© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 فريد اروند

          

                                              
     مرز خواب و بیداری


آیا آماده هستی که ؟

تیلفون را بر می داری و زنگ می زنی برای دوستانت و میگویی که بزودی می آیی.
بعداز ابراز چنین تصمیمی بر می خیزی و قدم می زنی. اتاقت را از چپ به راست با قدم هایت اندازه می کنی .
زنگ می زنی به شرکت های هوانوردی ( هوايی) تا تکت سفر را آماده بسازی .
از هر جا جواب های متفاوتی دریافت می کنی، سر درگم می شوی. شاید نمی توانی که نیازمندی خود را به زبان ساده بیان کنی. زنگ می زنی به دوستت که تازه از افغانستان برگشته ودرراه رفت وآمد افغانستان، تجربه دارد. او برایت راه سادهء را تشریح می کند ونقشهء برایت ترسیم می نماید. از اینجا، دبی و از آنجا افغانستان و تو چنان می خواهی عمل کنی.
برای خود طرح ریزی میکنی و فکر ميکنی چه اندازه مفید خواهی بود برای مردم، برای آزادی بیان، برای حقوق زنان و...

موضوع را با خانمت درآخرین لحظه درمیان میگذاری و دلیل های زیاد می آوری که از بیکاری و بی پولی خسته شده ای و وعده های گرم میدهی که از آن جا بزودی برمی گردی با پول وبا نفس تازه. خانمت حیران می ماند چه بگوید. تو سکوت خانمت را به علامت رضایت او نقطه پایان می گذاری.

روز ها بسیار زود می گذرند، روز سفر فرا می رسد. بکست را جمع می کنی، لپ تاپت را از چارچ بیرون میکنی ولباسهایت را بدون توجه به این که اتو دارند یا نه دربکس میگذاری و از حالت لباس هایت چشم پوشی میکنی و شاید جرئت پرسیدنش را نداری. به طرف دخترت نگاه عمیق می کنی ورویش را می بوسی.
خانمت با اشک ها و با سکوت سنگین اش، بدرقه ات می کند. سوار تکسی می شوی و به سوی فرودگاه می روی.

در راه افغانستان خود را یک سر و گردن مهم تر جلوه می دهی. با کسی حرف نمی زنی، فقط به آهنگ های دلپذیرت گوش می دهی. در دبی به هواپیمای افغانستانی، راه می یابی. وقتی داخل هواپیما می شوی، بوی بدی دماغت را می آزارد و آدمهای را که تجارت می کنند وآدمهای را کارگر اند می بینی. چند آدمی که تازه نمیدانی از کدام کشور برگشت داده شده اند و چهره های افسرده دارند را می بینی و خود را خوشبخت احساس می کنی، دستت را آرام روی پاسپورت خارجی ات می گذاری و به رادیوی تیلفونت گوش می دهی. آهنگ های عربی کمی سرحالت می سازد و به زودی از ساحه اف ام خارج می شوی.
می خواهی مطالعه کنی چشم هایت به چنین کاری عادت ندارند، تازه درمی یابی که چیزی برای مطالعه غیر از چند ورق اعلانات بازرگانی وجود ندارد. از دریچه هواپیما به بیرون نگاه می کنی غیر از خاک و سنگ هیچ چیزی نگاهت را رنگین نمی سازد.

هواپیما فرود می آید بر فرودگاه . بطرف در خروجی می روی پاسپورتت را آماده می سازی وبه این طرف آن طرف نگاه می کنی تا شاید کسی بیاید وترا از صف طولانی تجات بدهد. یک باره مثلی که اخلاقت را در هواپیما فراموش کرده باشی از صف بیرون می شوی. تند تر نگاه می کنی تا شاید آشنایی بیابی. خودت را به غرفه کنترول میرسانی و پاسپورتت را با جدیت تمام میدهی برای کنترول. لبخندت از لب هایت گم می شود.
به در بیرونی می رسی، می بینی چهره های آشنا با یک دنیا امید انتظارت را می کشند. در ثانیه اول حس خودخواهی پَرت می سازد از خشم. باز متوجه می شوی که آنها امکانات نزدیک آمدن به آن طرف کنترول را نداشتند.

درموتر رفیقت، همه سوار می شوید. از اینکه همه همزمان از مبایل های خود استفاده می کنند شوک زده می شوی. دوستی که سمت چپ نشسته سگرتش را روشن می کند تعجب می کنی، گرد وغبار با دود می آمیزد و گلویت را می فشارد.

خوب، آماده هستی؟

می رسی به در خانهء که دوستانت برایت تهیه نموده اند. با آب سرد حمام می گیری مستقیم میروی سوی میز غذا. غذا را بی اشتها می خوری دراخیر ابرازخوشنودی می نمایی که بسیار لذیذ بودودردلت می گویی بسیار بد مزه.
دوستانت ترا تنها میگذارند تا استراحت کنی یکی از آنها برایت میگوید شب خوش، بخواب فردا با اسناد می آیم با هم صحبت می کنیم.

کامپیوترت را از بکس میکشی ، یادت می آید که بکس لباست را از میدان نگرفته ای سراسیمه می شوی حیران می مانی، که چه کار کنی. بیرون می شوی تیلیفونت کار نمی دهد. از یک رهگذر طالب کمک می شوی تا برای دوستت زنگ بزند.
آن دوست بعداز بیست چند دقیقه می رسد. برایش حکایت می کنی او با نامیدی سرتکان می دهد و می پرسد اسناد مهمی داشتی دربکست؟ تو میگویی نه تنها لباسهایم بود. راهی میدان می شوید در میدان نیروهای داخلی را با نشان دادن پاسپورتت مجبور می سازی که برایت اجازه داخل شدن را بدهند اما نیروهای خارجی پاسپورتت می بینند و میگویند نه . زنگ میزنید به شرکت هوانوردی مربوط ، آنها میگویند : بیادرجان ما چنین بکسی را دریافت نکردیم.
نا امید می شوی خسته می روی سوی خانه .

شب خواب از دیده گانت فرار می کند و تنها فکر می کنی . به این نتیجه میرسی که برای قومت مفید واقع شوی نه برای تمام مردم. توانایی کمک به تمام مردم را در خود نمی بینی .
دوستانت نیز همه از قوم خودت هستند وحس برتری جویی وتعصب همه تان را گره زده است. دیدگاه های تان با هم برادری و برابری میکنند.

فردا دوست دیگرت از دیگران زودتر می رسد برایش از حادثه دیشب قصه می کنی. با خونسردی درحال که سگرتش را آماده روشن ساختن می سازد می گوید: درچنین موارد چیزی فراموش شده هیچگاه بدست نمی آید. دوست دیگرت سر می رسد با یک دسته از کاغذ وبرایت روشن میسازد که تمام کار ها را کرده اند، فقط به تونیاز دارند تا با تابعیت خارجی ات بتوانی کمک های کشور های خارجی را به سمت "بازسازی فرهنگی" جاری بسازی.

تصمیم می گیری تا قرار داد یک پول بزرگ را راه اندازی نکردی به دفتر نروی. کاغذ های برنامهء تهیه شده را مرور می کنی و با کمی اصلاح می روی سفارت کشوری که تو به آن تعلق داری.آنها را متقاعد میسازی که تا برای رشد فرهنگ وآزادی بیان، برای موسسهء تان کمک کنند.آنها وعده چند میلونی می دهند. دلت آرام می گیرد واز دوستت خواهش میکنی تا ترا سوی دفتر ببرد. دفتر در یک گوشه ء شهر قرار دارد. یک منزل رهایشی با چند اتاق. از دور در وردی اش که با رنگ سبز روشن وشاید آفتاب رنگش را روشن ساخته است، نمایان می شود.
داخل دفتر می شوی. مثل یک فاتح، یک قهرمان. همه دورت جمع می شوند و تو از برگردان مستقیم زبانی که بلدهستی استفاده می کنی. از شیوه حرف زدنت همه حیران می مانند. کسی می پرسد: چای اشتها داری؟ تو میگوی: تشکر، بلی یا تشکر نی .

روز های می گذرد تو داری تغییر می کنی. در دفتر مثل کسی که رییس شرکت تجارتی باشد فرمان صادر می کنی. کم کم عادت می کنی که همه ترا احترام کنند. تو از چای آوردن مرد هفتاد ساله خجالت نمی کشی. گاهی سرش داد می زنی که وقتی تو مهمان داری او چای درست نکند، بگذارد تبسم چای درست کند. تبسم دختر نوزده ساله ایست که زیبایيش وزبان انگلیسی اش همه را مثل پروانه دور خود می چرخاند.
خود را برای تبسم خوش ذوق خوش برخورد ترین مرد دنیا می نمایی. بعداز هر نیم ساعت سفارشی می دهی و از کنج چشم قد وقامتش را تماشا می کنی.
لین انترنت را به کامپیوترت وصل می کنی وبرنامهء اسکایپت را روشن می نمایی. می بینی که خانمت آنلاین است. از حال و احوال آن ها می پرسی خانمت می گوید که دخترت شدید سرما خورده. می خواهی چیزی بنویسی رابطه قطع می شود. به زبانی که هیچ کس نمی داند، باصدای بلند دشنام های شدیدی، نثار خط انترنتی می کنی و منتظر می مانی. کره زمین در گوشه صفحه کامپیوترت می چرخد، افکارت را نیز می چرخاند. درسکوت غرق شده وزود دست بکار می شوی. چگونه حالت را بدتر نشان بدهی تا مورد ترحم خانمت قرار بگیری. رابطه وصل می شود وبرای خانمت گزارش می دهی که وضعت بسیار بد است، تا هنوزکاری به دستت نیافتاده است و می گویی که بروند کمک سوسیال تقاضا نمایند و برای آنها از بیکاری توگزارش بدهد.

آیا آماده هستی که ؟

بعداز یک ساعت برای رفع فشارهای روانی ورفع افسرده گی ات میروی به مرکز شهر برای خرید. دوستداشتنی ترین عطرت را می یابی و برای تبسم می گیریش که قیمتش برابر نیم معاش ماهانه تبسم است. می آیی دفتر، هدیه را می گذاری روی میزش با یک لبخند می گویی که از این عطر بسیار خوشت می آید.
دوستانت یکی دیگر از کارمندان زن را بخاطر جنسیت و قومیتش می خواهند ازوظیفه اش بر طرف نمایند. خانم می آیدنزدت، تا توامیدی باشی برایش که کارش را از دست ندهد. بیشرمانه سکوت می کنی.

واین بار به این نتیجه می رسی که، نه ، باید برای حلقه دوستانت کار کنی و پول دریافت نمایی.پول ها می آیند. فهرست های خریداری های بزرگ معاشات بلند آماده می شوند. از دریافت چنین پول ها خرسند می شوی یک لحظه مقایسه میکنی که در بیرون از افغانستان حقوق چهار ماهت چنین پولی نبود که در یک ماه دریافت نمودی.

در مهمانی ها اشتراک می کنی. آنجا همه به زبان انگلیسی صحبت می کنند و تو نامید می شوی که چرا انگلیسی روان صحبت نمیتوانی . لعنت می فرستی به ادارهء کار یابی که ترا در چندین کورس، پایان بالا سرگردان کرده بودند، از کورس تراکتور تا پرستاری از سالمندان ؛ ولی نه به آموزش زبان انگلیسی . پیش خود فکر می کنی ،چه عجب که کسی زبانی را که تو بلدهستی صحبت نمی کند وگرنه کارت زار می شد.

مردی خوش لباس وخوش برخوردی دربرابرت می ایستد،درحالیکه یخ مشروبش را درحال شور دادن است از تو میپرسد که کدام دانشگاه را تمام کردی. تو دست پاچه می شوی وبسیار زود می گویی "حقوق سیاسی جامعه مدنی" را. او می گوید پس ما همرشته نیستیم. دلت آرام می گیرد. او ادامه می دهد که او "اقتصاد بازار آزاد" را درامریکا تمام کرده است. سخت ناامید می شوی وناامیدی ات را مثل نا آرامی ات پنهان می کنی و کوشش می کنی که گوشه گیری کنی . نا آرامی ودلهره ات تبدیل به خشم تلخ می شود وادارت میسازد که سقوط کنی، حتی آن تعهدی را که بادوستانت داشتی بشکنی و فقط برای جیب خودت فعالیت نمایی.

دردفتر از رشد فرهنگی هیچ خبری نیست. روزنامه ها یکی پی دیگر متوقف می شوند اما تو به برنامه ریزی های شخصی ات می اندیشی. حق حقوق شهروندی زیر پا می شود و تو به تبسم می اندیشی. مجموعه های فرهنگی تبدیل به مراکز نبرد لفظی میان زبان ها می شود و توبرای خوشگذرانی هایت برنامه میریزی. حتی روزی ادای محمد زایی در میآوری ،بدون اینکه از خود بپرسی که آیا آنها مردمان با استعداد وتحصیل کرده بودند یا تمام حق وحقوق امکانات پدرت و پدرکلانت راسوء استفاده کرده بودند. کثیف می شوی روی وجدانت پا میگذاری وبا دوستان شریکت روی تقسیم پول سرخ وزرد می شوی. مناسباتت به هم میخورد تصمیم می گیری پول هایت را انتقال بدهی.

آیا آماده هستی که ؟

آیا آماده هستی که بروی ؟
کسی در درونت هنوزبیدار است، پاسخ می دهد: نه! نمی خواهم به چنین سفری بروم این صدا ترا و دیگران را نجات می دهد.همین لحظه روی تخت خوابت مینشینی و دودستت را بررویت میگذاری و آهسته می لغزانی بطرف بالا و مو هایت را بین انگشتانت لمس می کنی که دخترت صدا می زند
:ـ پدر خدا حافظ ، ما میرويم کودکستان.

استکهلم
2009.05.15

 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول