© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پوهنمل محمود نظری



                                   حاضر جوابی یک فن خاص ادبی
                                                 قسمت چارم


حاضرجوابی یک هنر است. امتیازی است که فرد حاضرجواب را از دیگران متمایز می کند و به او توانائی بالاتری در کار می دهد. حاضرجوابی ها خوب به پهنای تاریخ باقی خواهند ماند.

سعدی د گلستان گوید که قاضی همدان عاشق پسرک نوجوان شاگرد نعلبندی شد و شب و روزش به یاد او "متهلّف (غمگین)" و "مترصّد(منتظر در کمین" است. اما چه کند که خودش قاضی شهر است و بلند آبرویی دارد

این دیده‌ی شوخ می‌کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند!

حتّا آن پسرک نگون‌بخت هم از این عشق خبردار شده و یک‌بار در سر بازار، حسابی به هیکل جناب قاضی و حضرتش زده که مردک! رهایم کن! اما حضرت قاضی شاد از آن همه مرحمت معشوق، سروده که:

از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوش‌تر که به دست خویش نان‌خوردن!
و بعد دوستان و مریدان رندانهِ ملامت ا‌ش کرد:
انگور ِ نوآورده‌ ، تُرُش‌طعم بوَد
روزی دو سه، صبرکن که شیرین‌گردد!

پس چند کس را به تحقیق او می‌فرستد و با علم به تنگ‌دستی آن بدبخت که نان‌آور کسانش بوده، زر و سیم بی‌کران به پایش می‌ریزد:

هر که زر دید سر فرود آورد
ور ترازوی آهنین دوش‌ است!

و البته که پسرک تسلیم می‌شود و شبی به کام قاضی می‌رود:
"قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر. از تنعّم نخفتی و به ترنّم گفتی:

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
لب بر لبی چو چشم خروس!، ابلهی بوَد
برداشتن ، به گفتن بیهوده‌ی خروس!


امّا حسودان و بخیلان، خبر این کام‌جویی به حاکم می‌دهند و حاکم اراده می‌فرماید تا با چشم مبارک خود، قاضی‌اش را در آن حال و مقال ببیند. پس با چند تن از "خاصّان" به بالین قاضی و پسرک حاضر می‌شود:
" شمع را دید ایستاده، و شاهد نشسته، و مَی ریخته، و قاضی در خواب مستی، بی‌خبر از مُلک هستی!"
قاضی که به‌هوش می‌آید و حاکم را می‌بیند فی‌الفور از او می‌پرسد:
آفتاب از کدام جانب برآمد؟
حاکم پاسخ می‌دهد: که از " مشرق".
قاضی نکته دان با تلمیح به حدیث: "لا یُغلَقُ‌اللهُ عَلی‌العِباد حَتَّی تَطلُعُ‌الشَّمسُ مِن مَغربها" ( تا زمانی‌که خورشید از مغرب طلوع نکرده، در توبه بر بندگان خدا بسته نمی‌شود) عرض می‌کند: "الحمدلله که در توبه همچنان باز است!"

گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام


حاکم قبول نمی‌کند و در جوابی دندان‌شکن (که به احتمال در محضر همان قاضی آموخته) آیه‌ای از قرآن را می‌خواند: "فَلَم یَکُ یَنفَعُهَم ایمانُهُم لمَّا رَاو بَاسَنا" ( ایمان اینان، هنگامی که عذاب ما را می‌دیدند دیگر ایشان را سود نداشت)
پس حکم به از قلعه فرو انداختن قاضی می‌دهد و در انتها می‌گوید که: تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. این‌جاست که قاضی همدان، شاهکار ِ هوش و سخن‌وری‌اش را عرضه می‌کند:
" گفت ای خداوند ِ جهان! پرورده‌ی نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده‌ام. دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم! ملِک را خنده گرفت! و به عفو از خطای او درگذشت!"

سعدی خود، از عشقش به پسرک خوشرو گوید:

آن‌که نبات عارضش آب حیات می‌خورَد
در شکرش نگه کند هر که نبات می‌خورد

"اتفاقاً به خلاف طبع"، سعدی حرکتی از پسرک می‌بیند ((خدا می‌داند چه حرکتی) و او را رها می‌کند. پسرک سعدی را ترک می‌کند، تمسخرکنان می گوید

شب‌پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد


سعدی از غم هجر پریشان می‌شود و پشیمان، که البته سودی ندارد

بازآی و مرا بکش که پیشَت مردن
خوش‌تر که پس از تو زندگانی‌کردن

"اما به شکر و منّت باری" پسرک پس از مدتی بازمی‌گردد و توقع داردکه سعدی دوباره "در کنارش گیرد" اما این بار دیگر از آن خبرها نیست جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون بهی، گردی نشسته ریش درآورده!) و رونق بازار حُسنش شکسته
سعدی ومی گوید:

چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدست
(یعنی چرا ریش درآورده‌ای بدبخت!)
جواب داد: ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حُسنم، سیاه پوشیدست
(الحق که شیخنا این‌جا را خوب آمده)


سعدی در حکایت دیگر می‌فرماید

امرَد آن‌گه که خوب و شیرین است
تلخ‌گفتار و تندخوی بوَد
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم‌آمیز و مهرجوی بوَد


(امرَد، پسر مودرنیاورده را گویند)

در حکایت دیگر شاگرد بیچاره‌ای که البته "کمال بهجتی" دارد و معلمش از آن‌جا که "حس بشرّیت است با حُسن بَشَره‌ی او معاملتی داشت"، در یکی از خلوت‌های ناگزیرانه از معلم می‌خواهد که: "آن‌چنان که در آداب درس من نظری می‌فرمایی در آداب نفسم نیز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی، بر آنم اطلاع فرمایی بدبخت از چه کسی چه چیزی می‌خواهد!). و معلم دانا در جواب فوراًمی‌فرماید:

ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند بجز آن یک هنر

: "ای پسر! این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست، جز هنر نمی‌بینم"
در حکایت دیگری خود شیخنا سعدی روایت می‌کند: که در مسجد جامع کاشغر، طلبه‌ای می‌بیند "به غایت اعتدال و نهایت جمال"، که کتاب درسی‌اش را در دست دارد و به با صدای بلند می‌خواند: "ضَرَبَ‌ زَیدٌ عَمراْ و کانَ المتعدّی
سعدی که همواره عاشق جمال و اعتدال است برایش فوراً می‌سراید

طبع تو را تا هوس نحوکرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشّاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عَمر و زید


گوید استاد قاسم این شعر مرحوم (عبدالعی مستغنی) را با آب و تاب و طنطنه و غرورملی افغانی در جشن خواند که باعث استعجاب و وجد و هیجان همه احضار گردید:

ناز دارد بی سر و سامانیم
بحر در بر قطرهء طوفانیم
آســــمان سیر سرگردانیم
مشکل هرکار باشد آسانیم
گرندانی غیـــــــــرت افغانیم
چون به میدان آمدی میدانــیم


استاد قاسم در روز جشن استقلال وطن در تالار امیر امان الله خان غازی این دوبیتی محلی را با تاثر خواند:
مه قربانت شوم نارنج دستی
ببویت زنده ام هرجا که هستی
نه خود آیی نه نامهء میفرستی
مگر کافر شدی بت می پرستی


بعضی از ناظرین و حاضرین هدف و منظور استاد قاسم را فهمیدند که استاد این شعر را بیاد شاه امان الله خان غازی خوانده، در این اثناء امیر حبیب الله کلکانی نیز موضوع را فهمید و به تشدد به استاد قاسم خطاب کرد: استاد باز امان الله خان را نخواهی دید. استاد بدون حراس گفت: امیر صاحب خدا مهربان است و اضافه کرد. امیر صاحب مه نمک حرام و بیوفا نیستم. اعلیحضرت امیر امان الله خان محصل استقلال افغانستان را چون جان خود دوست دارم، زیرا نوکر و نمک خورش بودم اکنون که خدای پاک برشما مهربان شده است و شما را پادشاه ساخته به شما هم وفادار و امر تانرا اطاعت خواهم نمود.
غلام حضرت کوشان از زبان استاد قاسم روایت نمود:
دو سه ماه ی از سلطنت امیر حبیب الله کلکانی نگذشته بود که سردار فیض محمد ذکریا وزیر معارف عهد شاه امان الله خان که با یک تعداد از اقارب خود در مجلس امیر حبیب الله کلکانی حضور داشت و همیشه به دربار آن امیر حاضر میبود او را تشویق نمود که خانم دیگر بگیرد و تا دریشی پوشیدن و انتخاب رنگ های کوچ و چوکی دربار او را کمک رساند. امیر پیشنهاد او در مقابل بی بی سنگری [خانم اولی] بیوفایی شمرده و حوادث بعدی را تماشا میکرد.
سردار فیض محمد ذکریا، سردار غلام حیدر اعتمادی را که او نیز به دربار امیر خدمتگار بود با خود همدست ساخته سردار زاده ای بنام (بینظیر) جان رااز تبار خویش برای ازدواج با امیر در نظر گرفتند. ولی باز هم چنانکه استاد قاسم به حسرت و افسوس به یاد می آورد از امیر انکار و از سردار فیض محمد ذکریا و سردار غلام حیدر اعتمادی اسرار، تا آنکه به قرار گفته ای هرچه زوری بین دونفر گوری ـ پای امیر را برای محفل حنابندان با بینظیرجان از اتاق بزرگ منزل بالائی قصر دلکشا کشانیدند. در حالیکه سردار غلام حیدر خان اعتمادی بازوی دختر را گرفته و سردار فیض محمد ذکریا با ضرب دایره ی محفل را به حدی گرم ساخت که استاد قاسم باز به یاد امان الله خان گریه میکرد. ولی امیر متحسس شد و بر وی بلند بانگ زد:

قربان وفایت قاسم جان
هرچه دلت میخواهد بخون

و جانب دایره نواز محفل به تمسخر دید، طوریکه همه حضار ملتفت شدند.

نادرشاه از استاد قاسم خوشش نمی آمد. زمانیکه استاد به دیدارش غرض تبریکی رفته بود، بعد از ساعت ها انتظار، مصاحب خاصش چاشتگاه سر میرسد و بیخ گوش استاد میگوید: حضور امیر هنوز هم استراحت اند ممکن دیر شود و شما باز هم معطل خواهی ماند بهتر نیست یک وقت دیگر یک روز دیگر مشرف شوید. استاد آن زبان گویای زمزمه برخاست و این بیت سعدی بگفت و آنجا را ترک نمود:

ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به!


میرغلام محمد غبار و دیگران آورده اند:
شبی در هوتل کابل استاد قاسم در محضر عام اشعاری میخواند که به این مطلع شروع شده بودند:

چیست مردی و مروت؟ حب کشور داشتن
کینه و بغض برادر را ز دل برداشتن


فردای آنروز استاد قاسم در دربار احضار و مورد تهدید نادرشاه قرار گرفت و شاه به مدیر انجمن ادبی احمدعلی خان درانی تیلفون نموده گفت: برای قاسم خواننده اشعار مناسب از گلستان و بوستان سعدی داده شود که منبعد همانها را در محفل بخواند و بس

منجمی به خانه درآمد، مردی بیگانه دید با زن او به هم نشسته،‌ دشنام داد و سقط گفت و درهم افتادند و فتنه آشوب برخاست. صاحبدلی بر آن واقف شد،فی البدیعه گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست
که ندانی که در سرای تو کیست!1


جوانی به پيری سالخورده ی ازبدخویی زن خود شکایت می کند:

جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت:
«گران باری از دست این خصم جبر
چنان می‌برم کآسیا سنگ زبر»

پیر مردی دانا به جوابش گوید

به شب سنگ بالایی ای خانه سوز
چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آن گه که خارش خوری ی

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری (احتمالا عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند.
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.
شاعر گفت:
مادرت کان کرم بود و بداد از پس و پیش
سلطان محمود غضبناک شد و خواست گردن او را بزند که شاعر درخواست کرد یک پله بالاتر برود...سلطان ناباورانه یک پله بالاتر رفت و شاعر سرود:
به یتیمان زر و مال وبه فقیران زر و میش
بیت های دیگر ان چنین است

یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال
عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال



منابع
۱-ooshzad.blogspot.com
۲-رمز آشوب وبب سایت
۳-akbar-salmanpanah.blogfa.com
۴-کابل ناټه ویب سایت
florencebaran.parsiblog.com-۵
۶-futurama.ir
۷- salam-socialism.blogfa.com


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول