© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داكتر ياسر وحيد

 

مسافرانه ها.....

 03
با دیار و ملک مردم هــــــــم تفاهم می کند
یک مسافر با خیالاتش تبســـــــــــم می کند
یاد شبهای( شـــــــــمالی) شعر شیرین لبش
می شود با خاطرات خوش ،تصادم می کند
گاهی از انبوه دوری ها غــــزل خرمن کند
وقتی یاد انگور شـــکر سان و گندم می کند
هم زبان و کوچـه وباغ وبهــــــار خویشرا،
مثنـوی میهنـــــــــــش رادر هوا گم می کند
تا کمی درد جدایی رانمک افشـــــــــان کند
در میان ســــــــــرد بینان یاد مردم می کند
لحظه ها تنها و بی کس با ســـکوت ناله ها
در حضور اشـــــک، با باران تکلم می کند

04
درد تباهی من درمان نمی شود هیچ
این مشکل جدایی آسان نمی شود هیچ
دارم به گوش جانم آوازیاد هایش
تصویرش از نگاهم پنهان نمی شود هیچ

05
رفته ای و مهر تو بر دل نهان دارم هنوز
خاطرات و عکس و نقشت در گمان دارم هنوز
بودنت سبزینهء من صد بهار زندگی
دورم از تودر جوانی صد خزان دارم هنوز

06
چو انگور شمالی در دهانش
ز فرخارهمچو بلبل گفت عابر
کتاب یادهایش را همی خواند
رمان عشق کابل گفت عابر


07

دوست ای دوست
رفتی!
و من تلخترین طعم تنهایی را
با اشتها سوخته نوش جان کردم
همسفر!
همنفس!
کجایی؟
گمی!
فقط در تصویر هایت پیداستی

8 اسد 1387
داكتر ياسر وحيد

 

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول