیده ، تانکها و دیگر وسایط جنگی آنها را در تیر رس خویش قرار داده بودند که صدای مخصوص و انزجار آمیز هلیکوپترهای توپدار روسها بگوش رسید که به اثر تقاضای جنرال روسی غرض حمایت کاروان و سرکوب چریک ها ی آزادیخواه به سوی هدف میشتافتند. چریکهای مبارز که از یکطرف ازضربات مرگبار این هلیکوپتر های " پلنگی " واقف بودند و از طرفی هنوزنمیتوانستند در برابر این غول آدمخوار مقابله ی بالمثل نمایند، بهمان سرعتی که خود شانرا بالای تپه ها و مواضع جدید تعرضی رسا نیده بودند ، بهمان سرعت و مهارت مجددا به کمینگاه های اصلی شان عقب نشستند.
با فرا رسیدن هلیگوپتر های تو پدار، تو گویی خون تازه در رگهای افراد و افسران روسی به جریان افتاد. هلیگوپتر ها اولا بر فراز کاروان جنگی " خودی " چرخیدند و همه چیز را دقیقانه به نظاره گرفتند ، بعدا رفتند بالای تپه هایی که قرار بود چریکها از آنجا ها حمله نمایند. درآن بلندگاها ، کمتر از حد معمول ارتفاع گرفتند، دور زدند و جست و جو کردند ، اما ظاهرا چیزی دستگیر شان نشد. پیلوتان به جنرال روسی اطلاع دادند : " هرچند دشمن در نشیب و فراز این اراضی دیده نه میشود و اما بازهم ، اگر کاروان جنگی پیشروی بیشتر کند، خالی از خطرنیست " جنرال پس از شنیدن این پیام و مشاهده ی جانبازی کم نظیرچریک دلیر و همچنان بعد از تفکر عمیق، تصمیم گرفت از پیشروی منصرف شود. ولی قبل از آنکه کاروان به عقب بر گردد، جنرال بار دیگر بیاد خشم و حمله و مقاومت تادم مرگ آن چریک افغان افتاد. هرچند او برایش خصمی قسم خورده بود و اما تو گویی همان خصم قسم خورده ، حس تحسین و تحیر جنرال را به نحو خاصی بر انگیخته بود. بنابران ، دستور دادجسد را بیاورند و آوردند، آنچه را با جسد تکه تکه شده جوان چریک یکجا برای جنرال آوردند ، یکدانه تبرچه و یک کاسه ی " حلبی " پر از گل تر بود. جنرال از افسران حاضر در صحنه پرسید : " اینها چیستند؟ " ، یکی از افسران جواب داد : " صاحب! تبرچه در کمرش بود و کاسه ی گل هم در زیربغلش" ، جنرال باز پرسید : " تبرچه که برای کشتن است ، مگر منظور از این کاسه ی پر از گل چه بوده ؟ " ، پاسخ دادند که این مرد میخواست اولا خود را به قسمت جلو تانک رسا نیده و این گل تر را به شیشه ی پیش روی راننده ی تانک بمالد تا او را به اصطلاح کور کند و بعدا که راننده بخواهد پا به بیرون گذارد ، دران صورت با این تبرچه بالای وی حمله نماید. . .
جنرال در حالیکه از این توضیحات، بیشتر از پیش مسحور و متعجب شده بود، پرسید : " جیب هایش را دیدید ؟! " ، افسر مربوط که کاغذ ی را از قبل آماده به دست داشت ، جواب داد : " بلی صاحب ! این نامه در جیبش بود " ، جنرال همانطور که سیگار دود میکرد ، دستور داد تا نامه را بخوانند، یکی از افسران افغانی شروع کرد به خواندن و ترجمه کردن نامه برای جنرال. مطالب نامه ی جوان چنین بود : " مادر پریشان حالم ! مدتی است که دیدارت نصیبم نشده . میدانم آمدنت تا اینجا سخت طاقت فرساست ، اما ای مادر! چند بار بخواب دیدمت ، هرچند خوابهای پریشان بود ، مگر باز هم برایم اندک تسلی بخشید. میدانم که زنده گی من ، دوریهای من و باز سنگر گزینی های چندین ساله ی من ، همه و همه موجب پریشانی و محرومیت و رنج بیشماری برایت گردیده . پدرم قربانی کار های من شد ، منی که تاحال فرزند مفیدی برایت نبوده ام ، مرا ببخش مادر ! مرا ببخش ! چه کنم که اسارت وطن را دیده نمیتوانم . . . ! من خود نمیدانم سرنوشتم چه خواهد شد ، ولی یک آرزو دارم مادر! آرزویم اینست که وقتی من کشته شوم، برادر کوچکم ( غیاث ) ، تبرچه ام را بردارد و به ضد تجاورگران بجنگد. آرزوی دیگرم اینست که وقتی کشته شدم بالای قبرم همینقدر بنویسند که ( سعید، شهید راه آزادی وطن ) .
خداوند نگهدارت مادر ! فرزندت سعید .
جنرال بدون آنکه حرفی بر زبان آرد ، از جا یش حرکت کرد ه خاموشانه سوار تانک شد و کاروان به راه افتاد . ( پا یان )
           

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول