ولی شاکر
قافله ها
از قافله ها مرکب ما بس كه پس افتاد
نور از نگه، وزگوش صدای جرس افتاد
باشد كه پراز خانهء بیداد گشاید
بالی كه شكست و به میان قفس افتاد
آگاه نبودیم ز شیرینی این خاك
تا طعمهء موران شد و چنگ مگس افتاد
افسوس كه پروانه بر شمع نیاسود
ای وای كه گل در بغل خار و خس افتاد
مایوس مشو، داد طلب كن كه بگیرد
دستی كه به دامان رب داد رس افتاد
حیرانی كه چون خسته نماید دل “شاكر”
از بس كه برای تو تپید، از نفس افتاد
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|