© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

راحله یار

 

صدای شیشه وسنگ

دراین سودا نمی دانم کجایش غیر نیرنگ است؟
که دست زاهد وساقی پی آمیزش رنگ است
نه مضمونی که دل جوشد نه درگاهی به نالیدن
دراین ماتم سرا دایم صدای شیشه وسنگ است
سخن بی محتوا، فریادها خالی تراز خالی
خروشِ زندگی بی حاصل و آینده بی رنگ است
عجب دنیا ی ننگین و عجایب ادعای تلخ
رسالت رفته از یاد وسر« جغرافیا» جنگ است
دریغ ازخون انسانی که می ریزد دراین سودا
جفا صبرم به سر آورده و خیلی دلم تنگ است


اعدامِ قناری

باز اشکم کمکی سرزده خون آلود است
خانه آشفته تر از پیش و لبالب دود است
باز هنگامه به پا گشته که شب می پاید
جِغد می خواند و خفاش از آن خوشنود است
باد گستاخ تر از پیش به رقص آمده است
ریشه با تازه ترین زخم تبر نابود است
چقدر مرغِ ِسحر، تا به سحر خواهد مُرد
چقدر در به رخِ باد صبا مسدود است
چقدر شیشه به رقصِ سرِسنگی شکند
چقدر سنگ به چشمِ غزلم مردود است
چقدر شعر دگر بوی جنون خواهد داد
چقدر شاعرِ دلسوخته نامسعود است
چقدر دامنِ دریا شده آلوده به زهر
چقدر ماهی آواره کنارِ رود است
چقدر دستِ پریشانِ دل من خالی ست
چقدر عرصه ی پروازِ دلم محدود است
***
داد از عشق که امروز به دردی نخورد
چقدر لحظه ی اعدامِ قناری زود است
چقدر ناله به امواجِ دلم خورده گره...



http://rahelayar.blogfa.com/
 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول