© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قادر رحیمی

 

                                                     در انتظار ویزه

واقعآ نمی دانم کجا بودم، فقط می دانم جایی که من بودم، کشور خودم نبود اصلا درراهی که می رفتم، بوی شاش مردان عابری که خود را پیاده رو تخلیه کرده بودند، دیگر دهان و بینی را پر نمی کرد. جوی کنار سرک از خریطه پلاستیک، کثافات و لوش پر نبود و اصلا ازان بوی بد متصاعد نمی شد. سرکها تکه تکه و داغ داغ نبود و مردم پیاده، از پیاده رو استفاده می کردند. موتر ها هم سرک یک طرفه و دو طرفه را دقیقا مراعات می کردند و حق و نا حق بوق نمی زدند. جالب بود ترافیکها نیز فقط خلافکار را جریمه می کردند و حتا کارمندان ارشد دولتی ولو اگر در ریاست جمهوری می بودند یا در پارلمان و یا وزیر و یا افسر عالی رتبه نظامی می بودند، به جاده یکطرفه خلاف نمی رفتند. به زنان و اطفال، به هر کار حق اولیت داده می شد. اصلا نمی دانم کجا بود، فقط می دانم که کشور خودم نبود.

در ازدحام پیاده رو هم هیچکس مرا شانه نزد که پنج متر عقب رفته باشم. هیچکس هم نسوار دهنی خود را روی صورتم تف نکرد حتا کسی که زکام شدید داشت و آب بینی اش پیهم می ریخت، روی لباسها و یا صورتم خلم بینی اش را فیش نکرد و آب بینی اش را به سر و صورتم نپاشید. کسی اخلاط و بلغم گلو را پیش روی من تف نکرد و اصلا مسیر رفت و آمد برای همه مشخص بود. هیچ باور نمی کنم، آنجا کشور خودم نبود. هیچکس به هیچکس فحش خواهر و مادر نگفت حتی کسی که سهوا پای دیگری را لگد کرده بود معذرت خواست و آن دیگر نیز معذرت او را پذیرفت و او را فحش نداد.

گیج شده بودم هیچ وقت چنین جایی را ندیده بودم. به سرویس شهری بالا شدم، همه به نوبت ایستاده بودند. هیچکس پایم را لگد نکرد و کرتی را کش نکرد که به سرویس بالا شود. حتی کیسه بر هم کیسه ام را نزده بود. نگران سرویس نیز حشونت نکرد و مرا از سرویس به پایین تیله نکرد. جاده ها هم همه پاک بودند و وقتی باد می وزید صد من خاک و کثافات رابه حلق و گلوی کسی پف نکرد. فروشنده ها ی دوره گرد هم با نظم خوبی کنار پیاده رو قرار داشتند. اصلا مثل شهر من نبود که نیم پیاده رو را دکاندار بند انداخته باشد و نیم دیگر رانیز فروشنده دوره گرد که پیاده رو را از دکاندار اجاره کرده است.

باور کردنی نبود، پولیس هم متخلف را لت و کوب نکرد و با مهربانی صحبت می کرد. به کسی هم فحش نداد. به راستی آنجا شهر خودم نبود. تلویزیون را روشن کردم تا بدانم اینجا کجاست ، آنهم کمکم نکرد. تلویزیون پارلمان را نشان میداد، همه وکلا منظم سرجای خود شان نشسته وچشمهای شان بل میزد، بوتل جنگی هم جریان نداشت. متعجب شدم پس من به کجایم؟ اینجا هیچ شباهتی به شهر من نداشت. وزیر را دیدم که به تلویزیون سخنن رانی داشت، او هم مردم را فریب نداد و برعکس ازمردم معذرت خواست و گفت من در عهده ام کاری از پیش برده نتوانستم، ازینرو استعفا داد و رفت پشت کار خودش و مشغول تجارت خودش شد.

تعجب کردم، وزیر همه چیز را گفت حتی آنچه را مردم خبر نداشتند، در حالیکه می توانست همه کار های نکرده را بگوید که انجام داده و خود را قهرمان ملی و مستوجب جایزه و پاداش و مدال معرفی نماید. هرچه فکر کردم، چیزی حاصلم نشد یادم آمد که من از شهر و دیار خودم بیرون نشده بودم . اصلا من شش ماه پشت پاسپورت سرگردان بودم تا پاسپورت به دست اورده بودم و از ویزه هیچ خبری نبود. به همین ترتیب یادم آمد که اگر پاسپورت هم میداشتم کدام کشور به من که نه وزیری را میشناسم و نه وکیلی و نه هم کیسه پر پولی دارم، ویزه میداد؟

خفقان گرفته بودم، نمی دانستم کجا بودم، گریه ام گرفت، جیغ زدم، فریاد کشیدم و گفتم از برای خدا اینجا کجاست؟ من کجایم؟ از چیغ خودم بیدار شدم و مطمئن شدم که هیچ چای دیگری نیستم ، به کشور خودم بودم ، صبح وقت بود و من به امید گرفتن ویزه در صف منتظران ویزه خوابم برده بود.
 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول