© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

 نوشته: بصیر یقین

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                                    سایه انسانها همرنگ یکدیگرند

 

 

     

  نمایشگاه اثار خطی از زبر دست ترین خطاطان بر پا شده  بود. از دیر زمانی منتظر آن نمایشگاه    بودم.  و مانند من هزاران تن دیگر.

  آن روز فرا رسید. به مجرد داخل شدن به در ورودی صحن نمایشگاه، اولین اثری که توجهم را جلب      کرد این جمله  بود:

سایه انسانها همرنگ یکدیگرند

  این جمله با مهارت و ظرافت خاصی از هنر خطاطی که تا آن زمان نذ یرش را ندیده بودم، نوشته شده  بود و در پس منظ  این جمله، سایه هایی نیز با مهارت خاصی از هنر رسامی و خطاطی نقش و نگار  یافته بود که این مفهوم بزرگ  را بهتر در ذهن هر خواننده  القاء می کرد.

 

 هنوز به سالن نرسیده بود یم و تا انجا حدود صد متر فاصله بود. آفتاب از سمت راست می درخشید و سایه بانی هم درین مسیر  نبود.

 با خواندن این جمله اثر خطاطی،  دفعتا به  سمت چب، به سایه خودم و سپس به سایه های دیگران نگاه کردم. سایه ها بمراتب دراز تر نسبت به خود آدم ها بودند چون که آفتاب در حال غروب بود... وواقعا که سایه ها شبیه همدیگر بودند.

نفری که در پیش رویم قرار داشت خانم چاق و فربهی بود که سرش به مشکل تا شانه من می رسید و در پیشروی  او هم مردی  بود که شاید قد من تا آرنج دست او بود که به این حساب آن مرد، دو چند دراز تر از آن خانم  بود. اما سایه های ما نه چاقتر از همدیگر بودند ونه دراز تر ونه کوتاه تر. سایه های همه ما تا آن دیوار دست چب رسیده بود و حتی بالا تر از دیوار هم.

 

همه خاموشانه مثل سایه های مان در حرکت بودیم. حرکت ما حلزون مانند بود اما بهر حال به سالن نزدیک شده میرفتیم. چشم های من که به هر سو کنجکاوانه می دید به تابلوی دیگری از هنر خطاطی که در بالای دروازه ورودی  سالن بزرگ آویخته شده بود،  جلب شد:

 

سکوت،  راه را برای فریاد هموار میکند.

این چمله نیز با چتان مهارتی از هنر خطاطی نوشته شده بود که با خواندن آن در من دفعتا اثر گذاشت. دلم می شد چیغ بزنم وسکوت را در میان آن صد ها تماشا چی بشکنم. اما نمیدانستم در فریادم چه جمله یی را بگویم. جملات زیادی از درد ها و رنج ها در ذهنم خطور کردند. و آنگاه که تازه  میخواستم تصمیم بگیرم که کدام یک را انتخاب کنم،  توجهم به اثر دیگری از هنر خطاطی جلب شد که در گوشه دیگر دروازه آویخته شده بود:

 

قلب گور کن در سکوت گورستان، سرود زنده گی میخواند

و من هم واقعا اگر در آن لحظات  به گورکن ها نمی اندیشدم اما به گورستان های زیادی و جلادان زیادی می اندیشیدم. فکر و روانم با نامهای زیادی از جلادان مصروف بود که یکباره متوجه شدم در سمت چب دروازه هم تابلوی دیگری از خطاطی نصب است:

 

سگ با سکوتش به جلاد و دزد خیر مقد م میگوید

 حالا دیگر واقعا نمیتوانستم فریادم را در گلویم نگه بدارم. گلویم نزدیک بود بترکد. وقتی به دیگران متوجه شدم دیدم تقریبا همه مانند من به گلو ی خود  فشار می آورند ویا دست به دهن گرفته اند تا مبادا اگر فریادی می زنند به دیگران مزاحمت ایجاد کنند.

 ا ما با چنین حالتی که داشتیم پس از لحظاتی  وارد آن سالن بزرگ شدیم. در سالن،  تابلو های فراوان دیگر نیز به چشم میخورندد. اما در هر گوشه یی از سالن،  میز هایی هم چیده شده بود که روی آنها از انواع مختلف خوردنی و نوشید نی با ظرافت خاصی چیده شده بود. خوردنی هایی که من تا آنزمان ند یده بودم. اما تقریبا همه ما از بس که  در صف طولانی، آن هم در هوای گرم بیرون منتظر مانده بودیم ابتدا بسوی نوشید نی رو آوردیم. بعدا دست به خوردنی ها پیش بردیم و شروع کردیم به خوردن. آنجا در گوشه دیگرسالن، بسته هایی بزرگی از  تحایف مختلف برای تماشاچیان هم قرار داشت.

 ما هنوز مصروف خوردن و نوشیدن وباز کردن بسته های  تحایف بودیم که صدای موزیک خاموش شد و این جمله  چند بار به تکرار گفته شد:

سالن تا لحظات دیگر بسته می شود.  لطفا سالن را ترک بگویید.

 

من که خود را غافل گیر احساس کرده بودم، خود را با عجله، مقابل آن مجسمه بزرگ هیتلر که در وسط سالن قرار داشت رساندم و متوجه شدم که عده زیاد دیگر هم مانند من با شتاب سوی آن مجسمه روان هستند.

 ما همه  به گرفتن عکس های یادگاری در جوار و مقابل و عقب آن مجسمه بزرگ مشغول شدیم... وما بی آنکه به دیگر آثار، نظری بیفگنیم سالن را ترک کردیم ورفتیم.

من که دیگر پس از آن روز از هیتلرهیچ نفرتی نداشتم، چند قطعه از آن عکس های یادگاری و خاطره آفرین را که سایه آن مجسمه بروی صورتم  افتیده بود و بمن زیبایی خاصی بخشیده بود بالای دروازه سالن خانه ما آویختم. سایه ما آنگونه که در عکس دیده می شود و تاآن گوشه دیگر سالن امتداد یافته است، کاملا یکسان به نظر می آیند. مرحبا به چنین روشن انداز های سالن و سایه های زیبای که به مجسمه و من بخشیده است.

 من هر بار با دیدن آن عکس های یادگاری و تحایف آن روز، بخصوص وقتی تعریف آن روز را به دوستانم می کنم، وقار و غرور زیادی  به من دست می دهد. و تازه میدانم که وقار و غرور یعنی چه؟

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول