© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انجنیر حفیظ ا له حازم

 


 کابوس

وقتی از پای کوچه میگزشتم
زمین خوابیده بود
خلوتی بود از من و ماه
دیوار های پوک و پوسیده
که از ملامت زمان ریخته بود ند
کالبدی بود ازیک کابوس
که وحشت خفته در خود نهان داشت
در امتداد راه
که تاریکی بر ماه چیره میگشت
و چراغ از آخرین قطره های روغن نور میداد
تا مرا در خلوتی ببرد
که دمی بخود آیم
و تا خاطرم کار میکرد
یگانه عابر شب بودم.

 

 

حضور

شب را با همه سیاهی تحمل کردم
تا شاید صبح را در آغوش کشم
و به چشمانت که راز آتش داشت
تولد عشق را ببینم
من به جنگ تقدیر رفته بودم
و هرگز اینقدر بی باک
در کشتن خود نه نشسته بودم
چون اندک جایی
برای زیستن
و محلی برای مردن
و گورستانی برای خوابیدن
درین سرزمین نداشتم
بگزار با شب همسفر باشم
و در کوچه های متروک زنده بودن
راه رفتن بیاموزم
بیآفتم و بر خیزم و باز بیآفتم
تا حضور در من جاودانه شود.


 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول