© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر یاسر وحید

 

 


سكوت را بشكن!

بيا، سكوت را بشكن!
صداي«بيدها»
ازبادهاي كوهي مي آيند
برگها را پريشان ميزنند
هياهوي بي ثمر فرياد، فرياد.
انبوه جنگليِ گل سنجد
كوچه سار سحر را عطرمي پاشد
ولي هيچ نمي پايد برباد، برباد.
بيا سكوت را بشكن!
خيابان «بيد»سيب ثمر نميدهد
جنگل «سنجد»
،عشق وصفا بر نميدهد
بيا، سكوت را بشكن!
كه از تاكستان چشمانت
آبِ انگور،
عشق،شور،شرر مي تراود
جنون جادويي سرشارِ غزل مي آيد
بيا،سكوت را بشكن!
آهاي!من وتو همزبان نيستيم!!
ترا صداي وحشي كهستان آفريده
و مرا لالايي دشت هاي ارغوان
بيا،سكوت را بشكن!
بي زبان كه نيستيم!!
هزارقطره شهدمرجاني
در لبان تو
و هزارشكّرِ شعر در لبان من،
هزار قناريِ خفته در گلوي تو”
و هزار چكاوكِ ناچكيده درگلوي من" *
بيا،سكوت را بشكن!
لبريزم كن از عشق
از شور
از مستي
بيا و تا سكوت!!
سكوت را بشكن!


پروان
20/10/ 1383
نقل از شاملو





قحطِ نگاه


شبانگاه، وقتي زحل
زرساوه هاي نور مي بارد
از زبور زرنگار خدا
آيه هاي آشتي مزمزمه كن
«وسوسه» را از ورق سرخ دل بچين
«وهم» را از ورطهء وحشت بيرون ببر
بلادرنگ،
حَجم حضور عشق را
در وسعتِ آبيِ چشمانت
آيينه داري كن.
تناسخ تنگ سال تماشا
تنگ سال تلبيه را
ايمان بياور!
و زمين سترون چشمها
قحطِ نگاه را
درياي ديدار جاري كن!


کابل
19/1/1384





 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول