© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پوهنمل محمود نظری

 

حاضر جوابی یک فن خاص ادبی

                                           قسمت ششم

یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید: التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع

(خرما رسیده است و نگهبان باغ مانع نیست)  هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟ گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند

شاید پس کار خویشتن بنشستن

لیکن نتوان زبان مردم بستن

***

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج  یوسف (حاکم ظالم بغداد )را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن.

گفت خدایا جانش بستان !

گفت از بهر خدای این چه دعاست .

گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

***

 

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید:

 از عبادت‌ها کدام فاضل تر است ؟

گفت :تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری

 ظالمی را خفته دیدم نیم روز

گفتم این فتنه است خوابش برده

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن چنان بد زندگانی مرده به


***

 

آصف الدوله حاکم خراسان نسبت به شیخ الرئیس قاجار که از ادبا و دانشمندان نامی عصر بود بدرفتاری و خشونت داشت. شیخ الرئیس ناچار از ستمگریهای

آصف الدوله به عشق آباد رفت و از آنجا این دوبیت را برای نائب السلطنه فرستاد:

 

  نائب السلطنه برگو به شه پاک سرشت

  که یک اهل خراسان به من بیت نو شت

 آصف و ملک خراسان بتو ارزانی باد

 ما ره عشق گرفتیم چه مسجد چه کنشت

 

       ناصرالدین شاه وقتی این دوبیت راشنید خطاب به آصف الدوله چنین گفت:

 

 نائب السلطنه  برگو به خراسانی زشت

   که شهنشاه جواب تو به بدین بیت نوشت

 آصف و ملک خراسان به من ارزانی باد

( هرکسی ـم درود عاقبت کار که کشت)

 ***

 

گویند  هنگامیکه شعرا در دربار سلطان محمود حاضر بودند. سلطان امر کرد در حسن  جمال ایاز چیزی بگویند. حاضرین اشاره به فردوسی کردند،  فردوسی ار تجالا سرود:

 

مستست همی چشم تو و تیر به دست

بس کن که ز تیر چشم مست تو بخست

گر پوشد عارضت ز ره عذرش هست

کز تیر بترسد همه کس خاصه ز مست

***

 

روزی ناصرالدین شاه بر اسپ ترکمانی سوار و مشغول چوگان بازی بوده وغفلتاً پای اسپ می لغزد و شاه بر زمین می افتد. معتمدالدوله فرهاد میرزا این رباعی معروف امیرمعزی را برای شاه میخواند:

 

    شا ها ادبی کن فلک بد خو را

   کاسیب رسانید  رخ نیکو را

   گرگوی خطا کرد به چوگانش زن

   وراسپ خطا کرد به من بخش او را

 

   ناصرالدین شاه فی البدیهه میگوید:

 

      بد خویی ترکمان و اسپش دیدم

      در کوه ز رفتار بدش  رنجیدم

      آن استر اسپ نام بی معنی را

      ز اصطبل دوانده بر شما بخشیدم

***

 

محمد پسر عبدالملک برهانی در سلک شعرای دربار سلطان ملک شاه سلجوقی قرار گرفت و جانشین پدر خود گردید. روزی سلطان به عزم دیدن هلال رمضان  باجمعی از ندیمان منجمله محمد عبدالملک بر بام قصر ملکشاه شد، از قضا اول کسیکه هلال را رویت نمود سلطان ملکشاه بود که ماه را دید و به همه نشان داد. عطاالدوله ندیم  سلطان  به محمد خطاب نموده گفت که در این خصوص چیزی بگوـ محمد فی البدیهه گفت :

 

   هلال ماه چو ابروان یاری گویی

   یا همچو کمان شهریاری  گویی

   لعلی زده از زر عیاری گویی

  بر گوش سپهر گوشواری گویی

 

  سلطان را به قدری از این رباعی خوشش آمد که علاوه بر صله که به شاعر بخشید او را به لقب امیر معزی که لقب سلطان بود مفتخر ساخت.

***

شیخ علی اکبر که یکی از دوستان نزدیک شاهزاده هاشم میرزا افسر بوده برای ملاقات ایشان وارد تهران میشود

 و یکراست به منزل افسر میرود. چون شاهزاده  در منزل نبوده و خدام منزل باشیخ آشنایی نداشته اند ازپذیرفتن

و پذیرایی وی خود داری میکند، نا چار شیخ در یکی از مسافرخانه های شهرشب را به صبح آورده و این دوبیتی را به عنوان گله و ابراز دلتنگی برای شاهزاده میفرستد:

    شب دوشین همی مردم ز سرما

    لحاف ابر اگر بالا نمی بود

   نمی پرسی از این مسکین بدبخت

   چه میخوردم اگر سرما نمی بود

***

 

صائب تبریزی شبی با یاران به بزم نشاطی نشسته بود.  شمعی در شمعدان میسوخت و مجلس را به نور خویش روشن داشت. دست یکی از مجلسیان بر حسب تصادف به شمع خورد و آن را سرنگون و خاموش نموده صائب تبریزی فی البدیهه گفت:

 

   امشب ازساقی ز بس گرم است مجلس  میتوان

   شمع گر خاموش باشد آتش از مینا گرفت

***

 

      آخوند ملا محمد خویی از جمله فضلا و اکابر علمای آذربایجان و معاصر فتح علیشاه بوده، گویند وی همیشه تنها میزیست و به علایق دنیوی دلبستگی نداشته

 وقتی از او میپرسند چرا مجرد و تنها زندگی میکنی و تاهل اختیارنمی نمایی

 در جواب میگوید:

    آن کیست که خاطر مرا شاد کند

    وین گردنم ازبند غم آزاد کند

    یا خرچ عروسیم به گردن گیرد

   یا آنکه مرا به خویش داماد کند

***

  

گویند شبی سلطان محمود غزنوی ایاز را وا دار ساخت که گیسوان خود را کو تاه سازد، صبح آن شب سخت از کرده خود پشیمان و غمگین گردید، به حدی که تا غروب آن روز در حال تاثر و ناراحتی بسر برد و به هیچکسی از ندیمان اجازه شرفیابی نداد. تا بالاخره عنصری پس از کسب اجازه شرفیاب گردید و این رباعی به عرض رسانید:

 

    کی عیب سر زلف بت از کاستن است

    نی جای به غم نشستن و خا ستن است

    وقت طرب و نشاط و می خواستن است

  کاراستن سرو ز پیرا ستن است

      ***

 

هنگامیکه ملک الشعرا بهار روزنامه بهار را اداره میکرد. با وثوق الدوله رئیس الوزرا وقت دو دوست صمیمی بودند. بداندیشان بر این دوستی حسد برده  و روابط آنها را تیره ساختند. ملک این رباعی راسرود و برای وثوق الدوله  فرستاد:

 

    قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن

    عهدم به خطایی که ندیدی مشکن

   تیغی که بدو فتحه نمودی مفرو ش

   جامی که به دو باده کشیدی مشکن

 

  وثوق الدوله که از ملک بریده وبه سید ضیاالدین که در ان موقع روزنامه رعد و پس از توقیف رعد، روزنامه برق را اداره میکرد، پیوسته بود، این رباعی را در پاسخ ملک گفته برایش فرستاد:

 

   ای تیغ شکسته من ترا بفروشم

   وی جام زدوده در شکستت کوشم

   هنگام جدال تیغ دیگر گیرم

   در وقت صبوح جام دیگر نوشم

 

    ملک بار دیگر این رباعی شیوا را ساخت برای او فرستاد:

 

   ای خواجه وثوق وقت غرق تو رسد

   هنگام خمود( رعد و برق)    تو رسد

   جامی که شکسته ای به پای تو خلد

   تیغی که فگنده ای به فرق تو رسد

 

    در این موقع با هم صلح میکنند واین مشاجره  ادبی پایان می پذیرد

***

 

  شبی سلمان در مجلس سلطان اویس بود که پسر رشید امیرشیخ حسن و دلشاد خاتون است. و وی به غایت صاحب جمال و خوش طبع و فاضل و مستعد و کریم پیشه و عالی همت بود ست، چون مجلس منقضی شد، سلمان خواست که به منزل خود رود و شب تاریک بود، سلطانفراش را فرمود تا شمعی بزرگ بالگن زرین ازمجلس همراه اوبرد و در منزل او گذاشت تا صباح ببرد، چون سلمان بامداد به ملازمت سلطان

آمد، فراش از سلمان لگن زرین طلبید، و او بر بدیهه این دوبیت گفت :

 

من و شمعیم دو دلسوخته خانه سیاه

که شب او گرید و من از غم مردن

سوزم  شمع خود سوخت شب دوش

بزاری و امروزگر لگن را طلبد شاه

 

  ز من، من سوزم سلطان بخندید و آن لگن

به وی بخشید.

***

 

عروسی از داما حاضر جواب پرسید: 

نوعروسی زصفا گفت شبی باداماد

نام این مه چه کسی ماه عسل بنهاده است؟ 

 داما گفت:

گفت دامادبه لبخند جوابش کاین ماه

ماه غسل است ولی نقطه آن افتاده است  

 

 ***

 

از خوشحال بابا پرسیدند از که باید ترسید؟

وى مې ډار او ترس له کومه شخصه بويه
وى يې هر چې ورته وي حرام حلال

«از کسی که هر شی حرام  برایش  حلال باشد»

ازخوشحال بابابار دیگر پرسیدند: دانش به چه چیز ضایع می شود

او جواب داد:

وى مې څه دي چې دانش پرې ضايع کېږي
وى يې لافې د دروغو قيل و قال

«په لاف زدن  دروغ و غالمغال»

***

 

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.

گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی ؟

گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت چندین روزگار کجا بودی؟

 گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم

 

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

***

 

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودندو راه کاروان بسته و  اموال مردم شهرها را به غارت می بردند

مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت  همی‌کردند سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا د شگاف پنهان شوند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی از شب در گذشت

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و لذایذ جوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت

پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست

تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست

پادشا ه گفت

نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار یشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر  گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید بر نخوری

با فرومایه روزگار مبر

کز نی بوریا شکر نخوری

وزیر فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است

و سیرت ظلم و عناد در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه

«نیست هیچ مولود جز اینکه بسرشت اسلام زاید پس ابوانش ویرا یهودی و نصرانی و جوسی کنند».

با بدان یار گشت همسر لوط

خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و مردم شد

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم

 

 دانی که چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد

باری وزیر از عادات او در حضرت ملک اندکی می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از ذات او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

. گرچه با آدمی بزرگ شود

سالی دو برین بر آمد طایقه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست غم  به دندان گزیدن گرفت و گفت

زمین شوره سنبل بر نیارد

درو تخم و عمل ضایع مگردان

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

 

***

 

در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد گفت آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت

گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی مگر قصد پادشاهی کردن نداری.

همان به که لشکر به جان پروری

که سلطان به لشکر کند سروری

ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد گفت پادشاه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست

نکند جور پیشه سلطانی

که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح  ظلم افکند

پای دیوار ملک خویش بکند

پای دیوار ملک خویش بکنبر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد

پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست

دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست

با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین

زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست

 

منابع

۱-kovsar.org/adbestan

andishaenau.com-2

sarapoem.persiangig,com-3

-4 لطایف الطوایف

5-سعدی.گلستان:باب_پنجم

Fa.wikibook.org-6

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول