© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شهباز ایرج

 

 

 

 

 

 

کجاست

موسیچه ی مناره ی ایمان من کجاست
آن جبرئیل زمزمه در جان من کجاست 

تا کهکشان دیگری از نو بنا کنم
خیل ستاره در بن مژگان من کجاست

جای تعلق است و تجمل بهار تان
فصل فقیر و ساده زمستان من کجاست

... عشق شکوهمند تو که بود پیش از این
فرمانروای مملکت جان من کجاس

 

                                      زمستان 77 – تهران

 

 

 

گل سرخم!

تا در چه بهاری گل من واشده باشی
ما گم شده باشیم، تو پیدا شده باشی
من منتظر مانده به صحرای تو باشم
اما تو روان جانب دریا شده باشی
در خواب هم این نیست میسر که ببینم
از آن من بی سر و بی پا شده باشی
دنیای من آیینه شد از شدت شوقت
وقت است در آیینه تماشا شده باشی
بر حسن خود آنگونه که از خوی تو پیداست
شک نیست که آگاه تر از ما شده باشی
... واشد لبش و گفت سلامی به من آن ماه
ای بخت فروبسته مگر واشده باشی

       

                           شب هفتم جدی ۸۴ - کابل

 

 

تو را بهار

تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا
تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا
من و تو سیب دو نیمیم، نیم ما مردی ست
و نیم دیگر ما را زن آفریده خدا
مرا برای تو اما تو را... نمی دانم
برای دشمن من یا من آفریده خدا
مرا که عاشقم و عاشقی ست پیشه ی من
فقط برای همین یک فن آفریده خدا
مرا برای ستم دیدن از تو در همه عمر
تو را برای ستم کردن آفریده خدا

                               شب هفتم جدی ۸۴ - کابل

 

 

دو سرنوشت

فرا گرفته وجود مرا عدم باشد
دمی که با تو نباشم مرا چه دم باشد
به جز خیال به چیزی نمی شود مشغول
دلی که عشق نهاده بر آن قدم باشد
به صورت تو نظر کردنی مرا کافی ست
زیاد در نظر آید اگرچه کم باشد
دو سرنوشت به انگشت کاتبان قدر
اگر به لطف خدا خورده یک رقم باشد
اگرچه خط من و تو موازی اند، امید
به وارسیدن خط های ما به هم باشد  

               

                              ۱۹   جدی ۸۴ - کابل  

.... که تو باشی

به هیچ حال نکندم دل از جهان که تو باشی
اگرچه هیچ نبودی مرا، چنانکه تو باشی
به هیچ حال تصور نکرده بودم از اول
که سرنوشت من افتد به دست آنکه تو باشی
به هرکه می رسد از دور چشم من نگران است
به این امید که می آیی این گمان که تو باشی
تو قهر کرده ای، آفاق را غبار گرفته
کجا رویم از این دشت بی امان که تو باشی
هم آفتاب، هم ابر تو مهربانی محض اند
زمین تشنه که من باشم، آسمان که توباشی
به هیچ حال میسر نمی شد اینکه بگویم
نصیب من شده یک لطف بی کران که تو باشی.

 

                                       جولای ۲۰۰۴ - کابل

 

 

 

آرزو

تو را دیشب تماشا کرده ام تا می توانستم
که من دیشب تو را تنها تماشا می توانستم
نشستن گریه کردن، زانوی غم در بغل بودن
جدا از تو چه کاری غیر از این ها می توانستم
شنیدم گفته ای: باید می آمد حال دل می گفت
تو با بیگانگان می بودی آیا می توانستم؟
نمی بود این چنین کوتاه دست آرزوی من
اگر کوه جدایی کندن از جا می توانستم.

 

                               جولای ۲۰۰۴ - کابل کارته ی سخی

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول