© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

داکتر محمد اکرم عثمان

 

                                        فراسوی حجاب تعارف!

بدون ترديد از علل مشکلات اجتماعی ما، طرز ديد ناموزون و ناسنجيدهء ما به سيرت و صورت جامعهء ما می باشد. ما عمر ها بر آن بوديم که هوشمند ترين ، دلاور ترين و آموزنده ترين مردم دنيا ما می باشيم و هيچ کژی و ناموزونی در کردار و پندار ما به نظر نمی رسد.

سرزمينی که در آن بسر ميبريم مانند بهشت برين و ارض موعود کتابهای مقدس ، پاکيزه، مصفا و عاری از عيب و نقص می باشد.

نخستين نظام منسجم و معقول سياسی در وطن ما پا گرفته و اولين شهرهای نژاد آريايی در کنج و کنار ميهن ما بوجود آمده اند. در حاليکه واقعيت غير از اين است. از بدو تأسيس حکومتهای محلی در گسترهء جغرافيايی ما، هميشه  بر رأيت ظلم و جور بر افراشته بوده و هرگز نظم و نسق دلخواه اکثريت مردم، برقرار نشده است.

اگر از حق نگذريم ما در سنگستان! زندگی می کنيم، سلاسلی از کوه های بی آب و علف چون اژدهايی هفت سر بر سينهء مملکت ما کلچه بسته اند و راه های آمد و شد ساکنان قريه ها و دره های منزوی از هم را بريده اند.

من برای توصيف وطن ما، هيچ نامی بهتر از قفس ! نيافته ام. هر چه بر زير و بالای اين ساختار نظر می کنيم چيزی جز حصار و قلاع پيچا پيچ نمی بينم. قفس خانه، قفس خانواده، قفس های کوچه و پسکوچه ، قفس های سنن و عنعنه ها و قفس های باور ها و اعتقادات قرون وسطايی.

از آغازين روزهاي زندگی ما را قنداق پيچ کرده اند، گفتی گنهکار به دنيا آمده ايم و نصيبی جز زولانه و زنجير نداريم. اگر به خواب نمی رفتيم مادرها و مادر کلانهای ما يک يا نيم نخود ترياک را در حلقوم ما فرو ميکردند و در خواب اجباری و مصنوعی غرق مان ميکردند. به دنبال آنها بزرگان محيط زيست از جمله موسفيدان قرأ و محلات در کار تخدير ما از وسايل ديگری کار ميگرفتند و آگاهی و خود آگاهی ما را ذايل ميکردند.

پسانتر ، حکومتها، با حيله های پيچيده تری ما را اغفال ميکردند تا چيزی را نبينيم و چيزی را نشنويم . مردم ما در حال حاضر از چنان آدمهايی تشکيل شده اند ـ غافل ، گيچ و خواب آلود و بی خبر از ضرورت های جهان معاصر.

وقتيکه به چهار يا پنج سالگی رسيديم مجبورمان کردند که مانند يک سرباز وظيفه ، از مقررات خشک و واجب التعميل عسکری اطاعت کنيم.

پدر ، برادران ارشد ، کاکا ها  و ماماهای ما شروع کردند به امر و نهی و قومانده دادن! يو! دوه! دری! کين گرس ! شاگر س ! دريش پشه پر حای ! مرش مرش!

و اگر به کجراهه می رفتيم با سلی و پس گردنی ما را به داخل صف و داخل خط تقدير ميراندند. پس نسل ما يک نسل ، پا به زنجير ، کژ رفتار ، کژ انديش ، تکرو و تک خطی می باشد.

با چنين حال و احوالی ما، به جنگ با سرنوشت ، به جنگ با قضا و قدر ، به جنگ با يکديگر ، به جنگ با همسايه ها، به جنگ با ابر قدرت ها ميرويم.

آيا عاقبت ما چه خواهد بود ؟ شکست ، تجزيه، استيصال و حذف کامل از نقشهء جغرافيايی جهان ؟ شايد يا نشايد.

تنها راه حل اين است که خود را دريابيم و به وحدت ، تساوی حقوق ، همدلی و تشريک مساعی و حيثيت و شرف انسانی اقتدا کنيم و قبول کنيم که همه ادم هستیم و آدميت فراتر از رفتاريست که تا حال از ما سر زده است.

جلال آل احمد نويسندهء ايرانی اين نکته را به گونهء ديگری برکشيده است:

« مملکت ما» مملکت کويری لوت و ديوارهای بلند است ، ديوار های گلی در دهات و آجری در شهر ها، . و اين تنها در عالم خارج نيست ، در عالم درون هر آدمی نيز چنين ديوار هايی سر به فلک کشيده است. هر آدمی بست نشسته در حصاری از بدبينی ، کج انديشی ، بی اعتمادی و تکروی!» اين سخن وجيز جلال آل احمد اگر در مورد ايران يک بار صادق باشد در مورد افغانستان چندين بار صادق است.

در پويهء شکل گيری موقعيت های خاص جغرافيايی در منطقهء ما، افغانستان به مثابهء گرهگاه چندين سلسله جبال عرض وجود ميکند و اقوام گوناگونی را در دره هايش سکنا ميدهد. اين موانع طبيعی نه فقط سد راه جهانکشايان در طول تاريخ بوده اند بلکه آمد و شد ساکنان بومی اين مرزو بوم را با دشواری ربرو کرده اند.

شش ما تمام، برف های سنگين و توفانهای سهمگين راه های شمال و جنوب هندوکش را می بستند و مردم دوسوی اين قلاع هيبتناک روی همديگر را نميديدند و در دره ها و دهکده های شان زمينگير و ميخکوب ميماندند. نه داد و گرفت و نه مبادلهء دو جانبهء و چندين جانبه کالاهها صورت ميگرفت و نه تعاطی افکار بين جانبين جريان پيدا ميکرد.

بنا بر آن هر قوم و قبيله ای در لاک خودش می پوسيد و تجريد الزامی را تجربه ميکرد. بدينگونه کشور ما در حقيقت مجمع الجزايری از اقوام و طوايف جدا افتاد از همديگر بود که باشنده هايش از هزاران سال به اين طرف يکنواخت و موريانه وار زيستند و به مردابهای بی حرکت و بی جنب  و جوشی ميماندن  که همواره بوی مرگ ميدادند تا بوی زندگی.

پس زاد و ولد و نشو نمای يکفرد مستقل و نا وابسته نمی توانست در آن جوامع کوچک شکل بگيرد و به بالندگی برسد.

فرد فقط در داخل قبيله اش موجوديت ميافت در غير آن فاقد هويت بود و برای ادامه حياتش ناگزير بود که حمايت و قيموميت قبيلهء ديگری را بگردن بگيرد. اين اجتماعات منزوی تکان نمی خوردند مگر با عامل تجاوز قبيله ء ديگری که بر آن بود در منازعهء بقای نسل فضای زيستنش را فراختر کند. بالاخره از تجمع ارادی و اجباری قبايل ، نظمی ابتدايی پا می گيرد و شبه دولت بوجود می آيد. اما بر عکس مغربزمين حاکميت در مشرقزمين در داخل طبقات اجتماعی شکل نمی گيرد بلکه مديريت سياسی از بالا بسوی قاعده سير می کند و از غلبهء تدريجی مديران ناظر بر امور اجتماعی از گونهء تنظيم امور آبياری و محافظت از امنيت راه ها و نظام آبياری مصنوعی ، به ميان می آيد.

به اين حساب ما صاحب يک لانه و آشيانهء بی قواره شديم. هنگام قدرت ديگران را غارت ميکرديم و هنگام ضعف ديگران به جان ما می افتادند و ما را غارت ميکردند و از همه بدتر اينکه اغلب خود به جان خود می افتاديم و مانند عنکبوتها آنچه را که طی عمر ها رشته و تنيده بوديم بدست خود نابود ميکرديم.

بنابر اين ما در غفلت کامل از خود و جهان بسر می بريم و تا به درک دقيقی از حال و احوال نرسيم به جايی نخواهيم رسيد.

به گفت امام جعفر صادق : کسی که بی بصيرت عمل می کند مانند پويندهء است به کجراهه که شتابش جز بر دوری اش نمی افزايد.

پس راه حل اين است که نخست به خود بيايم و با بصيرت کامل راه را از بيراهه تشخيص بدهيم.

 

 

          

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول