© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

فــــرهــاد " لبیب "

 

 


                                           چـراغ لاله و شـبهای گـورســتان

شامگاهان هفدهم مارچ 2009 است. اشک امانم نمیدهد. واژه ها نمیتوانند حال و احوال لحظه هایم را به تصویر بکشند.

امروز پاره استخوانهای فرسوده در نهانگاه خاک را بعد از سی و یک سال از دل دشتی به نام « پولیگون» بیرون کردند تا آنها را در جایگاه شایسته تری به خاک سپارند.... استخوانهای اولین رییس جمهور افغانستان (داوود خان) با اهل بیتش.

آنطرفتر از همین گودال، صدها حفره که هزاران فرزند عزیز دیگر مان را در آغوش میفشارد، نیز وجود دارند. شاید پس از سپری شدن سه دهه هنوز هم برای حاکمان شهر موقعی میسر نشده که آن گودالها را نیز بکاوند و شهیدان جانباخته و خفته در گورهای دسته جمعی را دسته دسته شناسایی کنند.

اگر خود نمیخواهند (حکومتها را میگویم) یا نمیتوانند یا اجازه ندارند، باید از بازماندگان شهدای آزاده بخواهند که این کار را رویدست گیرند، مانند بازماندگان خانواده داوود که یکی را از کمربند و دیگری از بوتهایش باز شناختند.

... و آنگاه پاره استخوانهای اهل این گودالها را به فرزندان یتیم شان، به همسران بیوه شان و به مادران داغدیده شان (اگر زنده زنده باشند) بسپارند، تا آنها نیز به شیوه شایسته تری به خاک سپرده شوند.

خشم رشته سخنم را از هم میگسلد و اشک روی پرده چشمانم را میگیرد. میخواستم از خاکسپاری دوباره نخستین رییس جمهور افغانستان بنویسم.

شامگاهان هفدهم مارچ 2009 است. شاید این خاکسپاری دوباره را امام الدین (یار، یاور و رهنمای قاتلین رییس جمهور) نیز در گوشه یی از خلوت و آرامش اروپا تماشا کرده باشد، شاید هنوز آخرین نگاه خشم آلود رییس جمهور را به یاد آورد، هنگامی که گفته بود: "من به روسها و نوکران شان تسلیم نمیشوم." و آنگاه با تفنگچه اش او را نقش زمین ساخت ...

امام الدین شاید همین لحظه با دیدن تابوت داوود خان، سوزش گلوله ها را در گوشت و استخوان شانه و بازویش حس کرده باشد. و شاید با همه بیخیالی ناشی از نوشیدن چند جام "واین نارویژی" بار دیگر با دوستانش این صحنه روی پرده تلویزیون نگاه کند و به رازهایی که هنوز به کسی نگفته است و هرگز نخواهد گفت، خاموشانه بیندیشد.

و اما قاتلین اصلی (این رهنما و ترجمان بیچاره و غرقه در خون را نمیگویم) چهار تن دیگر را میگویم، همان چهار تنی که پس از افتادن امام الدین به روی فرش کنار آستان دروازه، از چهار طرف رگبار مرمی را به سر و روی داوود و خانواده اش جاری ساختند، حالا در کجایند؟ روسیه؟ تاجکستان؟ اروپا؟ کدام گوشه دیگر جهان؟ آیا آنها نیز شاهد این خاکسپاری دوباره خواهند بود؟ و اگر باشند، آیا آنها نیز مانند امام الدین هنگام دیدن این صحنه ها، پرده های کلکین ها شان را با شتاب بهم خواهند آورد تا همسایه ها تصادفاً نبینند که ....

اشک امانم نمیدهد. واژه ها فراری شده اند. نمیدانم از چه کسی بپرسم تا برایم بگوید که آیا در محل خاکسپاری روز هفدهم مارچ 2009 گلابزوی و علومی اشتراک داشتند یا نه؟ چه، آنها اعضای خوشنام پارلمان حکومت اسلامی افغانستان هستند و حضور شان زیب و زینت هر مجلس و هر برنامه و هر حادثه.

شهنواز تنی چه؟ او که کاندید ریاست جمهوری افغانستان است، باید در آن مراسم اشتراک کرده باشد، صددرصد باید اشتراک کرده باشد، و اگر نیامده باشد، جایش چقدر خالی بوده باشد! این را هم نمیدانم!

البته میدانم که در این مراسم دو تن دیگر دیده نمیشدند، همان دو تنی که نبودن شان هزار بار جالبتر از بودن شان است. صبغت الله مجددی و برهان الدین ربانی! مگر چندی پیش، همین دو تن امامت تدفین جنازه "ملکه حمیرا" و "شهزاده محمود بریالی" برادر "مرحوم و مغفور ببرک کارمل" را به دوش نداشتند؟ راستی این دو برادر همکیش و هم اندیش چرا در این مراسم شرکت نکردند؟ آخر در این بساط چه چیزی کم بود که در آن بساط وفرت داشت؟

ای واماندگی سنگینتر از کوه بر روانم! دیگر نمیتوانم قصه های از یاد رفته هزاران هزار فرزند به خاک و خون خون خفته را که از مساحت 650 هزار کیلومتر مربع سرزمین همواره سوخته مان در همین شاید پنج کیلومتر مربع دشت خونین پولیگون پلچرخی رویهم انبار شده اند، بر لب آورم.

ای واژه های گریزان از زبان و انگشتانم! دیگر توان گفتن و نوشتن از من رخت بسته است، حتا اگر شما نیز واپس آیید و با من بمانید.

بغض گلوگیری روحم را درهم میشفارد. اشک پرده چشمانم را میبندد. سکوت میکنم و میگذارم واژه ها نیز دمی از بیرمقی این بار گران بیاسایند.

و این خموشی من است که به یاد چراغهای لاله بر فراز همه گورستانهای پیدا و ناپیدای کشورم فریاد میزند و فریاد میزند و فریاد میزند.

شامگاهان هفدهم مارچ 2009 است.

***
17/04/2009
Mississauga, CANADA

 

                        

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول