© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  
 


پوهنمل محمود نظری

 

 


                                             حاضر جوابی یک فن خاص ادبی
                                                         قسمت نهم

 


شخصی به نيشخند از یک شخص سیا ه پرسید:
چرا سیاه هستی؟
جواب داد:


                                
      غلطی یہ سرزد ہوئی فرشتوں سے
                                      تل بنا رہے تھے تو سیاہی اُلٹ گئی

                                      « این غلطی از ملایک ها سر زده
                                      کف پای میساخت سیاهی شد چپه »

         
                                             ***

مولانا قطب الدین در مسیری میرفت ، ناگهان شخصی از بام خانه ای پرت شدو روی گردن مولانا افتاد به طوری که گردن او شکست و چند روزی بستری شد. برخی از بزرگان به عیادت او رفتند و گفتند : حالت چطور است ؟
گفت : بدتر از این حال چه هست که دیگری از بام بیفتد و گردن من بشکند.؟
***
مأمون خلیفه عباسی، در حاضر جوابی معروف بود. روزی به دوستان خود گفت: « در تمام عمر فقط سه نفر حاضر جواب تر از من بودند و توانستند با پاسخ هایشان مرا شکست بدهند. » اولی، مادر مردی دانشمند و خداپرست بود. وقتی که آن مرد مُرد، مادرش گریه و زاری می کرد. به او گفتم: « درست است که پسرت را از دست داده ای، اما من به جای او پسر تو هستم. تو را از او هم بیشتر دوست دارم. » گفت:« پسری که جانشین اومردبزرگی مثل توباشد، باید برای مردنش گریه کرد. »
دومی مردی سیاه پوست بود که در سرزمین مصر ادعای پیغمبری می کرد و می گفت « من حضرت موسی (ع) هستم. » به او گفتم: « حضرت موسی معجزه می کرد، تو هم می توانی معجزه کنی؟
او گفت: « موسی موقعی معجزه کرد که فرعون می گفت من خدای شما هستم. اگر می خواهی من هم معجزه کنم تو باید ادعا کنی که خدا هستی. »
سومی پیرمردی بود. روزی در دادگاهی نشسته بودم.
شکایتنامه ای به دستم دادند که اهل کوفه آن را نوشته بودند و از حاکم شهر خود شکایت کرده بودند. گفتم یک نفر را انتخاب کنید تا حرف شما را بزند و جواب ما را گوش کند. آنها، آن پیرمرد را انتخاب کردند، اما گفتند گوش او سنگین است و نمی تواند خوب بشنود. گفتم عیبی ندارد، بلند تر می گویم. آن پیرمرد گفت: « ای امیرالمؤمنین! شما حاکم ظالمی را برای شهر ما فرستاده اید. او خیلی نامرد و بیرحم است. همه ما از دست او به بدبختی افتاده ایم. سال اول طلا و جواهرات زنان خود را فروختیم، سال بعد خانه هایمان را فروختیم، سال بعد هم زمین و باغ و لوازم زندگی را، عاقبت همه دارایی ما از بین رفت. اگر تو به داد ما نرسی، جز خدا به کسی نمی توانیم پناه ببریم. » من عصبانی شدم و گفتم: « دروغ می گویی! کسی که من برای فرمانروایی بر شما انتخاب کرده ام، مردی بسیار دانا و درستکار است. » آن مرد گفت: « ای امیرالمؤمنین! اگر واقعاً این طور است، بر شما واجب است که برکت وجود او را به همه مردم برسانید، نه اینکه فایده او فقط به مردم شهر کوفه برسد، دیگران هم باید از وجود او بهره مندشوند. » من از آن حرف به خنده افتادم و آن حاکم را از کار بر کنار کردم و حکومت کوفه را به مرد دیگری واگذار کردم
***
آخوند طبق روال همیشگی درباره کربلا وعظ می کرد
دشت كربلا است که برکت ان خاک بهشت را بر شما واجب می کند
صدا آهسته آهسته به اوج خود می رسید و مردم هم همه دست بر پیشانی گوش به قصه دشت كربلا بود و تشنگی اهل حرم و جوانمردی ابوالفضل...
آخوند گفت : ابوالفضل سوار بر ذوالجناح به سمت آب می رفت ، سپاهیان یزید در تعقیب اوبودند....
ناگهان یكی از مستمعین كه از آخوند دل خوشی نداشت و به خیال خودش خطا آخوند را گرفته بود گفت:
چرا دروغ می گی؟!! مگه ذوالجناح اسپ امام حسین نیست؟!! چرا می گی ابوالفضل سوار شده؟!
آخوند در كمال خونسردی جواب داد :تو اگه موتر داشته باشی به برادرت نمیتی سوار شوه؟!! خوب امام حسین هم اسپش را به برادرش ابوالفضل داده تا سوار شوه!
و حال و روز ملت دیدنی بود كه از خنده چشمانشان به اشك افتاده بود!
ا***

برنارد شاو در یک دعوت متوجه شد یک زن در نزدیکی اش غیر معمولی به اونگاه می کرد و سعی می کرد بیشتر خودش را به برنارد شاو نزدیک تر کند.در یک فرصت مناسب آن زن را به کناری کشید و به او گفت: ببخشید خانم میشه بپرسم شما از جان من چه می خواهید؟
ـ هیچی ،فقط می خواستم از شما خواهش کنم که اگه ممکن
باشه با من ازدواج کنید .
برنارد نگاهی به زن انداخت و گفت: چه چیزی باعث شده که زن زیبایی مثل شما علاقمند به ازدواج با من بشود؟
زن در پاسخ گفت:.
می دانید من فکر می کردم که در این صورت، اگر فرزند ما زیبایی را از من و عقل را از شما به ارث ببرد ،چه نابغه ایی خواهد شد؟
برنارد بلادرنگ در جواب گفت: ولی خانم تصورش را بکنید اگر آن بچه عقل را از شما و زیبایی را از من به ارث ببرد، می دانید چه فاجعه ایی در عالم بشریت رخ خواهد داد
ا***
امیر اسماعیل گیکلی پسر خوانده‌ای داشت که دچار آبله شد و زیبایی وی در اثر این بیماری از بین رفت. روزی وی در برابر امیر اسماعیل نشسته بود. امیر از تغییر زیبایی صورت آن پسر تعجب می‌کرد که چگونه به این زشتی شده است؟
قاضی ابومنصور که در آنجا حاضر بود این آیه را خواند: «همانا ما انسان را در نیکوترین صورت آفریدیم سپس او را بصورت پست‌ترین پستها برگردانیدیم.» (سوره تین _4 و 5»
چون خود قاضی نیز چهره زیبایی نداشت پسر در پاسخ گفت: «برای ما مثلی زد و خلقت خویش را فراموش کرد.» (سوره یس _78)
قاضی خجل گشت و دیگران از حاضر جوابی پسر متعجب شدند.

ا***
به شخصی که روزه نمی‌گرفت، گفتند : چرا روزه نمی‌گیری؟ گفت مگر قرآن را نخوانده‌ای که می‌گوید :« وَمَن کان مریضاً اَو علی سفرٍ فعٌِدة مِن ایَّامٍ اخَر »
هر کس که مسافر است روزه بر او نیست. من هم در دنیا مسافر هستم روزی به دنیا آمده و روزی می‌روم. بنابراین نمی‌توانم روزه بگیرم!

ا***
سید نمکی پیرمردی بود که با یک گادی نمک از این محله به آن محله، کوچه به کوچه میرفت و سرش را داخل
راهرو و حیاط خانه های مردم میکرد و صدا می کرد:
خانم... داری؟ بعد اگر داشتند، نان خشک میگرفت و به جایش نمک میداد
منظورش این بود که خانم نان خشک دارید؟
سید نمکی پیرمرد بی آزاری بود که چشمهایش هم دیگر خوب نمیدید و تقریبا کور شده بود. بیچاره کاری به کار کسی نداشت
هر وقت دختری و یا زنی از کنارش میگذشت، گادی اش را تیز می کرد ، ازکنارش رد میشد میایستاد سرش را برمیگرداند.
امر پولیس میراشرافی با خانم زیبایش به این محله امدند خانمی وی بسیار زیبا، قد بلند و چهارشانه بود که هرروز دامنها رنگار نگی میپوشید موهایش را روی شانه هایش انداخته برای خرید سرمی امد
امدن وی بالای تمامی کاسبین محله تاثیر کرده بود سبزی فروش موهایش را روغن میزد. شاگرنانوایی پتلون کاوبای می پوشید ،بقال بروت خود را تراشیده بود...
از ترس جناب شوهر او و یا قد و قواره خود وی بود که همه سرشان را زیر انداخته واز پيش وی رد می شدند فقط سلام
یک روز سر و کله سید نمکی پيدا شد
بوی خوش عطر زنانه ای حس کرد سرش را برگرداند بدون اینکه بداند با چه کسی مواجه است گفت: خانم... داری؟
خانم ایستاد، یک دستش را به کمرگرفت، سرش را برگرداند و با یک عشوه بسیار زیبا گفت:
بلی... معلومه که دارم... خوبشم هم دارم دارم
هنوز زیر شوک جواب شهدخت خانم همه مردم محله حیرت زده شده بودند که سید نمکی گفت
قضا و بلات بخوره تو سرم. تو که نمک احتیاج نداری. تو خودت پر از نمکی
بعد یک نگاهی به مردم انداخت، چشمکی زد سید نمکی درحالیکه سرش را تکان میداد و میخندید، گادی اش را حرکت داد ورفت
منابع
pak.net/showthread.php-1
aftab.ir/lifestyle-2
member.zebo.com-3
infrared-ultraviolet-4
forum.jameatulquran.com-5
archieve.mylostdreams.com-6

  

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول