© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرزانه فارانی



تقدیم به زندانی مسافر

آری
من زادۀ همان فرهنگم
فرهنگ صافیانی
ز کدورت

که زندگی را زندگی کنند
خاطره را صیقل دهند
و نشا ط را لبیک گویند

و کودکان باران زده را
زیر چتر بال های خود گیرند
این فرهنگ سالاران است
و عیاران

که عظمت‌اش تاریخی دارد

و آفتاب را
نیز
گواه بر آن است

من زادۀ همان فرهنگم

و پروردۀ دستان
آن
بخشاینده و مهربانم

که خورشید را بجای چراغ

هدیه ام کردند

 

ســـــــفر


 هردم سفرکنار و بر دوش ما گرفت

آری که در نبود، هوس، هوش ما گرفت

افتاده، دلگیر از سفر صبح و شام تو

دل رفت در سفر که فراموش ما گرفت

 

سفری در سفرم راه به سامان نرسید

غزل عشق سفر کرده به پایان نرسید

گه چنین است گمانم گه چنان منزل دور

آن یکی رفت زما و آن دگر آسان نرسید

 

قصه از آب و هوای سفر است

دل من خسته این رهگذر است

به کجا کنج دلی خانه کنم

هر که خالی زخو دو بی اثراست

 

شب تنهایی من میل قمر دارد و بس

چو غریبیم به هم لیک اثر دارد و بس

آن یکی عزم سفر داشت که رفت

و آن دگر حرف سفر دارد و بس

 

زندگی هم سفری در گذر است

گه به ما گاه زه ما در اثر است

نشده کنج دلی خانه ی ما

بعد مرگ یادی زما بی ثمر است

 

25 مارچ 2009

 


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول