© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ولی احمد شاکر 

 

                                                      بچهء کوچه
                                                 داستانی به اساس واقعیت


در قندهارسال تحصیلی 1303 تازه آغاز شده بود، و اطفال و جوانان به مکتب میرفتند. پسرک بعد ازساعتها گشت و گذار در کوچه و بازار، به خانه آمد و به مادرش گفت، "بوبو جان، میخایم مثل بچای دگه مکتب برم. مرام شامل کو."

بوبو جان بدون اینکه چیزی بگوید، لنگوتهء شسته شدهء شوهرش را برداشت، شپلید، و روی لباسهای دیگر شسته شده ماند. سپس تغارهء آن را با دو دست از جا بلند کرده برخاست و به سوی تنابی که ازیک دیوار حویلی به دیوار مقابل زده شده بود روان شد.

پسرک دستش را بر پیشانی چپری کرد، تا آفتاب که از روبرو میدرخشید چشمش را نبرد، "چرا مره ده مکتب داخل نمیکنی؟"

"نمیتانم." مادر که در حال پهن کردن لباسهای پاک روی تناب بود، بدون اینکه به سوی پسر نظری بیاندازد، جواب داد.

"کلگی ده مکتب شامل شدن، یک مه نشدیم. چرا نمیتانی؟" دستش را از پیشانی پایین کرد، چون حالا مادرش جلو آفتاب را گرفته بود. اما به امید اینکه جوابی قناعت بخش حاصل کند، به بالا نگریستن به چشم مادر ادامه داد.

"از خاطری که حالی وقت داخل کدن تو ده مکتب نیست." قبل ازهموار کردن، یکی دو بارهرتکه لباس را به شدت تکان میداد تا چملکی هایش برآید.

"چرا نیست؟"

بوبو جان خاموشانه به کارش ادامه داد. جواب سوال پسرش را میدانست، اما نمیخواست بگوید. نمیخواست دل او را بشکند.

"چرا نیست؟ کل بچا، از مه کده خوردتر مکتب میرن. چرا مه نرم؟" پسر از پا فشاری دست بر نداشت.

اصرار او بالاخره حوصلهء مادر را سر آورد. پس با تردید و خلق تنگی جواب داد، "چون کاکایت اجازه نمیته."

"چرا نمیته؟ اجازه بگی." در لحن اش پیدا بود که از جوابی که شنید، خوش اش نیامد.

بوبوجان نمیدانست که برای پسر هفت ساله اش دلیل اجازه ندادن کاکایش را چگونه توضیح بدهد. "باش بچیم که کاکایت خانه بیایه، باز کتش گپ میزنم." او قدمی پیش گذاشت و دست نوازشی به روی پسرش کشید. پسرک چیزی نگفت. میدانست که چاره ای جزاینکه منتظر بماند ندارد.

*****

دو روز بعد، پسرک که از نشستن درزیرسایهء درخت مقابل دروازهء کوچه خسته شده بود، داخل حویلی شد و به سراغ مادر که در آشپزخانه مصروف کار بود رفت. آمیزه ای از بوی شوربا و دود چوب سوخت فضای آشپزخانه و دور و بر آن را فرا گرفته بود.

"بوبوجان، کتی کاکاجان گپ زدی که مره ده مکتب ببره؟" او پهلوی مادر مقابل دیگدان نشست.

"نه بچیم، هنوز نه." کارد پیاز بریء کوچکی در یک دست و پیاز نیمه پوست شده ای در دست دیگرش یخ بست. پسرک میخواست بپرسد که چرا، اما بوبوجان بلافاصله به گپ اش ادامه داد، "امشب که خانه آمد با او صحبت میکنم." لحن مادر آنقدر جدی بود که میتوانست به آسانی وعده تلقی شود.

مثل همیشه، پسرک به خانهء نشیمن رفت، روی یکی از تشکها دراز کشید و منتظر ماند تا نان چاشت آماده شود.

*****

چند روزی قبل از تولدش، پدرش تصمیم گرفته بود با عده ای از دوستان به شکار برود. در حوالی شهر به سوی شکارگاه روان بود که مورد حملهء غارتگران قرار گرفته بود. بعد ازانکار از تسلیم، همراه با یاران راه، که تعداد شان به مراتب کمتر از دشمن بود، با دزدان به مصاف پرداخته بود، تا اینکه به اثر اصابت گلولهء دشمن به سینه، جان از کف داده بود.

پسرک نوزاد و برادرش که خود را محروم سایهء پدر یافتند، مدت کوتاهی را با مادر تنها به سر بردند. اما دیری نگذشت که کاکای او مادرش را به عقد خود درآورد و سرپرستیء آنها را به عهده گرفت. با آنکه از رنج پریشانیء نبود یا کمبود خوراک و پوشاک و مسکن در امان بود، در دل پسرک جای محبتی که باید از پدر میگرفت و به او میداد خالی ماند.

برادرش را، که چند سالی از او زودتر به دنیا آمده بود، از روی احترام آغالالا صدا میزد. آغالالا او را نانی، یعنی چوچه گک، میگفت. گاه گاهی برای نانی شیریخ وکشمش نخود و شیرنیگک میخرید. او آنچه را که در مورد بازی با تشله، بجل و گدی پران میدانست به برادر کوچکش آموخته بود. با وجود آن، از بخشیدن محبت پدرانه به او عاجز بود ونمیتوانست آنطوری که باید، با نانی اش همدل و همفکر باشد.

افزون بر آن، آغالالا پیوسته مصروف دوستی و همنشینی با دوستان هم سن و سال خود بود، و وقت و حوصلهء زیادی برای به سر بردن با برادر کوچکش نداشت. آنچه او را عمدتاَ گرفتار نگه میداشت، دفاع و نگهداری از نام و شهرتی بود که در جنگ آوری میان مردم محل بردرانی دست و پا کرده بود.

آغالالا، که از نوجوانی به گروهی از پای لچان پیوسته بود، چندی بعد به رهبریت آن آغاز کرده بود. او این مقام را بعد از نمایش شجاعت و مهارتی شگفت انگیز درجنگ و چاقوکشی حاصل کرده بود. پسرک بارها دیده بود که چگونه برادر بزرگش بچه های دو سه سال بزرگتر از خود را مثل پری به هوا بالاتر از سر بلند کرده، و مثل تخته سنگی به زمین زده بود.

آغالالا را موقفش مجبورساخته بود که اکثر وقتش را در استحکام، انظباط، و ارتباط میان افرادش صرف کند. همچنان، او خود را مکلف میدانست که با یارانش یکجا هفته ای چند بار در کوچه های محل گزمه کند، تا مبادا کسی سوی ناموس و یا مال کسی با چشم بد نظر اندازد. باقیء اوقات گرانبهای جوانی اش را نیز به برنامه ریزی جنگ مقابل گروه های متخاصم، و پیاده ساختن آن تخصص میداد. از اینرو نه وقتی برای درس و تحصیل داشت و نه فرصت چندانی پیدا میکرد تا با برادرش بازی کند.

پسرک که از زد و خورد و یخن گیری خوش اش نمی آمد، از برادر و دوستان وی دوری میگزید. او وقتش را صرف بازی با کودکان هم سن و سال خود در کوچه میکرد. گاه گاهی هم نزد مادر الف - ب و نوشتن شماره ها را میاموخت. در روزهایی که آغالالایش با لباسهای پاره پاره و خون آلود به خانه میامد، پسرک جگرخون میبود و دلش میخواست به او بگوید، "بیادر جان، بس است دگه. ای جنگ و چنگوی ره بس کو. کدام روز، خدا ناخاسته اوگار نشی." اما جرأت نمیکرد چیزی بگوید. اکثر اوقات که شامگاهان او را میدید، چشمهایش مثل دو کاسهء پر از خون معلوم میشد. پسرک تا به سوی آن دو اژدها نظر میکرد، میترسید و از ترس خاموش میماند. آغالالا هم بسیار کم سخن میگفت، و اگر هم میگفت آمرانه، با صدای بلند و خشن صحبت میکرد. از اینرو، پسرک کوشش میکرد او را وادار به صحبت نسازد، و از او دوری کند.

*****

آنشب پسرک زودتر از شبهای دیگر اجازه گرفت تا به بستر خواب برود. او میخواست فرصت صحبت را بین بوبوجان و کاکایش میسر سازد تا مادرش مسلهءِ شمول او را به مکتب طرح کند. امیدوار بود که آنها به اندازهء کافی بلند صحبت کنند تا او بتواند به سخنان شان از آنطرف دیوارگلی یی که اتاقش را از اتاق نشیمن جدا ساخته بود گوش بدهد.

دو چیز فضای هر دو اتاق را پر ساخته بود - یکی خاموشی شب و دیگری نور نیمه نفس الیکین. آنچه را پسرک از اینسوی در باز اتاقش دیده میتوانست، سایهءهیکل قویء کاکایش بود در هنگام نماز، که هر چند ثانیه، آهسته به حرکت در میامد. بعد از نماز، بوبوجان برای او پیاله ای از چای سبز داغ، که بویش رقص رقصان در فضا پیچیدن گرفت، ریخت.

"امروز ای بچه مره بسیار به عزاب ساخته بود." صدای مادر را پسرک به مشکل میشنید.

"چرا؟ نی که اوآم مثل بیادر کلانش بی تربیه شده؟" کاکا با صدایی بلند تر پرسید.

"نه، نه، بی تربیه نشده. بچی بسیار خوب است. از دست همی خوب بودنش به تکلیف استم."

"خی مقصدت چیست؟"او در حالیکه پیاله را برداشت، گفت. بوبوجان درارایهء سوال اصلی متردد بود. میترسید که اگر آن را با شوهرش در میان بگذارد جواب منفی بگیرد. خصوصاً حال که مطمأناً پسرش از عقب دیوار اتاق پهلو به سخنان آنها گوش میداد. یقین داشت که اگر جواب مأیوس کنندهء کاکایش را بشنود، احساسش جریحه بر خواهد داشت. اما او به پسرش قول داده بود تا صدایش را به گوش کاکایش برساند.

"علاقه پیدا کده که به مکتب شاملش کنیم." بوبو جان در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود، گفت. گویی گناهی کرده و از آن سخت پشیمان بود.

سه چهار ثانیه ای گذشت. اما هیچ صدایی از آنسوی دیوار نیامد. پسرک چهاردست وپا، مثل پشکی آماده برای خطر، خود را پهلوی در اتاقش رساند. روی یک پا زانو زد و گوشش را، آهسته ولی محکم، به دیوارچسپاند. سپس صدایی شنید. مثل اینکه کاکایش اولین شپ چایش را از لب پیاله گرفته بود. "بد کده که به مکتب علاقه پیدا کده،" کاکا بلافاصله گفت. صدایش آنقدر بلند بود که پسرک در جایش تکان خورد و خود را چند سانتی متری از دیوار دور کشید.

بوبو جان چون دید که گپ شوهرش با پیالهء چای داغ بر فرقش بدرقه نشده بود، جرأت گرفت و گفت، "مکتب رفتن خو کار بد نیست. ده ای دور و زمان کل بچا، یگان دخترام حتی مکتب میرن."

"کل شان بد میکنن." صدای شوهرش بلندتر شد. بوبو جان شکی نداشت که پسرش همهء گپ ها را در اتاق پهلو به وضاحت میشنید.

"چرا؟ مکتب رفتن چی عیب داره؟" او در حالیکه میدانست که جواب شوهرش به این سوال چه خواهد بود، پرسید. از جانبی نمیخواست با شوهرش پرخاش کند، از سوی دیگر میخواست پسرش بفهمد که مادر برایش تا حد توان جنگیده و به آسانی تسلیم زورگویی شوهر نشده است.

"بازآم همی سواله میکنی؟ صد دفه برت گفتیم که اگه ای بچه ده مکتب شامل شوه، کافر میشه؟"

"چرا کافر شوه؟ هوشیار میشه. خواندن و نوشتنه خدا گفته که فرض است." بوبو چادر سفیدش را با دو دست از شانه به روی موهای سیاهش بالا کشید.

"او زن، تو نمیفامی. ای درسای کافری ره انگریز و هندو ده ای مملکت رواج داده که اولادای ما ره از خدا و رسول بگردانه." او پیالهء چای را هنوز در کف دست راست داشت.

"مه از زنای همسایه پرسان کدیم. ده مکتب بر اشتکا ادبیات، و قرآن شریف آم یاد میتن."

"قرآن شریفه تو میتانی ده خانه یادش بتی. ادبیات چی به دردش میخوره؟" مثل اینکه مقابل جمعیتی بزرگ سخنرانی کند، دست چپش را در اول و وسط و آخر هر جمله تکان میداد. "تو بسیار ساده زن استی. اگه ای بچه مکتب بره، بفام که یا مسیحی میشه یا هندو." کاکا همچنان به بیانیه اش ادامه داد.

"مگر . . ." بوبوجان گپش را هنوز تمام نکرده بود که کاکا همان پیالهء چایی را که دقایقی قبل خانمش به او تعارف کرده بود بلند کرد و فریاد کشید، "مگر مگره بس کو دگه. اگه یک کلمی دگه بگویی، کتی امی پیاله ده فرقت میزنم."

"نزن، نزن. از برای خدا نزن که میسوزم." پسر صدای اصابت پیاله را با چیزی شنید. با آنکه دیر شده بود، بوبو جان با دو دست چادرش را که گیسوان سیاهش را پوشیده بود محکم گرفت و سرش را در میان دو زانو فرو برد.

پسرک به سرعت همان چاقویی که آغالالایش از غلاف میکشید، در جایش ایستاد. بخت بد که آنشب یکی از شبهایی بود که آغالالا خانه نیامده بود. اگر او میبود، کاکا هرگز این جراً ت را نمیتوانست که بوبو جان را چنین تحدید کند. قلب پسر، نه از روی واهمه، بلکه به سبب پریشانی برای مادرش در صدد بیرون جهیدن از سینه بود. قدمی سریع برداشت تا برای نجات مادر به اتاق نشیمن برود. اما ایستاد، چون دیگر آوازی نشنید.

مادر میگریست، ولی گریه اش را در گلو خفه میکرد تا صدایش به آنسوی دیوار رخنه نکند.

*****

پسر چای صبح اش را خاموشانه و تنها صرف کرد. مادرش، خلاف روزهای دیگر، چایش را قبل از اینکه پسر از خواب برخیزد تمام کرده، و در مطبخ خود را مصروف کار نگه داشته بود. نمیخواست پسرش کبودی و سرخی گوشهء پیشانی اش را متوجه شود.

آنروز مثل روزهای دیگر کوچه خالی به نظر میرسید. دوستانش همه به مکتب رفته بودند. پسرک به اطراف بازار بردرانی گشتی زد وخسته و دلتنگ برای صرف نان چاشت خانه آمد.

"کاکایم چی گفت؟" او ناموءفقانه کوشش کرد چنین وانمود کند که دیشب چیزی نشنیده بود.

بوبوجان گیلاسی را که از دوغ سرد پر کرده بود مقابل پسرش گذاشت و بدون اینکه بالا ببیند، گفت، "اجازه نمیته." سر پسر نیز پایین افتاد و چشمهایش گیلاس دوغ را نادیده گرفته به گلهای دسترخوان خیره شد.

بعد از لحظاتی چند، بدون اینکه چشمانش را بردارد، گفت، "خی تمام روزچی ده کوچا بیکاربیکاربگردم؟ دق شدیم." قطرهء کوچک اشکی از چشم چپش آرام روی گونه اش لغزید و بر یکی از گلهای دسترخوان افتاد.

لقمهء نانی را که مادر برداشته بود، به بشقاب گذاشت. در حالیکه دستهایش را سوی پسر باز کرده آمادهء به آغوش کشیدن او بود گفت، "بیا اینجه، هیچ فکر نکو. سر از هفتی آینده مه خودم تره ده خانه درس میتم." او گونهء پسر را بوسید.

پسر در آغوش مادر، و با شنیدن سخنان وی احساس آرامش کرد. او میدانست که میتواند به وعدهء مادرش حساب کند. بوبوجان هر چه وعده کرده بود، وفا نیز کرده بود و هرگز پسرش را مأیوس نساخته بود.

فردای آنروز، بعد از اینکه شوهرش خانه را ترک کرد، بوبوجان ظرف های چای را به سرعت شست. لباس جای رفتنی اش را به بر و چادری سبزش را به سر کرد. لباسهای پاک پسر را نیز آماده کرد و او را صدا زد، "زود کالایته بپوش که شار میریم."

او که از پینه کردن باربار گدی پرانی که بیشتر از پنج شش متر به هوا بلندتر نمیرفت خسته شده بود، با خوشی امر مادر را به جا کرد.

با آنکه آفتاب داغ قندهار عرق از سر و روی پسر جاری ساخته بود، از فرط سرور در پیراهن ترش نمیگنجید و مشتاقانه مادرش را دنبال میکرد. در بازارهای پر ازد حام، هر سویی که مادر و پسر کتابفروشی یی را در پیاده روی میدیدند، به آن سر میزدند. پسر که عنوان کتابها را به مشکل خوانده میتوانست، مقابل سفرهء هر یک آنها زانو میزد و به تماشای پرس و پال و چانه زدن مادر با فروشندگان مینشست. هر کتابی را که بوبوجان میخرید به پسر میداد تا حمل و نگهداری کند.

آنها بعد از ظهر، اما قبل ازاینکه کاکا برگردد، خانه رسیدند. پسر که حساب کردن را چند ماه قبل آموخته بود، تعداد کتابهای دینی، قصه و ریاضی را شش جلد شمار کرد. در راه برگشت به خانه، او از مادر پرسیده بود، "ای کتابا ره بر مه خریدی؟" بوبوجان سرش را به علامت تاًیید تکان داده جواب داده بود، " آ، مگر با خبر که کاکایت خبر نشه. به هیچ کس نگویی." پسر فهمید که موجودیت آن کتابها باید رازی باشد تنها و تنها بین او و مادرش.

وقتی آنها به خانه رسیدند، بوبوجان چادری اش را از سر درآورد. سپس دست به یخن برد و کلید کوچکی را که به آن حلقهء تار سرخی آویخته بود برآورد، وبا اشاره به جعبهء چوبی یی که در گوشهء اتاق نشیمن قرار داشت، به دست پسر داد، "کتابایته ده صندوقچه پت کو."

او که خوب میدانست چرا باید کتابهایش را پنهان کند، بدون چون و چرا کلید را از دست مادر گرفت و به اتاق نشیمن رفت تا خواهش اش را به جا آورد. "چه وقت درسا ره شروع میکنیم؟" در حالیکه کلید را به مادر مسترد میکرد، پرسید.

"صبا به خیر." بوبوجان متبسم جواب داد.

*****


سه سال گذشت. پسر مثل دوستان هم کوچه اش خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. چند آیت و حدیث را نیز به خاطرسپرده بود. حالا قرآن شریف را به روانی میخواند و از آنچه بر حضرت آدم، نوح، عیسی و موسی اتفاق افتاده بود به طور خلاصه آگاه بود. دو سه غزل را هم از یاد کرده بود و عملیات جمع، منفی، ضرب و تقسیم برایش ابتدایی جلوه میکرد. اما او میخواست بیشتر بیاموزد. از اینرو پولهای عیدی اش را، که بعد از خرید گدی پران و تار شیشه باقی میماند، کتاب میخرید. با وجود آن، به کودکانی رشک میبرد که هر روز صبح مکتب میرفتند و از معلمان مختلف چیزهایی میاموختند.

مکتب را تنها از بیرون دیوارهای بلندش دیده بود. روزها به کوچه ای که در آن مکتب واقع بود میرفت و زیر سایهء یکی از دیوارهای آن مینشست. وقتی صدای هیاهوی کودکان به گوشش میرسید، با خود میگفت، "خدا میدانه که وا ده اونجه چی چیزایی ره یاد میگیرن که مه نمیگیرم." آرزو میکرد روزی با رفیق هایش در صنفی بنشیند، با آنها یکجا درس فراگیرد، و هیاهو برپا کند. اما او میدانست که رسیدن چنین روزی آسان نخواهد بود. کاکایش هرگز اجازه نخواهد داد که او درسهای فرنگی ها را بیاموزد.

یکی از روزها، درجای همیشه گی اش به دیوارمکتب تکیه داده، در سایهء سرد آن نشسته بود و با حسرت به سروصدای شاگردان گوش میداد. گاه گاهی با پنسل به کتابچه ای نازک و رنگ و رو رفته مصروف نوشتن میشد و چنین وانمود میکرد که چون شاگردی در صنف نشسته و در حال آموزش است. ساعتی نگذشته بود که متوجه چپراسی شد که با گامهای بلند، شتابان سوی او قدم برمیداشت. وی مثل آغالالا قد بلند داشت و همانگونه لاغر، چالاک و صحتمند معلوم میشد. اما ریش کوتاه و ماش و برنج اش بر پیری اش گواهی میداد.

هنوزنیم خیز بود که چپراسی را چوب در دست در برابرش ایستاده یافت. تردستی و سرعت او را بارها هنگام استفاده ازآن چوب، در تنبیه شاگردانی که ناوقت به مکتب میرسیدند، دیده بود. کوشش کرد چوب او را نادیده بگیرد و به جرأت به چشمانش نگاه کند. در عین حال نگران بود تا مبادا چپراسی صدای تپیدن قلبش را بشنود. "از خاطری که اینجه شیشتیم، میخایه مره بزنه." با خود گفت.

چپراسی بدون سلام و احوالپرسی، با لحجه ای آمرانه گفت، "بیا که سرملم صایب کارت داره."

"مه خو چیزی نکدیم. سرملم صایب کتی مه چی کار داره؟" پسر از بچه های مکتب شنیده بود که سر معلم چگونه مردی بود. آنانی را که مکتب گریزی کرده بودند، بارها چنان قفپایی برداشته بود که خون کف پایشان دهلیزهای مکتب را رنگین ساخته بود. باری هم او شاگردی را آنقدر محکم گوشمالی داده بود که گوشش را از بیخ کنده، بدستش داده بود.

"نمیفامم، باز که رفتی خودت میفامی. بیا." او گفت وبا این اطمینان که پسر تعقیبش میکند به راه افتاد.

پسرک با وجود اینکه سالها حسرت پاگذاشتن به آن محوطه را برده بود، برای اولین بار در داخل شدن به آن احساس بی میلی کرد. اما چاره ای جز اینکه چپراسی را دنبال کند نداشت.

مطابق به هدایت چپراسی، پسرک سلام کرد و مقابل یک میز که سرمعلم به جانب دیگر آن نشسته بود ایستاده شد. "خدا میدانه که مره بری چی خاسته،" در حالیکه آرزو میکرد با به سرنوشت بچه هایی که مکتب گریزی کرده بودند دچار نشود، از خود پرسید.

نادر شاه را در لباس نظامی، که تصویر سیاه و سفیدش به دیوارعقب سرمعلم نصب بود، شناخت که پادشاه افغانستان بود. آن عکس را در کتابی دیده بود. سرمعلم، خلاف اکثر مردهایی که او در کوچه و بازار دیده بود، دریشی سیاهی به تن کرده بود. او بروتهای غلو داشت که به چهره اش جدیت میبخشید.

چشمش را از کاغذی که امضاء میکرد بلند کرد و پرسید، "نامت چیست بچیم؟" صدای باریک سرمعلم با جدیت چهرهء بروتی اش هیچ سر نمیخورد. نزدیک بود پسر به این ناهماهنگی بخندد.

"نوراحمد خان."

"نور احمد خان یا تنا نوراحمد؟" پنج شش استادی که در چوکی های چیده شده در اطراف اداره نشسته بودند خندیدند. پسرک که همیشه مادرش او را نوراحمد خان صدا میزد، از خندهء آنها متحیرشد، وقطراتی از عرق بر پیشانی اش درخشید.

"بچیم، تو چرا هر روز زیر ای دیوال میشینی؟" سرمعلم از زیر عینکهای نمره دارش نوراحمد را سراپا برانداز کرد.

"هیچ، امتو." پسر چنان به چپلک های کهنه اش چشم دوخته بود که گویی جالب و دیدنی بودند.

"منظورت چیست؟"

"رفیقایم ده ای مکتب درس میخوانن. مه خوش دارم که صدایشانه بشنوم."

"میخایی ده مکتب کتی رفیقایت بازی کنی؟"

"بلی." آنقدر شرمگین سخن میگفت که سرمعلم جوابش را نشنید.

"میخایی؟" بلندتر پرسید.

"بلی." نور احمد نیم لحظه ای را که بالا نگریست، با تعجب دید که سر معلم تبسمی به لب دارد.

"خو، اگه تره اجازه بتم که کتشان بازی کنی، باید کتشان درسام بخانی."

"میخایم که ده ای مکتب شامل شوم. درس آم خوش دارم."

"یانی که هم بازی و هم درسه خوش داری؟" سر معلم سوی استادان، که عقب نوراحمد قرار داشتند، تبسمی گذرا کرد و آنها نیزجوابی مختصر دادند.

"بلی." این بار به چشمان سرمعلم نگاهی مستقیم انداخت و جواب داد.

"چقه سواد داری؟" او نظری به کتابچه ای که در دست راست نوراحمد بود کرده، گفت.

"قرآن شریفه کتی تفسیرش پیش مادرم خاندیم. کمکی ریاضی آم یاد دارم."

"خوب است که تره ده صنف دو یا سه شامل کنیم، چون سن ات بری صنف اول کلان مالوم میشه."

یکی از استادان حاضر در اداره محتاطانه و با لحن متواضع صدا زد، "سرمعلم صایب، چطور است که از نور احمد خان یک امتحان پشتو و ریاضی بگیریم که سویش واضح تر فامیده شوه."

"والله، نظر بدی نیست." سرمعلم گفت.

در حالیکه دریایی از تشویش و سرور در دلش طغیان میکرد، نوراحمد در وسط دفتر خاموشانه و ظاهراً آرام ایستاده ماند.

*****

لحظاتی بعد، او متوجه شد که زیر رگباری از سوالهای تحریری و تقریری قرار گرفته است. هر چه درست تر جواب میداد، سوالات مشکل تر میشدند. حتی مجبور به قراءت یکی دو آیه از قرآن شریف و یکی دو غزل از رحمان بابا و احمد شاه بابا نیز شده بود.

پس ازگذشت ساعتی، به امر سرمعلم او از اداره خارج شد و بیرون اتاق پهلوی چپراسی، که به چوکیء چوبی یی لققه نشسته بود، منتظر ایستاد. صدای استادان از عقب در به گوشش میرسید. با وجود آنکه سعی کرد، نتوانست گپ هایشان را ازهم تفکیک کند. بعد از نیم ساعتی، سر معلم در را باز و از نوراحمد دعوت کرد که داخل شود.

"تبریک بچیم. تره به صنف چار شامل میکنیم." او در حالیکه دست نوراحمد را فشرد، گفت. استادان نیز به علامت تأیید، و اظهار مسرت سر تکان دادند. آنها از دیدن برق هیجان در چشمان، و سرور در چهره اش شاد شدند.

"تشکر سرمعلم صایب." او به مشکل احساساتش را اداره کرد. میدانست که در میان آنهمه استاد، موءدبانه نخواهد بود که با خیز و جست فریاد خوشی برآرد.

"بابه، بیا، نوراحمد خانه به صنف چار ببر." سرمعلم بلند صدا کرد تا چپراسی بشنود.

وقتی که نوراحمد داخل صنف چهار شد، اکثر شاگردان غافلگیر شدند و به مجرد ورودش فریاد برآوردند، "نوراحمد، نوراحمد، خوش آمدی." هر کس از نوراحمد میخواست تا پهلوی او بنشیند. نوراحمد نیز متعجب و شادمان بود که اکثر دوستان کوچه گی اش را در همان صنف یافته بود. سراسیمه و هیجان زده پهلوی یکی از آنها نشست. اما دست پاچه گی اش تازه نبود. او ازلحظه ای که چپراسی را به سویش در حرکت دیده بود تا وقتی که زنگ رخصتی زده شد، شتاب زده و حیران باقی ماند.


*****

بعد از به صدا درآمدن زنگ رخصتی، نوراحمد منتظر دوستان نماند و برق آسا از جا جهید. در حالیکه کتابهایش را محکم چنگ زده بود سوی خانه به دویدن آغاز کرد.

"بوبوجان شامل شدم، شامل شدم." از دروازهء حویلی به همان سرعت و هیجان داخل شد که از دروازهء مکتب خارج شده بود.

"شامل چی شدی بچیم؟ مره خو بیخی ترساندی." او که پخت و پز و پاک کاری را تمام کرده بود، فرصت را غنیمت دانسته در گوشه ای از حویلی نشسته به خامک دوزی پیراهنی برای نوراحمد مشغول بود.

"شامل مکتب."

"چطور؟" مادر پرسید.

همان گونه که تصور کرده بود، بوبوجان کاملاً غافلگیر شده بود. نوراحمد به سرعت قصه را از سر تا به آخر با تمام جزییاتی که به خاطر داشت، گفت. او کتابهایی را که در دستش بود، به عنوان ثبوت به مادرش نشان داد، "اینه، ای کتابا ره بریم خود سرملم صایب داده."

مادر کتابها را گرفت و به پشت و روی آنها نظر افگند. به راستی که کتابهای ریاضی و دینیات و پشتوی صنف چهارم مکتب بودند.

"صنف چار؟ تو صنف چار شدی؟ خدا خیر بتیشان." در حالیکه اشک اش را با گوشهء چادر پاک میکرد گفت.

"برشان گفتم که تو کل چیزه برم یاد دادی." پسرک هنوز هم نفسک میزد.

"مه چی کدیم ، تو خودت بچه لایق استی. آفرین جان مادر، تبریک." روی پسرش را بوسید. اما به او هشدار نیز داد که کاکایش از شمولیت اش به مکتب خبر نشود. "میفامی که اگه کاکایت خبر شوه، روزگارهر دوی ما خراب است."

نوراحمد به مادر وعده کرد که، با وجود اینکه نمیدانست چگونه، این راز را به کسی افشاء نسازد. سپس کلید را از مادر گرفت، تا بعد از اجرای اولین کارخانگی، کتابهایش را در صندوقچهء همیشه گی پنهان کند.

*****

چند ماهی به همین منوال گذشت. نوراحمد به مکتب رفتن ادامه میداد. دیگرانه که خانه میرسید، سرو صورتش را با آب چاه روی حویلی میشست. پیالهء چای سبزی را که مادرش برایش دم میکرد با یک توته نان میخورد و سپس با عجله به اجرای کارخانگی اش میپرداخت.

"جم کو کتابایته که کاکایت میرسه،" اکثر روزها بوبو جان از آشپزخانه کارد و پیاز یا بادنجان رومی بدست صدا میزد. با وجود اینکه ساعتی موجود نبود که به او نگاه کند، وقت آمدن شوهرش را تقریباً همیشه درست پیش بینی میکرد. نوراحمد این حقیقت را میدانست. از این رو، سراسیمه کتاب و کتابچه اش را میبست و به صندوقچه میانداخت. در آن هنگام کاکایش را در ذهن مجسم میکرد که با چشمهای خشم آگین و برآمده از حدقه به سویش میجهد و فریاد میکشد، "کافر شدی؟"

باری که نور احمد روی بام برآمده بود تا گدی پرانش را به هوا کند، کاکایش هنگام برگشت از کار، او را قبل از داخل شدن به خانه، از کوچه دیده بود. اما صدایی بلند نکرده و در اتاق نشیمن منتظر پایین شد نش از بام نشسته بود. ساعتی بعد، نوراحمد به فکر اینکه کاکایش هنوز در دوکان مشغول کار است و از ارتکاب جرمش آگاهی ندارد، از بام پایین آمده بود. ا وگدی پران و چرخه به دست، با دل جمع داخل اتاق شده بود.

"سر بام بالا شده بودی؟" کاکایش غافل گیرانه فریاد کشیده بود. نوراحمد از ترس و تعجب در جا خشکیده بود، و بدون اینکه مجال جواب را داشته باشد، خود را اول به هوا بلند و سپس نقش بر زمین یافته بود. کاکایش چون شاهینی که بر کبوتری سایه افگنده باشد، بالای سرش ایستاده شده بود. سپس پنجه ای چاق وبه مراتب قویتر از پنجهء شاهین از بازوی کوچک نوراحمد گرفته او را از زمین برداشته بود. کاکا در حالیکه با دست دیگر پشت و پهلوی برادرزاده را نرم کرده بود، باز فریاد کشیده بود، "سر بام؟ سربام؟ تا زنده باشی دگه سر بام بالا نشوی." دهانش چون کنارهء دریایی که طغیان کرده باشد کف کرده بود و در گیرودار، لنگوته اش به گردنش حلقه وار آویزان شده بود. درچنگ نور احمد از گدی پران بیرقی یی که مادر برایش خریده بود، تنها کاغذهای پاره پارهء آویخته از تیربانگس باقی مانده بود. چرخه ای را هم که از آغالالایش قرض گرفته بود، زیر پاهای چاق کاکا تکه تکه، و همهء تارهای آن جر شده بود.

"وای بوبوجان. وای بوبوجان" یگانه فریادی بود که از گلوی نوراحمد دو سه بار برآمده بود. اما تنها فریاد آخر او را بوبوجان، که مصروف پخت و پز در مطبخ بود، شنیده و به سوی خانه شتابان دویده بود تا با عذر و التماس پسرش را از چنگ شوهر نجات دهد. یک ساعت بعد، نور احمد هنوز هم نتوانسته بود گریه و حق حق اش را مانع شود. "اگه آغالالایم خانه میبود، کاکایم نمیتانست مره بزنه." او بارها آهی پر افسوس کشیده و با خود اندیشیده بود.

نور احمد سوزشی را که از اثر ضربات دست کلفت کاکا بر پشت و پهلویش احساس کرده بود خوب به خاطر داشت. بد تر از آن، احساس اینکه غرورش پامال شده بود روان اش را سخت میازرد. از اینرو به هیچ صورت، مشتاق تکرار آن حادثهء درد ناک نبود.

*****

آنروز وقتی از مکتب به خانه رسید و داخل اتاق شد، دید که کاکایش خیلی زودتر از روزهای دیگر از کار برگشته بود. سلام کرد و مثل مجسمه ای سنگی مقابل دروازه ایستاده ماند. اگر به جرم بالا شدن روی بام آنقدر لت و کوب شده بود، سزای قدم برداشتن اش سوی کفر چه خواهد بود؟

"از کجا آمدی؟" کاکا در حالیکه لنگوته اش را با دو دست مثل تاجی از سر بلند کرد و پهلویش به روی تشک گذاشت، پرسید.

نوراحمد کوشش کرد، اما نتوانست چشمهایش را که به خط گلیم روی خانه دوخته بود بالا کند. صدایش راه در گلو گم کرده بود.

"جواب بتی." او تنه اش را از بالشت جدا کرده، راست نشست و خیره و منتظرانه به سوی برادرزاده نگاه کرد.

نوراحمد که نه میخواست و نه میتوانست جواب بدهد، خاموش باقی ماند و پنجه های لرزان دست چپش را به کتابها و کتابچه هایش محکمتر چسپید.

"ای صندوقچه صندوقچهء شیطان است. میفامم که مادرت هرقسم نجاستی که به دستش میایه ده مو تخته میکنه. کتابای شیطانی توآم ده مونجه ست. میشکنانمش."

این گپ کاکا به یاد نوراحمد آورد که کلید صندوقچه را در مشت دست راست محکم گرفته بود. او بدون اینکه به دستش ببیند، متوجه شد که حلقهء تار سرخ آن از میان پنجه هایش آویزان و آشکار بود.

"او زن. او زن . . ." کاکا هنوز فریادش را تمام نکرده بود که بوبوجان احساس خطر کرده دوید، و خود را به چابکیء باد به دروازهء اتاق رساند. عقب پسر ایستاد و دستهایش را روی هر دو شانهء او گذاشته فشار داد تا حمایتش را واضح ساخته باشد.

نوراحمد برای لحظه ای فکر کرد که صدای باز شدن دروازهء چوبیء حویلی را شنیده است. "خدا کنه که آغالالا باشه،" با خود گفت. اما، صدای شرفهء پایی به گوشش نرسید. از دست بوبو جان، که جسامتش ازخود نوراحمد نه چندان بزرگتر بود، چه بر خواهد آمد؟

کاکا با انگشت شهادت سوی نوراحمد اشاره کرده گفت، "ای بچه کجا رفته بود؟" او مصصمم بود که از کسی قبل از حمله و آغاز لت و کوب اقرار ارتکاب جرم برادرزاده را بگیرد.

"مکتب رفته بود." کاکا پاسخش را گرفته بود، اما نه از همسرش.

آغالالا با صراحت و صدایی بلند از روی حویلی ادامه داد، "مگم مکتب رفتن گناست؟"

"به تو غرض نیست. پای لچ." آوازش تحقیر آمیز، و آنقدر بلند و خشن بود که نوراحمد را در جای تکان داد.

"از اول خو نبودم. اگه مکتب میرفتم حالی ده کوچا سرگردان نمیبودم." با عین شدت جواب داد.

"تو حالی ایقه شدی که جواب مره میتی؟ گستاخ." هیکل بزرگ کاکا مثل فنری از جا پرید. او بعد از سه گام سریع و طویل نوراحمد و مادرش را کنار زد و از دروازه بیرون جهید.

"حالی ایتو سبقته بتم که تا زنده باشی یادت نره."

"وختای اشتکیم تیر شده." او در حالیکه حرکات کاکایش را دقیق زیر نظر گرفته بود، حتی مژه ای هم برهم نزد. با خونسردی تمام آهسته دستش را داخل جیب بغلی واسکتش برد و از آن قمه ای را بیرون کشید. برق تیغش به چشمان کاکا خورد و او را جابه جا منجمد ساخت. بدون اینکه چشم از چشم کاکا برافگند، آغالالا قمه اش را با یک تکان سریع به سوی دیواری که حویلی را از کوچه جدا کرده بود پرتاب کرد. ترق، صدای اصابتش را به دیوارهر دو شنیدند. کاکا در جایش ایستاد. آغالالا هم جلو نیامد، اما قدمی به عقب نیز نگذاشت. منتظر کاکایش بود تا تصمیم بگیرد.

در گذشته، کاکا، آغالالا را مثل نوراحمد بارها از بازو با چنگی به هوا بلند کرده و با دست دیگر پشت و پهلویش را نوازش داده بود. ولی آن گذشته بود و گذشتهء دور- سه چهارسال قبل. حالا برادرزاده اش جوانی بود اندکی بلندتر از خودش، لاغراندام، اما زورمند، که در هنگام نبرد سرعت عملش بی نظیر و باورنکردنی بود. کاکا ازاین حقایق به خوبی آگاه بود، و میدانست که اگر قدمی فراتر نهد به نقص اش تمام خواهد شد. پس به زمین تفی افگند، و به سوی اتاق نشیمن برگشت.

"نانی، بیا که بریم." آغالالا با سر و دست به سوی دروازهء کوچه اشاره کرد. نور احمد نیز با کمال میل پذیرفت.

آنروز بعد از مدتها، آغالالا برادرش را به شهربرد تا هر دو با هم گردش بروند. برایش کباب خرید. بعد از آن شیریخ و کشمش-آب نیز خوردند و برای مادر انگور و انار خریدند. هنوز خداحافظی آفتاب با آسمان تمام نشده بود که سوی خانه روان شدند. در راه بازگشت، آغالالا به برادرش گفته بود که بعد ازآن در رفتن به مکتب هیچ هراس نداشته باشد، و اگر کسی بار دیگر او را تهدید کرد، به او اطلاع بدهد. "تا وختی که مه زنده ستم، ازفلک آم نترسی." اودر حالیکه مقابل نور احمد زانو زده بود، با پنجه های نیرومندش شانه های لاغرش را تکان و به اواین اطمینان را داده بود. با یک نگاه به نگاه جدی برادر، خاطر نور احمد جمع شده بود، و خود را راحت و مصوون احساس کرده بود.

*****

"سلام." وقتی داخل اتاق نشیمن شدند، هر دو تقریبأ هم آواز گفتند. بیرون خانه، آفتاب آرام آرام سر به زیر لحاف شب فرو میبرد.

"وعلیکم السلام، جان مادر. بیاین که نان تیار است." بوبو جان در حالیکه الیکین را روشن میکرد، گفت.

کاکا که روی تشکی مقابل خانمش نشسته بود، از گوشهء چشم سوی برادرزاده هایش نیم نگاهی انداخته، به گرداندن تسبیح در بین انگشتان ادامه داد، و چیزی نگفت.


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول