© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 افسانهء بهاری از نورستان 
ماخذ: ادبیات شفاهی نورستان/نوشتهء سمیع الله تازه
بازنویسی: پروین پژواک



                                                           خیر و شر

در دره تنگ و خوفناک قریه همه از زمستان طولانی و سرد به جان آمده و آرزومند بهار بودند. با اینهمه چگونه ممکن بود بهار بیاید تا خون انسانی نریزد؟ بهار زیبا و گرم اسیر چنگال های زشت و سرد رب النوع شر "یوښ" بود که صرف با پذیرفتن قربانی انسانی حاضر می شد تا بهار را آزاد کند.
یتیم بچه می دانست قربانی خواهد شد. این رسمی تغییر ناپذیر بود. از کودکی دیده بود جوانان زیبایی را که در ختم زمستان قربانی می شدند. لیکن غافل بود از اینکه ممکن روزی خود او نیز قربانی اهریمن گردد. اکنون او تازه به درد، هراس و بیچاره گی جوانانی که قربانی شده بودند، پی می برد. جوانانی که مرگ شان همدردی و خشم مردم قریه را با خود همراه نداشت. با خود می اندیشید: چه ها که بر دل های جوان و آرزومند شان گذشته باشد! آخر جوان بوده اند. شاید کسی را دوست داشته اند و پس از تحمل زمستان طولانی خواهان لمس آفتاب جانبخش بهاری بوده اند. ولی مردم قریه قرن ها می شد که فرزندان خویش را با دست خویش به چنگال اهریمن می سپردند تا خود زنده بمانند و بهاری را جشن گیرند که با خون عزیزان شان رنگ می گرفت. آیا لاله های سرخی که با داغ های سیاه خود سراسر دره را رنگ می زد، خون و داغ دل آن قربانیان جوان بود؟ یتیم بچه می اندیشید: چه سود دارد تماشای بهاری که هر لاله اش فریادگر دلی است؟ و اما کی بود که در این اندیشه باشد، جز خود او که این بار باید قربانی می شد! انسان خودخواه که تنها خود را می شناسد آیا می تواند قبول کند که جز وی انسانی دیگر هم است؟ تا چه رسد به اینکه بیندیشد دیگری نیز عاطفه، درد و ادراک دارد! تا چه رسد به این که دیگری نیز حس شنوایی، بینایی، بویایی، ذایقه و لامسه دارد. آیا گاهی شده که ما با زخم موجودی دیگر درد بکشیم و به اثر آن درد بنالیم؟ انسان خودخواه نمی خواهد و نمی تواند ماورای حس وجود خود وجود انسانی دیگر را درک و باور کند. صرف عشق به انسان است که ما را از خود می رهاند و با احساسات انسان های دیگر شریک می سازد. همانگونه که صرف با عشق به معبود آسمانی می توان اعتقاد به جهان ماورای مادی را مفهوم و شامل باور ساخت.
یتیم بچه چنین می اندیشید و خود از اندیشه های خود در شگفت بود. چه در گذشته چنین فکر نمی کرد. ولی اکنون همچون قله های کوه که پس از غباری طولانی در برابر آفتاب برهنه می گشت، اندرون او نیز از خواب گرانبار تهی می شد و در برابر اشعهء اندیشه های نو به درخشش می آمد. با گستاخی از خویش می پرسید: چرا چرا باید از "یوښ" هراسید؟ چرا باید به قیمت حیات خویش به او خون پرداخت؟ چه کسی این طلسم را بافته است؟ چه کسی این قانون را ساخته است؟
تندبادی سرد وزید و برگ های خشکیدهء چهارمغز، بید و زیتون را بر سر یتیم بچه ریخت. از اندیشه های گرم خویش بیرون آمد و با لبخندی محزون به اطراف خویش دید... به زودی بهار آزاد خواهد شد. دره سبز خواهد گشت. بزغاله های پیشانی سفید بر سنگ ها جست و خیز خواهند کرد. زنگ های نقره ای بر گردن گاوهای نیرومند کمر سفید دره را به رقص خواهد آورد و گوساله ها به بوی شیر ناله سر خواهند داد. "نیلی ارا" که صاحب رمه بزهای سیاه است، طبق وعده سور خواهد داد. آوازهای شاد به آسمان برخواهد خاست و جامه های رنگین رقص بر تن جوانان خواهد درخشید. اما او نخواهد بود، او نخواهد بود...
از تصور فشرده شدن تن جوانش در چنگال های زشت اهریمن بر خود لرزید. با آن دهان بدبوی، ترسناکش چگونه او را بلع خواهد کرد؟ تن لرزهء هراس آلودش به انزجار و خشم مبدل گشت و با جسارتی که خود از آن به حیرت بود، فریاد کشید: من اجازه نخواهم داد. من اهریمن را نابود خواهم کرد!
در این میان تنها عضو خانواده اش، خواهر زیبایش "مه جام" با او همراه بود. "مه جام" اداره کننده گان امور قریه و "ارا"ها و رهبر مذهبی "اوتا" را که مسوولیت مراسم نیایش و قربانی را به عهده داشت، گریه کنان ملامت می کرد و می گفت: به کاکل طلایی برادرم چرا رحم نکردید؟ به تنهایی من چرا نیندیشیدید؟ چه کنم بهار سوگوار را؟ حتی خانواده های پرجمعیت نیز در هراسند که مبادا دست مرگ عزیزی را از آغوش شان رباید، پس چگونه من هراسان نباشم که جز این برادر کسی را ندارم؟ چرا او که نادارترین است باید بهار را به "کشیری ارا"، "نیلی ارا"، "کروښ ارا" و "مال ارا" هدیه کند؟
"مه جام" یگانه بزغالهء خاکستری راست شاخ خود را برای پیرزن غیبگوی قریه که در سوراخ کوهی روزگار را به عزلت می گذرانید، هدیه برد و از او خواهان چاره شد. پیرزن بزغاله را پذیرفت. دقایقی با کمان خود مشغول شد و آنگاه گفت: در روز قربانی برادرت را پنهانی با مدفوع انسانی آلوده نما و اگر به موقت نجات یافت، او را به جستجوی رب النوع نیکی "دی" بفرست. در توشه راه او لوبیای سیاه پخته شده، دانه ای شانه، دانه ای سوزن بگذار و مقداری نمک را نیز فراموش نکن.
زمستان رو به آخر بود و همه بی صبرانه روز برپایی مراسم قربانی را انتظار می کشیدند. سحری خواهر سوگوار تن برادرش را با مدفوع انسانی بدبو کرد و او را به خدای خدایان "یمرا" سپرد. چند تن از موسپیدان قریه یتیم بچه را به لباس زیبا و جواهرات آراستند و به رهبری "یمرا" به سوی جایگاه "یوښ" واقع در دره ای تنگ در شمال شرقی قریه بردند. اهریمن از همان دور بوی بد مدفوع را احساس کرد و از قبول قربانی خودداری ورزید. هیات حامل قربانی با پریشانی و سرافگنده گی برگشت و رنگ اهالی قریه از ترس قهر و غضب اهریمن پرید. یتیم بچه که از کام مرگ برگشته بود، با جرات کسی که پس از دیدار مرگ، ترس را حقیر می شمارد، به مردم قریه پشنهاد کرد تا او را در جستجوی "دی" یاری برسانند. به آنها گفت: اگر به مراد رسیدم شما برای همیشه از شر "یوښ" جسته اید و اگر نامراد گشتم، تن خویش را سزاوار پذیرش اهریمن خواهم ساخت.
بزرگان قریه متردد ماندند و از برای حفظ مال و نام خود به اندیشه شدند، ولی مردم قریه که قرن ها می شد بار سنگین قربانی را بر دوش می کشیدند، با یتیم بچه همنوا گشتند و بیست جوان نیرومند خود را با او همراه ساختند تا به سمت شمال غرب قریه با او همسفر گردند.
یتیم بچه و جوانان روزها را در چراگاه ها، کوه ها و دره ها به جستجوی "دی" شب کردند. شبانگاهی که از راه پیمایی زیاد خسته شده بودند، دیوی بر سر راه شان قرار گرفت و با چرب زبانی و لطف زیاد از جوانان خواستار شد تا شب را میهمان او باشند. جوانان ساده دل او را دیو بی آزار پنداشته با وی رهسپار کلبه اش شدند. دیو که جز "یوښ" کسی دیگر نبود، از حشره ای به نام "کند" غذا پخت و از شدت مسرت جوانان را چنین خطاب کرد: نواسه های عزیز من! بیایید و نوش جان کنید!
جوانان نیرومند همه با خوردن آن غذا بیهوش شده به خواب رفتند. به جز از یتیم بچه که تنها لوبیای سیاه را خورده بود. دیو پرسید: نواسهء عزیزم همه خوابیدند، تو چرا نمی خوابی؟
یتیم بچه گفت: چگونه بخوابم زمانی که عادت دارم مادرم قبل از خواب برایم در غربال طلایی آب بنوشاند؟
دیو ناچار غربال را برداشته سوی دریاچه رفت. یتیم بچه از جا برخاسته، شاه بز سفید رنگ بی شاخ را که چون گاو فربه می نمود و "یوښ" او را بسیار می ستود، ذبح نمود. کله اش را به گوشهء خانه و گرده هایش را به آتشدان انداخت. خون شاه بز را در ظرفی گرفته با تکرار کلمهء "سوچ، سوچ" بر جوانان همراه خود پاشید. آنها از خواب بیدار شدند و با عجلهء از کلبهء دیو برآمدند.
از آنسو "یوښ" که هر چند کوشیده بود، نتوانسته بود آب را در غربال ذخیره نماید، خشم آلود و سرما خورده به کلبه برگشت و نخست سوی آتشدان رفت تا گرم شود. دفعتا دو گردهء شاه بز از میان آتش پریده بر تخم های چشمش نشست و او را کور کرد. دیو فریاد برداشت: شاه بز سفید به کمکم بیا!
کلهء بریدهء شاه بز از گوشهء خانه جواب داد: چگونه به کمک تو بیایم چون پا ندارم؟
"یوښ" با چشمان کور و خشم سوزان به تعقیب جوانان پرداخت و با هر گامی که بر می داشت، فاصله ای زیاد را می پیمود. چون به جوانان که رو به قریه فرار داشتند، نزدیک شد، یتیم بچه شانه را بر زمین انداخت. جنگلی انبوه میان آنها رویید و مانع رفتار سریع دیو گشت. با اینهمه باز دیو به نزدیکی آنها رسید. این بار سوزن بر زمین انداخته شد. خارزاری وسیع میان آنها سبز کرد و پای های دیو را مجروح نمود. دیو چون از خارزار بیرون آمد با دشتی از نمک روبرو شد و از سوزش زخم های پایش به ناله درآمد. جوانان شتابان به کنار دریایی خروشان رسیدند و یگانه درخت بلند کنار دریا را قطع کرده از فراز امواج کف آلود گذشته و پل را غرق ساختند. دیو چون دریای بزرگ را سد راه خود دید، ناچار از تعقیب آنها دست کشید و نفرین کنان به شستشوی زخم های خونین خود پرداخت.
جوانان در آن سوی دریا ناتوان و لرزان بر خاک افتیدند و از تهء دل و با صفای نیت در وصف خدای خدایان سرودند:
"یمرا! تو پاک و روشن هستی
صفا و نورانیت تو از آب های پاک صفاتر است
تو طلای ناب هستی که همواره می درخشی
تو فنا نمی پذیری و عدم در تو راه ندارد
ای ما را "یمرا"! تو کاینات را آفریدی
تو اول و آخر هستی
تو خالق موجوداتی
تو که موجودات بشری و حیوانی را رزق می دهی."
آنگاه به درگاه "یمرا" نالیدند: ناجی ما "دی" را به ما بنمایان. بگذار ما را در مبارزهء ما یاری کند.
چون جوانان از خاک برخاستند، پرندهء طلایی بر شانهء یتیم بچه نشست و گفت: من "دی" هستم.
جوانان با شادمانی همراه با پرندهء طلایی به سوی قریه رفتند. در قریه پرنده به صورت انسانی نیرومند و قوی هیکل آشکار شد و خطاب به مردم قریه گفت: قرن ها است که ناظر اسارت شما در چنگال اهریمن می باشم. اما چگونه می خواستید به یاری شما بیایم در آندمی که خود به جستجوی من نبودید و در دل شما برای یاد من جایی نبود؟ تا شما خود نخواسته باشید که شرارت و بدی نابود گردد من نیز در نابودی وی ناتوان هستم، ولی اگر آرزو و خشم شما با من همراه شود، خیر بر شر پیروز خواهد شد.
مردم قریه به هیجان آمده و همه به یک آواز گفتند: ما با تو هستیم "دی" ای الههء نیکویی! بر دل ما تو از شر نزدیکتری و اکنون ما صدای قدوم ترا در هر تپش خون خود احساس می کنیم. دیگر محال است که ترا از یاد ببریم.
آنگاه مرد و زن و کودک، پیر و جوان به دنبال "دی" به سوی جایگاه "یوښ" به راه افتادند. حتی مادران کودکان شیرخواره را از گهواره های چوبی شان به آغوش گرفتند تا شاهد جنگ خوبی و بدی باشند و چوپانان بزغاله های پا سفید و پیشانی سفید را که هیچگاه تنها نمی ماندند، رها کردند تا از همرایی مردم غافل نمانند. مردم قریه که در سابق جرات نگریستن به جایگاه "یوښ" را از راه دور نداشتند، اینک چون یک تن واحد جنگجو با عزم راسخ، جسورانه سوی درهء تنگ درحرکت بودند.
چون به نزدیک دره رسیدند، "دی" با آواز بلند و خوش صدا داد: "یوښ" ای اهریمن ددمنش! منهم "دی" رب النوع خیر حامی آدمیان. از نهانگاه تاریک خود بیرون آ تا نابودت کنم.
"یوښ" با صدای غضبناک که از آن سنگ های کوه به لرزه درآمد، با سخریه گفت: تو و نابودی من؟ من نیروی شر هستم. شر و غضب چنان بر دل آدمیان حاکم است که برای صلح و خیر در آنها جایی نیست و تا آنها بهار را برای زیاد شدن تعداد فرزندان و رمه و دارایی خویش می خواهند، من نیرومند هستم و قربانی آنها به نام من خواهد بود!
"دی" جواب داد: فطرت انسان بر خیر بیشتر از شر متمایل است. انسان های این قریه این بار بهاری را می خواهند که با رنگ خون فرزندان شان آلوده نباشد. آنها این بار بهار را برای شگوفایی روح و جان خود می خواهند. دیگر آنها حاضر به دادن قربانی نیستند مگر برای نابودی تو!
"یوښ"غرش کنان و خشمگین از دره برآمد و با "دی" در آمیخت. مبارزهء شدید و دوامدار آغاز یافت. در گرماگرم نبرد اهریمن شر با نخوت همیشگی خود بر مردم غرید: نیرویم ضعیف شده، چیزی برای خوردن برایم بدهید!
یتیم بچه پیش رفت و گفت: دهانت را بگشا!
چون دیو دهن گشود، سنگچل های داغ را به کامش ریخت. "یوښ" نالید: آه سوختم، در گرفتم.
"دی" خواهش کرد: لطفا اندکی خوراک برایم بدهید.
"مه تاج" پیش رفت و حلوای نمکی را که پخته بود، به دهنش گذاشت تا قوت بسیار یابد.
روز به شب انجامید و جنگ ادامه یافت. مردم دعاگویان با استقامت بر جای ایستادند و "دی" را تنها نگذاشتند. در حالیکه دل های شان می لرزید که آیا پیروزی با شر خواهد بود و شب ادامه خواهد یافت، یا آفتاب خیر طلوع خواهد کرد؟
در آخرین لحظات صبح کاذب نیروی "یوښ" به پایان رسید و تا صبح صادق بردمید، بر همان زمینی که از ضربهء "دی" فرو غلتیده بود، فرو رفت و ناپدید گشت.
مردم قریه این بار جشن بهاری را با سرور حقیقی برپا نموده و در ستایش یتیم بچه مدیحه ها سرودند. قریهء خود را "دیگل" یا سرزمین خیر نامیدند و "دی" بر جایگاه "یوښ" نشست. مردم آن محل را "دیتان" یا محل نیایش و قربانی به خیر پذیرفتند و همه ساله در آغاز بهار با قربانی چند بز و گاو از همرایی "دی" قدردانی به عمل آوردند.
و بدینگونه است که افسانهء ارادهء انسان برای پیروزی خیر بر شر، تا به نسل ما رسید. آیا اکنون زمان آن فرا نرسیده است که ما این افسانهء کهن را جلوهء حقیقت ببخشیم و همه ما از ته دل خوبی را فریاد زنان صدا بزنیم تا مگر زمستان طاقت فرسای بی عدالتی که در طی آن بدی از ما قربانی ها ربوده، به پایان برسد و بهار حقیقی در جان های ما بشگفد؟
قوس 1372/پشاور
یوښ = رب النوع شر در میتولوژی نورستان قدیم. حرف ښ چون صدای خ تلفظ می گردد.
اوتا = رهبر مذهبی در معابد و نذرگاه ها
کشیری ارا = دارندهء رمهء بز سفید
نیلی ارا = دارندهء رمهء بز سیاه
گروښ ارا = دارندهء شاه بزها
مال ارا = دارندهء مال
دی = رب النوع خیر در میتولوژی نورستان قدیم.
رسم قربانی برای دی در نورستان تا زمان پخش دین اسلام با دقت بسیار مراعات می گردید.


               

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول