© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر اسدالله حبیب

 

                                  اندکی از رمز و راز داستان سرایی فردوسی

شاهنامه استاد توس پیش از هرچه اثریست داستانی و فردوسی داستان سر است .
وی بار بار در طلایۀ داستانها گوش زد کرده است که داستان می سراید ، نه دفتری در تاریخ یا منظومه یی در بیان پرسشهای فلسفی ، جامعه شناختی، پزشکی ، اسطورها و آیینهای پیشین، به گواهی این بیتها :


کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گـــفــتۀ باســـــتان
نگه کن که مرسام را روزگار
چه بازی نمود ای پسرگوش دار
* * *
از ایوان خسرو یــکی داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
* * *
ز گفـتار دهقان یکی داســتان
بیپوندم از گــفته بــاستــــان
*****
کـــنون ای سخنگوی بیدار مغز
یکـــی داســـــتانی بیار ای نغز...
* * *
ز گفتار دهـــــقان کنون داستان
تو برخوان وبرگوی بر راستان
کهن گشته ایـــن داستانها زمن
همـــــی تو شود بر سر انجمن
*****
زمــــن بشنو از کنگ دژ داستان
بدیــــن داســتان باش همداستان
****
کنون از بزرگی خـــــسرو سخن
بگویـــم کــــــنم تازه روز کـــهن
برآن سان زرنگی کس اندرجهان
ندارد به یاد از کهان و مـــهان...
هر انکس که او دفترا نشان بخواند
ز گیتیش دامـــــن بباید فشانـــد
* * *
سزد گــــــر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند همـــــــداستان
زپرویزچون داستانــی شگفت
زمن بشنوی یاد باید گـــــرفت
* * *
کنون داستانها ی دیرینه گـــوی
سخن های بهرام چو بینه گوی


چون بپذیریم که فردوسی خواسته باسرایش شاهنامه اثری داستانی بیافریند ، پس برای گیرایی
داستان ها، واقع نمایی آنها و افزایش هیجان خواننده و دلبستگی او به سرنوشت آدم های آن از شگردها و فنون و شیوه هایی کار گرفته است . بنگریم ، چه اصل هایی در شاهنامه هستند که ازداستانی به داستانی شیفتگی ما را فزونی می بخشند و باور های ما را به گفته های فردوسی بی خدشه و استوار نگهمیدارند و چنان با قهرمانان شاهنامه انس و الفت می یابیم که سرنوشت خویش را به سرنوشت شان گره میزنیم ، وجود شان را در نزدیکی خویش احساس می کنیم ، صدای شان را می شنویم و چهره و برزو بالای شان از برابر دیدگان ما دور نمی شوند . برای دریافت پاسخ به چنین پرسش که فردوسی چـــه اصـــل ها را در داستان سرایی رعایــــت کرده است که داستنهایش براین سکوی فرازین هنری برشده اند ، به شاهنامه روی می آوریم و از گرهـــــی ترین مساله داستان سرایی یعنی از چگونگی تصویر و تجسم کرکتر ها سخن سر میکنیم .


کرکتر سازی در شاهنامه :
نخست بنگریم که فردوسی به کرکترها ( آدمها، جانوران واشیا) ی داستانهایش به چه نگاهی مینگرد و چه مایه به آنان ارزش می نهد . فردوسی می خواهد آدمانی را که در پارینه روزگاران نمودارهــا و نمونه ها بوده اند و ازدامن زمان وزندگی رها شده اند ، بازآفرینی کند . یعنی او به رخداد ها به خاطر روشن ساختن سیمای آن آدمان ارج می نهد و نخستین ، بر آدمان می اندیشد. اتفاقا این مساله ییست که چهره های تابناک رمان و داستان نویسی معاصر جهان نیز بر آن تاکید کرده اند و بار بار گفته اند که داستان نویسی از اندیشه بر آدمها آغاز می باید .
براین بیت ها ی فردوسی درنگ کنیم :


همــه پـــهلوانان و گـــردنکشان
که داد م درین قصه زیشان نشان
همـــــه مـرده از روز گار دراز
شـد از گفت من نام شان زنده باز
منم عیسی آن مـردگان را کنون
روانشان به مینو شــده رهنمون


در اینجا به یک نکتۀ دیگر نیز اشاره بایسته است و آن اینکه هر گاه فردوسی در ســـرایش شاهنامه به رخداد ها توجه بیشتر می گماشت زبان داستانهایش بیشتر توصیفی می بود حال آنکه چنان نیست . زبان نظم فردوسی در شاهنامه غالبا تصویری اســــت و آنهم بر آن پایه کــــه وی آدمهایی را که از برگهای دفتر ها و یا افسانه های کهن شناخته است و در تخیل خویش بازآفرینی کرده است ، تجسم می بخشد و ترسیم میکند. به سخن کوتاه چنان که ارسطو در مورد هومر نوشته است، فردوسی با واژگان نقاشی میکند و نقاش چیره دستیست . فردوسی درکرکتر سازی دو گونه کوشش همراستا کرده است که همه جا پدیدار اند . یکی یگانه سازی کرکترها و آنهم از دو راه :
نخست ، باز سازی صورت و نمای بیرونی آدمان و دادن نشانه های خاصی که از دیگران جدا گردند.
ددیگر، باز نمایی سیرت و خلق وخوی آدمان و راه جویی به روان آنان و نشان دادن عادت های شان که کرکتر های شاهنامه را یکی از دیگری جدا می سازند یا هر کدام از کرکتر های مهم را در ذهن خواننده مجسم میکنند .


یگانه سازی کرکتر ها با نشان دادن نمای بیرونی :
در شاهنامه فردوسی نخست یگانه سازی با نشانه های جسمی و بدنی و پوشاک به نظر میخورد. زال با موهای سپید ، ابرو های سرخ و چشمان سیاه به دنیا می آید .

همه موی و اندام او هـــــمچو بــــرف
ولیکن بـــــــــرو ســرخ بود وشگرف
از یــــن بچه چــــون بچۀ آهــــــرمـــــن
ســــیه چــشم و مـــویش بسان سمن


و همان نشانه بر سرنوشت او اثر میگذارد. رستم با روی و مـــــوی سرخ از بطن رودابه بیرون میشود:


یکی بچــــه بد چـــــون گوی شیرفش
بـــــه بالا بلــــند و بــــه دیـــدار فش
همه موی سرسرخ و رویش چو خون
چــــو خــــورشید رخشنده آمد برون


زریر گاهی که بدست بیدرفش تورانی کشته شد ، ریش سیاهی داشت ،چنان که نستور پسرش به گشتاسپ شاه می گوید .


کیان زاده گفت ای جهاندار شاه
بـــــرو کینه بـــاب مـــن باز خــــواه
که ماندست شاهم برآن خاک خشک
سیـــه ریش او پروریده بـــه مشک


توس ریش سپید دارد . بدانگاه که زر اسپ وریونیز دامادش بدست فرود کشته می شوند ، فردوسی حالت توس را چنین تصویر می کند :

سپهبد برآن ریش کافور گون
ببارید از دیدگان جوی خون


برآن نشانه ، یعنی سپیدی ریش توس، گاهی که از خشم کیخسرو براو سخن میرود نیز بار دیگر اشاره می شود:

نژاد مـنوچــهر و ریــش سپید
تـــرا داد بـــر زندگانی امــید
و گرنه بفرمــود مــی تاسرت
بداندیش کـــردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان تست
همان گــوهر بد نگهبان تست

سیا ووش به گاه کشته شدن، ریش و موی درازی دارد. به تصویر فردوسی ازآن رخداد بنگریم :

بزد دســـت و ریـــش شهنشه گـــرفت
به خواری کشیدش به خاک ای شگفت
پــــــیاده هـــمـــی برد مـــویش کشان
چــــــو آمــــد بدان جایــــــگاه نشان

و در این مثال دیگر ببینیم که فردوسی تصویر بهرام چوبینه را با چه استادی در چند خط از گفتگو گردوی و خسرو رسم میکند :

بدو گفــــت گردوی کی شـهریار
نگه کــــن به آن مرد ابلق سوار
قبــــــایش سپید و حــــمایل سیاه
هـــــمی رانــــد ابلق میان سپـاه
جـــهاندار چــــون دید بهرام را
بـــدانستش آغاز و فــــرجام را
چنین گفت: « کان دود گون دراز
نشسته برآن ابلق سر فراز ؟ »
بدو گفت گــردوی: کاری همان
نبرده ست هرگز به نیکی گمان
چنین گفت : کز پهــلو کوژپشت
بپرسی ســـخن پاسخ آرد درست
همان خهل بینی خـــوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی به خشم

پس بهرام که جامۀ سپید و حمایل سیاه دارد و بر اسپ ابلق سوار است مردیست بلند بالا سیاه چرده با بینی کج و چشمان خواب آلوده واین چنین توصیف های نمای بیرون قهرمانان را تشریح و باز گشایی اندیشه ها ، خوی و عادت های شان ، همه جا همراهی می کند .

یگانه سازی کرکتر ها با نشان دادن اخلاق و عادتهای شان :
بیشترکرکتر های شاهنامۀ فردوسی اخلاق ویژه دارند . از آن شمار است طور مثال ، اسفندیار که مردی خنده روست و به هر رخداد حتی رخداد های سخت کینه انگیز، می خندد . وی در نبرد رستم و اسفندیار، رستم را به مهمانی نمی خواند و رستم بر آشفته به سرا پردۀ او می آید و سخنان خشم آمیز می گوید . اسفندیار میخندد:

بخنــدیــد بـــا رستـــم اسفندیار
چنین گفت کــی پور سام سوار
شدی تنگدل چـــون نیامد خرام
بجستم همی زین سخن کام ونام

جای دیگر، گرگسار اسفندیار را در خوان هفتم از هفت خوان، فریب میدهد . نخستین شتر کاروان به رود بار خروشان می غلتد . اسفندیار که بر او میخروشد گرگسار نیز پاسخ زشت و ناسزا میدهد ، مگر اسفندیار باز خشم خود را لگام میزند و میخندد :

سپهـــبد بــخندید و بگشاد چـــشم
فروماند از آن ترک و ننمود خشم

یا باری اسفندیار در شکارگاه است، آواز میدهند که خسرو جاماسپ را فرستاده است. با شنیدن آن آواز اسفندیار میخندد. از چهار پسرش که با او یند ، مهین پسران زبان می کشاید که خود میخندی و به ما نمیگویی تا ماهم بخندیم :

از آن دشــــت آواز دادش کسی
که جاماسپ را کرد خسروگسی
چو آن بانگ بشنیدش آمد شگفت
بپیچید و خـــــندیدن اندر گـرفت
پسر بــــود او را گــــزیده چهار
هـــــمه خو بروی و نبرده سوار
یکــــی نام بهمن اگر مهر نوش
ســـوم آذر افروز گرد به هوش
چـــــهارم و را نام نــــوش آذرا
کــجــا کـــرد او گــــنبد آذرا
به شاه جـــــهان گفت مهتر پسر
کـــــه تا جاودان سبز بادات سر
یکی زهــــر خـــنده بخندید شاه
که من می نیابم در آن هیچ راه
برین ماجرا ازچه خندی همی
لب ما ز خنده ببندی هـــــمی


در همان نبرد« اسفند یار با رستم» اسفند یار زبان به نکوهش نژاد رستم می کشاید . دستان را بد گوهر و دیوزاد می نامد وقصه سیمرغ را در میان می آورد. سام را نادان و پیر غرچه می گوید. ورستم نیز نیاکان او را ناشایست و کهتر می نامد. به پهلوانی و داد گستری نیاکان خویش می بالد و می نازد. اسفند یار باز میخندد:

ز رستم چون اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلــــش برد مید


دیگر اینکه اسفندیار بیشتر در نبرد ها به حیله روی می آورد وبا فریب هماورد به پیروزی دست می یابد . در خوان پنجم از هفت خوان در صندوقی پنهان میشود. در خوان سوم نیز جنگ با اژدها را از میان صندوق آغاز میکند. اسفندیار باور دارد که:

به جایی فریب و به جایی نهیب
گهی بـــرفراز و گهی درنشیب


رستم تنها درسه جای به چاره گری دست میبرد و از آنهم با آزرم یاد میکند، زیرا این راه راه او نیست . راه او جنگیدن روبه رواست :

سوی چاره گشتم ز بیچاره گی
ندادم بدو ســـــــر به یکباره گی


سه مورد حیلۀ رستم یکی در نبرد با اسفندیار است ، که ازسیمرغ و چوب گز کمک میگیرد و اسفندیار آن کار را چاره گری و نیرنگ و آموزش زال مینامد :

بدیـن چوب تر روز گارم بسر
ز سیمرغ و از رستم چاره گر
فسونها ونیرنگ ها زال ساخت
که این بند ورنگ ازجهان اوشناخت


بار دیگردر نبرد با سهراب است . سهراب رستم را بر زمین میزند و دست به خنجر میبرد تا سینه اش رابشکافد. رستم میگوید که رسم ما چنان است که پهلوان تنها دومین بار اگر چیره شد، دست به تیغ میبرد نه نخستین بار . سومین چاره گری رستم رفتن با لباس بازرگانان برای رهایی بیژن ار سیاه چاه افراسیاب است . واژه « چاره گری» در شاهنامه همه جای احساس منفی با خود ندارد و در دیگر جای ها به معنای گشایش گره کار و تدبیر معنی میدهد .
کاووس عادت دارد که زود تندی کند و باز زود پشیمان گردد، چنانکه خود می گوید:

که تندی مرا گوهرست وسرشت
چنان رست باید که یزدان بکشت

و سالاران سپاه نیز زمانیکه در پی رستم میروند تا او را دو باره به در بار کاووس بیاورند براین خوی کاووس اشاره میکنند:

تودانی که کاووس را مغز نیـست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بگوید همان گه پشیمان شـــود
به خوبی ز سر باز پیمان شود


بیژن عادت دارد که همیش خنجری در میان ساق موزه برای روز مبادا پنهان دارد .

همیشه به یک ساق موزه درون
یـــکی خنجری داشتـــی آبـگون


سیاووش که مردی پاک دامن و صلح جوست و جانب دار آبادی و ساختن و پرداختن ، کم رو وشرمگین است . پیران دختر خود را به زنی به او میدهد . و سپس دختر افراسیاب را نیز برای او خواستگاری میکند . با آن وصف که سیاووش دختر افراسیاب را نمیخواهد ، از گفته پیران سرپیچی نمیتواند کرد و نشانۀ شرم و حیا بر صورتش پدیدار میگردد. فردوسی سیمای سیاوش را در برابر پیشنهاد پیران چنین تصویر کرده است :

چنین گفـــت کمروز بر سازکار
بــــه مهـــمانی دخـتر شهریار
چوفرمان دهی من سزاواراوی
میــــان را ببند م بـه تیمار اوی
سیاووش را دل پــــر آزرم شد
ز پیران رخانش پر ازشرم شد


بعض قهرمانان شاهنامه خواندن و نوشتن میدانند. از آن جمله یکی بیَژن است . رستم مرغ بریان و نان به بیژن میفرستد . و در میان مرغ مهر خویش را میگذارد. بیژن که مهر را می یابد نام رستم را بر آن میخواند و شادمان میگردد .

بگسترد بیژن پـــس آن نان پاک
پرامیــــد دل گشته باترس و باک
چودست خورش بردازان داوری
بدید آن نــهان کــــرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شــــادی بخندید و خیره بماند
یکی مـــهر پیروزه رستم بروی
به آهــــن نوشته به کردار موی


رستم هم خواننده است . نامه خسرو را خود میخواند :

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید وزان کار خیره بــماند .


زال نیز خواندن و نوشتن می داند و سام نیز خودش نامه ها را میخواند و پاسخ می نویسد .

نوشت آنگهی پا سخ نامــه باز
به نزدیک فرزند گردن فراز


یکی دیگر ازعادت های رستم اینست که درکارها شتابناک نباشد، وی حتی پیش از نبرد های
بزرگ ، چند روزی به شراب می نشیند و خوش میگذراند . طور مثال گاهی که گیو نامه کاووس را به او می برد ، تا بی درنگ با سلاح و سپاه راهی ایران شود که سهراب بر سپید دژ دست یافته است و هر آن نزدیکتر می آید . رستم سه روز با گیو به شراب می نشیند. نامه و پیام شتاب انگیز آنرا از خاطر می شوید . آن ابر پهلوان محوری شاهنامه بیخی سرشت مایل به بزم دارد و نبرد ها و ستیزه ها را تنها برای آرمانها ی بزرگ و والا حتمی می پندارد . مرگ رستم نیز در نخچیرگاه با حیلۀ شغاد رخ میدهد ، نه در رزمگاه .
همچنان رستم عادت دارد که هر گاه در نبرد هم آورد را همتای خود نیابد از افشای نام خویش خود داری کند . مانند نبرد با اشکبوس ، نبرد با سهراب ، نبرد با چنگش تورانی و اما در داستان خاقان چین که با پیران رو به رو می شود و میداند که او پیران ویسه سپهسالار افراسیاب است . نام خود را پنهان نمیکند:

بدو گفت رستم که نام تــو چیست ؟
بدین آمدن رای و کام تو چیست ؟
چنین داد پاســـخ کـــه پیران منم
سپهدار ایــــن شـــیر گیران منم
ز هــــومان ویسه مـرا خواستی
به خـــوبی زبان را بــیا راستی
دلــــم تیز شــد تا تـو از مهتران
کدامی ز گردان و جنگ اوران
بـــدو گــفت : مـــن رستم ز اولی
زره داربا خنجرکاولی (ص147)



کوشش دومین فردوسی که موازی با منفرد سازی کرکتر ها در رگ رگ رخداد های شاهنامه پویش آن چشمگیر است جستجوی همانندیهای وراثی بین کرکترهاست .


این همانی ارثی بین آد مهای شاهنامه :
خاستگاه وراثت که بران بنا بعضی خصوصیت های بدنی و اخلاقی از نسلی به نسلی میگذرند، در داستنهای شاهنامه با ژرف نگری ستایش انگیزی به دیده گرفته شده ا ست . بانگرش به آن ، درشاهنامه نشانه هایی را می یابیم که کرکتر ها را به هم پیوند میدهند و زنده می سازند و شناخت شانرا آسان تر می گردانند . این گونه همانندیها که گاهی از یک نسل به نسل سوم میگذرند ، یا بدنی وبیرونی اند ویا از خلق وخوی آدمان بر می خیزند .
شغاد و رستم هر دو به سام شباهت دارند. شباهت شغاد را با سام در این بیت ها می یابیم .

کنیزک پسر زاد روزی یکی
کـــــه از ماه پیدا نـبود اند کی
به بالا و دیــــدار سام ســـوار
از وشاد شــــــد دو دهً نــــامــــدار


رستم هم از نگاه صورت وهم از نگاه سیرت به سام میماند :

چو رسـتم بپیمود بالای هـــــشت
بسان یکــــــی ســـرو آزاد گشت
تو گفتی که سام یل استی به جای
به بالا و دیدار و فرهنگ ورای


رستم خود به این نکته پی برده است . گاه روبه رو شدن به زال می گوید :

به چهر تو ماند همی چهره ام
چو آن تـو باشد مگر زهره ام


حتی گاهی که رستم نوزاد بود و سام به دیدنش رفت و پیکر نوزاد را از جامه ها ساختند و پیش سام آوردند ، او گفت که برز و بالای او به من میماند. براین بیت ها بنگریم :

پس آن پیـکر رسـتم شـــیرخوار
ببردنـــد نـــــــزدیک سـام سـوار
ابر سام یل مـــوی بر پای خاست
مرا ماند این پرنیان ، گفت راست


فردوسی اشاره یی دارد که شباهت فراخی سینه سهراب را به سام نشان میدهد . یعنی صفات وراثی حتمی نیست که از پدر به پسر بگذرد. گاهی نواسه به پدر بزرگ میماند ویا به یک نسل پیشتر از آن ، به نیای خویش همانندی می یابد .

چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سـام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
به آورد گه هر دو همرو شویم


همچنان سهراب اینهمانی دارد با پدر خویش ــ رستم و با نیاکانش سام و نیرم ، یعنی نشانه هایی از هر کدام با اوست . سام و نیرم نیز شباهتهایی به هم دارند .

چویک ماه بگذشت بـر دخت شاه
یکی پـــورش آمد چـــوتابنده مــاه
تـــو گفتی گــوپیلتن رستـــم اسـت
وگرسام شیر است و گرنیرم است


فردوسی در اینهمانی و شباهت سهراب از نگاه برز و بالا به سام در چند جای شاهنامه تاکید و تکرار را پسندیده است. گذشته از دو مورد یاد شده آنگاه که پیکر سهراب را در تابوت خوابانده اند ، باز فردوسی به یاد سام می افتد:

تو گفتی که سام است با یا ل و سفت
غمــی شد ز جنگ اندر آمــد بخفت


نشانه وراثت در خانوادۀ قباد داشتن خالی بر بازو است و کیخسرو فرزند سیاووش از آن خال شناخته میشود . از آن جمله خالی بر بازوی سیاووش نیز بوده است . براین بیت ها بنگریم :

بدو گفت گیوای سرسر کشان
زفر بزرگی چه داری نشان؟
نشــــان ســـیاوش پد یدار بود
چو بر گلستان نقطۀ قار بود
توبکشای وبنمای بازوبه من
نشان تو پیداست بـــرانجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کـــرد گیوآن نشان سیاه
که میراث بـود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد
چـــو گیو آن نشان دیــــد بردش نماز
همی ریخت آب وهمی گفت راز


خال سیاه بر بازو که نشانه دودۀ کیقباد است ، سبب می شود که بهرام، فرود پسر سیاووش را بشناسد:
بدو گفـــت بهـــرام بنمای تــن
برهنه نشان سیاوش به مـــن
که زانگونه پیکر به پرگار چین
نداند نگاریـــد کس بـــر زمـــین
بدانســــت کـــــو از نژاد قـــبا د
ز تــــخم سیـــاووش دارد نـــژاد


از گفتار گودرز به توس بر می آید که کیخسرو نیز مانند سیاووش بوده است :

به گیتی کسی چــون سیاوش نبود
چنوراد و آزاد و خا مــش نــــبود
کنون این جهان جوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر وبه پوست


فردوسی به مانسته بودن کیخسرو به سیاووش ، باز درجای دیگر اشاره میکند وآن دیدار رستم با او در دربار است . رستم به سرو پا و حرکات کیخسرو مینگرد واو را زیاد همانند پدر می یابد :

نگه کـــــرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی...
به شــــاه جهــــان گفت کای شهــریا ر
جــــهان را تـوای از پدر یاد گار
ندیــدم مـــن اندر جـــهان تاجور
بدین فـــــرو مانـــــند گــــی پدر

نمونۀ درخشان ما نندگی اخلاقی ارثی ، درمیان قهرمانان شاهنامه ، عاشق شد نهای داغ و پرحادثۀ پهلوانان سیستان اســـت که فصل های دل انگیز و زیبای شاهنامه را می سازند ، یعنی عشق زال و رودابه ، عشق رستم و تهمینه، عشق سهراب و گرد آفرید . مانندگی ارثی نسل های جانوران نیز ، درشاهنامه ، توجه برانگیز است . چنانکه مادیانی که رخش از آن زاده شده است دارای سینهً فراخ و پای های کوتاه است و رخش نیز همانندی با مادر خویش دارد .
اکنون بگذریم به موضوع دیگر از این بحث که چگونه فردوسی به اندیشه ها و افکار قهرمانان در آستانۀ رخداد های مهم راه باز میکند و آن حادثه ها را معنی دار می سازد و پا یۀ منطقی میدهد . داوریها ، با خود اندیشی و به دل گفتنهای قهرمانان آئینۀ دیگری برای شناسا شد ن شخصیت آنان است و بدون آن ، آشنایی تمام و کامل باآن آدمها میسر شده نمیتواند .

راه کشا یی به روان کرکترها :
یکی دیگر از اصل ها یی که فردوسی در سرایش داستانهای شاهنامه به دیده گرفته وآنرا درهیچ جایی فرو نگذاشته است ، کاوش حالت های روانی قهرمانان است. آدمهای شاهنامه با اندیشه ها و عواطف خویش درحوادث در گیراند و هر کدام استدلال ، برداشت و برخورد ویژۀ خود را نظر به پدیده ها و حوادث دارد .فردوسی فراموش نمیکند که در آستانۀ مهمترین رخداد ها در زنده گی فلان قهرمان دریچه یی به احساس و عاطفه او بکشاید و خواننده را کمک کند تا بداند که قهرمان در آن لحظه ها به چه می اندیشد و چه در روان او میگذرد . چنین ارزش نهی و توجه به دنیای ذهنی و احساس و درون آدمها در تاریخ شعر داستانی دری بی مانند است و در تصویر و تجسم و معرفی قهرمانان داستانها اصلی مهم ونشاندهنده شناخت داهیانه و استادانه داستانسرا از کار کرکتر سازیست .
اکنون به چند مثال از چنان راه کشایی ها به روان قهرمانان شاهنامه توجه می گماریم .
در نبرد رستم واکوان دیو، زمانی که رستم بدست اکوان برداشته میشود و دیو می پرسد که او را به کجا بیندازد، به کوه یا به دریا رستم پاسخ میدهد که به دریا. مگر آن پاسخ پس از یک تحلیل و نتیجه گیری در درون رستم ، بر زبانش میرود، بدین گونه :

چو رستم به گفتار او بنگرید
هوا در کف د یو وارونه دید
چنین گفـت باخویشتن پیلتن:
کـه بـد نامـبردار هر انجمن
گر اندازدم گفت برکوهسا ر
تــــن و استخوانم نیاید بکار
به دریا به آید کــــه اندازد م
کفن سینهً مـــاهیان سـازدم
وگرگویم او را به دریا فگن
به کوه افکند بد گهر اهرمن

همان است که رستم میگوید مرا به کوه بینداز و دیو او را به دریا می افگند.
یا گاهی که سودابه با خروش و فریاد ، شبستان را نا آرام ساخت که گویا سیاووش میخواسته براو دست یابد و کاووس از آن اگاه شده به شبستان آمد سخنان سیاووش و سودا به را بر ضد همدیگر شنیده به اندیشه فرو رفت که کدام آنان گناهکار خواهد بود. در آن حال فردوسی به کاوش روان او می پردازد و نهاهنش را چنین هویدا می سازد .

چنین گفت باخــــویشتن شهــریار
کــــه گفتار هــــر دو نیاید بـــکار
بـــــرین کار بر نیست جای شتا ب
که تنگی دل آرد خرد رابه خواب
نگه کــــرد باید برین درنخــــست
گواهـــی دهد دل چو گرد د درست
ببینــم کــزیـــن دو گنهکارکیـــست
به پا د افره بد سزاوار کیست


همچنان گاهی که سیاووش از میان دو کوه آتش گذشت و بیگناهیش پدیدار گردید شاه با ظاهر خشم آلود دستور میدهد که سودابه را برداربیاویزند . آنگاه سیاووش با خود می اندیشد:

همی گفت با دل که بر دست شاه
گراید و نکه ســـوداوه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شــــود
زمن بیند او غــم چوپیچان شود

سیاووش با درک نهان شاه برای سودابه پوزش میخواهد و فردوسی، آن داستانسرای بی مانند و پر نبوغ باز با یک عبارت کوتاه درون کاووس را درآن گیر و دار باز می نماید :

بهانه همـــی جـــست زان کار شــــاه
بـــدان تـــا بــبخــشد گـــذشــته گــناه
سیاووش را گفـــــت :« بخشید مش »
« ازآن پس که خون ریختن دید مش»


کاووس شاه پس از آنکه به گناهکاربودن سودابه باور پیدا کرده بودومیبایست او را سرزنش کند ، مگر چون دوستش میداشت ، در پی بهانه بود تا ببخشایدش . چنین سرکشی به دنیای درون، به عواطف و اندیشه های قهرمان از ظرافت ها و باریک بینی های استادانۀ هنر داستان سرایی می با شد .
یا به مثال دیگر از داستان خاقان چین بنگریم . رستم به پیران پیشنهاد میکند که برای آشتی دو راهست : یکی اینکه همه کسانی را که در کشتن سیاووش دست دارند دست بسته نزد شاه ایران بفرستی و یا خود با من نزد کیخسرو بروی .با شنیدن پیشنهاد رستم ، پیران با خود می اندیشد :

بدل گفت پیران که ژرف است کار
ز توران شــــدن پیش آن شــهر یار
دگر چــون گنهکار جــوید همـــــی
دل از بـی گــــــناهان بشوید همــی
بزرگان وخویشان افراسیا ب
که با گنج وتخت اند وبا جاه وآب
ازین در کـجا گفـــــت یارم سخن
نه سرباشد ایــن آرزو را نـــــه بن
چوهــــومان و کلباد و فرشید ورد
کـــجا هست گودرززیشان به درد
همه زین شـــمارند واین روی نیست
مراین آب را درجهان جوی نیست
مــــرا چارۀ خــــویش باید گــرفت
رۀ جست را پیش بایدگرفت


باز زمانیکه پیران به سپاه خویش بر میگردد وانجمنی از ویسه نژادان را میخواند و پیشنهاد های رستم را با ایشان در میان میگذارد و سخنان آنان را میشنود ، با خود می اندیشد :

به دل گفت: کی زار وبیچارگان
پر از درد و تیمار غمـخوارگان
ندارید ازیــــن اگهی بی گــمان
که ایدر شــما را سر آمد زمان
ز دریا نهنگی به جنگ آمد ست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست...


پندارم که با این نمونه ها بسنده باید کرد و گذشت بـــه شگرد دیگر داستانسرایی فردوسی که آنهم اصلی است برجسته و شایان ارزش نهی که دهای آن داستانسرای بلند دست را نشان میدهد. آن اصل به کارگماری اشیا و جانوران در پویه داستانها ست، برای آماده ساختن ذهن خواننده ، نگهداری هیجان و کشش داستان ، منطقی ساختن رخداد ها و زمینه سازی برای رخداد بعدی .


نقش جانوران و اشیا در پویۀ داستانهای شاهنامه :
فردوسی جانوران و اشیا را در داستانها به کار میگمارد و به کار میگیرد و به کمک آن ذهن خواننده را برای پذیرش رخداد های آینده آماده میسازد ، یا داستان را به گذر گاه تازه می راند یا بر هیجان و کشش آن می افزاید یا منطق علت و معلولی رخداد ها را توانمندتر میکند یا بر گوشه یی از شخصیت کرکتر روشنی می اندازد . به سخن کوتاه جانوران و اشیا در داستانهای شاهنامه بنابر هدفی هنری و دقیق و حساب شده اجازه ورود یافته اند و هر کدام نقشی دارند و حتا گاهی نقشی مهم دارند .
به نمونه های این شگرد در کار داستان پردازی فردوسی بنگریم . در داستان رزم رستم و اسفندیار، اسفند یار رویین تن با سر فرازی از هفت خوان برگشته است و دعوای تاج و تخت پدر دارد و در برابر پند و اندرز مادر که به نبرد رستم تن ندهد سخنان تحقیر آمیز میزند و به سوی زاولستان لشکر می کشد . در دو راههً دژ گنبدان و زاول شتری که پیشاپیش کاروان
میرفت به رو میغلتد و هرچه میزنند از جا نمیجنبد .اسفندیار آنرا فال بد میگیرد و دستور میدهد که سرش را جدا سازند .
پرسشی پیدا میشود که چرا فردوسی این رخداد ضمنی را اینجا آورده است و نقش شتر چیست؟ آیا می توان آنرا از با فت داستان بیرون کشید ؟ میبنیم که پس از این رخداد که خون شتر میریزد روحیه اسفندیار یکباره دگرگون میشود. ترس در جانش رخنه میکند وبا آنهمه دلدهی به خویشتن، دیگر آن اسفندیار پیشین نیست .

و زانجا ببامد سوی هیرمند
همی بود ترسان زبیم گزند


داستان بدینگونه یک چرخش فراتر می آید و نزدیکتر میشود به فرجام خونین زند گی اسفندیار که هنوز هم دو راست. بنا برآن هر گز نمیتوان رخداد شتر را از رنجیرهً رخداد ها ی این داستان بیرون کشید . شتر ذهن خواننده را برای پذیرش تباهی اسفندیارآماده میسازد ونقش مهمی دارد .
یا رستم تمام روز چشم براهست که اسفندیار او را به مهمانی خواهد خواست اما اسفندیار کسی نمی فرستد. سرانجام او تنها و خشمگین به اردو گاه اسفندیار می آید . هر دو قهرمان همدیگر را خوار می شمارند و سرد و تند سخن میگویند. رستم در آن حال ترنج بویا در دست دارد که گویا با آن بازی میکند .
از خود اگر بپرسیم که چرا فردوسی ترنجی در دست رستم گذاشته است که در آن حال خشم و ناخشنودی بو کند؟ نقش ترنج چیست؟ در می یابیم که دست خالی و تنها آمدن رستم به لشکرگاه اسفندیار و ننشستن او بر دست چپ و کرسی خواستن و نشستنش بر دست راست هر دو عمل نشانهً باور رستم به نیروی خویشتن و کم شمردن اسفندیار و همتا نشمردن اوست . ترنج بویا در آن حال تاکید زیبای مزید بر آن حالت است و آرامش ذهنی رستم را نشان میدهد . ترنج بوییدن گویا تر از هر شرح و تفصیل زبانی اشاره ایست از رستم به اسفندیار که من ترا جدی نمیگیرم و همال و همتا نمی شمارم .
به بیت های فردوسی توجه کنیم :

(اسفندیار) به دست چپ خویش بر جای کرد
ز رستــم هــمـــی مـجــلــــس آرای کـــرد
جهان دیـــده گفـــت ایـــــن نه جای منست
بـــــه جــــایــــی نشینم کــــه رای مــنست
بـــــه بهمن بفرمــــود کز دســـت راســت
نــشســـتی بیارای از آن کـــــم سزاســــت
بیامــــــد بــــرآن کــــرسی زرنشــســـت
پر ازخشم ، بویا ترنجی بدست


یا در داستان نبرد رستم و سهراب ، مهرۀ رستم که تهمینه بر بازوی فرزند بسته است ، گره اصلی زنجیرۀ رخداد ها را باز میکند و هرگز نمیتوان ازآن چشم پوشید و هرگز نمیتوان آن را از داستان حذف کرد . یک مثال دیگر از داستان رزم بیژن با پلاشان( شاهنامه فردوسی ، ویراسته مهدی قریب و محمد علی بهبودی جلد2)
ریو نیز پسر فریبرز کاووس در نبرد با تورانیان کشته میشود و تاج او زیر سم اسپان می افتد .
گیو پر اندیشه میخروشد و به همه پهلوانان خطاب میکند که افتادن تاج ریو نیز بدست تورانیان ننگست برای ما و یکی باید آنرا بیاورد . با شنیدن صدای گیو، ازهر دوسو پهلوانان برای ربودن تاج شتاب میکند . سرانجام بهرام با سر نیزه آنرا برداشته به لشکر گاه ایرانیان می آورد .
تاج در این رخداد ، نبرد را معنی دار میسازد. یعنی به خواننده اشاره میکند که آن جنگ ها و خون ریزی های سرسری و بیهوده نیست . د ر هر گام پای نام و ننگ و عزت دو ده و دودمان در میان است .
باز در رخداد پیوسته به آن ، شی دیگر درداستان وارد میشود. چنین که هنگام برداشتن تاج با
سرنیزه تازیانهً بهرام در رزمگاه می افتد و بهرام باید شبا شب برای یافتن آن بر گردد. چرا
تازیانه آنقدر ارزش می یابد که بهرام نمیتواند از آن چشم بپوشد؟ نه ، هرگز نمیتوان از آن صرف نظر کرد ، زیرا نام بهرام بر آن نوشته است و افتادن آن به دست دشمن ننگ است برای بهرام و همه ایرانیان .
به گفتار داستانسرای هوشمند توس گوش فرا دهیم :

روان رفـــت بهـــرام پیش پــدر
کــه ای پهـــلوان یلان سر بسر
بدان گه کـــه مـــن تاج برداشتم
به نیزه بـــــه ابر اندر افـــراشتم
یکی تازیانه زمــــــن گم شدست
چو گیرند بی مایه ترکان بدست
به بهرام بر چـــند باشد فـسوس
جهان پیش چشــمم شود آبنوس
نبشته برآن چــــرم نام من است
سپـــــهدار پیران بگیرد بد ست
مرا ایــــــن ز اختر بد آیـــــد همی
که نامم به خاک اندر آید همی


در آن رزم دست بهرام بریده میشود و سپس چراغ زندگی او نیز برای همیش خاموش میگردد.


نقش خواب در پویه داستانها:
آز آغاز سرایش شاهنامه که با خواب دیدن خود فردوسی همراه است ، بسا رخداد ها ی مهم داستانهای شاهنامه را خوابی در پیشاپیش می آید ، چون :
خواب دیدن ضحاک پیش از قیام کاوه و ظهور فریدون ، خواب دیدن سام و ناچار شد نش به باز آوردن زال از لانۀ سیمرغ ، خواب قباد که دو باز سپید می آیند و تاج درخشانی را آورده بر سرش میگذارند پیش از آنکه زال رستم را پی او بفرستد واو را فراخواند تا بیاید و تاج شاهی را بر سر نهد .
خواب کتایون دختر قیصر که در انجمن مردان ، بیگانه یی دسته گلی به او میدهد . سپس بزم آراستن قیصر بر پایۀ آن خواب و واگذاشتن کتایون تا ازمیان بزم ، همسری برای خویش برگزیند. همان است که گشتاسپ وارد بزم میشود و کتایون او را همان گونه می یابد که در خواب دیده بود .
خواب سیاووش پیش از گذشتن ازمیان دوکوه آتش برای ثبوت بی گناهیش . خواب افراسیا ب پیش از آنکه سیاووش بر توران لشکر بکشد .
خواب سیاووش پیش ازکشته شد نش به دستور افراسیاب . خواب دیدن پیران پیش از زادن کیخسرو که سیاووش تیغی بدست در کنار شمعی نشسته واو را می گوید که برخیز که جشن کیخسرو است و تیغ اشاره است به جنگ های کین سیاووش و معنای نمادین و رمزی دارد .
خواب ده شبۀ پادشاه هندوستان و فرستادن ارمغانها به اسکندر، خواب نوشیروان پیش ازتاختن عربها بر ایران .
نگارنده خوابهای شاهنامه رابه ترتیب فهرست نکرده است ، زیرا که ضرور نمی پنداشته و آن کار شاید برای پژوهش جداگانه بایسته باشد و می توان از دیدگاه های گوناگون خوابهای شاهنامه را ارزیابی و سنجش کرد . به هر حال نمونه های یاد شده خوشه هایی از خرمن است واما باریک شدن در این خواب ها نشان میدهد که هر خواب در جای خویش رخداد هایی را انگیزه میشود ، خواستن خواب گزاران و موبدان ، دست بردن به کارهایی که پویهً داستانها را چابکتر می سازد و داستانها را به چرخش های تازه می کشاند ویا به هیجان و گیرایی داستان می افزاید . به پنداشت من فردوسی یگانه داستان سراییست که درکار خویش از خواب این حقیقت جالب زند گی بشری با دست باز و استادانه کا ر گرفته است. برای آنکه برخورد فردوسی را نسبت به خواب روشنتر دریابیم به شاهنامه رو می آوریم ، به آنجا که این بیت ها به چشم میخورد:

نگر خـواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانــی ز پیغـمبری
بویژه کـــه شاه جــهان بیند ش
روان درخشــنده بگز ینـــد ش
ستاره زند رای باچرخ وماه
سخنها پراکنده کرده براه
روانها ی روشن ببیند به خواب
همه بودنی ها چو آتش برآب


فرجامین یاد کرد ها :
چون شاهنامهً فردوسی یکی از حماسه های بزرگ جهان و اثریست روایتی و داستانی ، میباید از دیدگاه ویژگیهای داستانسرایی و تکنیک قصه پردازی و شگرد های لازم آن و روش خاص فردوسی در این کار نیکو شناخته شود .
پرداختن به مسایلی مانند وزن و قافیه صناعات بدیعی و بیانی آن ، برای سنجش دلایل اثر گذاری شاهنامه بر خواننده و جاذبه و کشش آن ، ناچیز است . آنچه به پنداشت من خواننده شاهنامه را زیر تاثیر قرار میدهد و هنر والای فردوسی را روشن می سازد تکنیک وشیوۀ قصه پردازی اوست . استادی او درکاربرد ده ها پدیدۀ زندگی است که من و شما را چنان لذت می بخشد و در ژرفای حوادث میبرد که ناخود آگاه به همسویی یا مخالفت با کرکترهای آن کشانده می شویم و نا قوس های داد و بیداد را که پیوسته میخروشند نمیشنویم و برای شنیدن آن صدا ها که چه داد است و چه بیداد باید بایستیم و گوش فرا دهیم .
با شناخت شاهنامه ازین دیدگاه به ارزش نماهایی سوچه و ناب دست میبایم که می توانند در نقد و تحلیل سایرداستانهای منظوم پارسی به ویژه داستانهای منظوم رزمی بکار آیند . این کاوش
گنجینه یی را بدست می دهد ، که از وام گیری معیارها و ارزشنماهای نقد ادبی دیگران ، بی نیاز می گردیم .
درپایان ، این را هم نگاشتنی می دانم که این مقالت مرا به نگارش کتابی برانگیخت که سالها پیش به نام ویژگيهای داستانی شاهنامه به چاپ رسید و اکنون کمیاب شده است ، مگرچاپ خود مقالت می افتاد به آینده . خشنودم که اکنون می توانم آن را به شیفتگان هنروالای فردوسی ــ آن داستان سرای فرازین جایگاه ، پیشکش کنم .

   

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول