نعمت الله ترکانی
غزل
در شهــر تان که هست به بند آفتـــاب ما
از وحــشت سیاهی شب، نیست خـــواب ما
شایــد اسیر دیو و دد و فـتنه گـــشته است
در یک خسوف نحــس دیگر، ماهــتاب ما
گرگس گشـــوده بال، به پامــــیر سر بلــند
تا دیده؛ رفته است به خـــوابی عقاب ما
عمری گذشت و فتنه دوران همــیشه است
دژخیم خســته نیست ز رنج و عــذاب ما
نه نیشـُه آورد نه کــسی مســـــت میشود
گویی که اشک چشم بود این شراب ما
وارونه ساخت هر چه به دستش رسید باز
تصـــویر ظلم و فتـــنه بود انقـــــلاب ما
از تار های بافته در خون و گوشت گفت:
صـــد قصۀ شقاوت و نفرت رباب ما
***
ای یار! ای عــزیــزتـرین آرزوی دل
با مــن بخـــوان، تـرانۀ دور شبـاب ما
17 اپریل 2009
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|