© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نويســـنده: م.آ.ع

 

                                           عشـــــق و جــنون



درپرتوعشق جهان منوراست.هرکه عاشق نيست زنده است ولي اززندگي چيزي حاصل نداردوهرگزازمزاياي آن برخوردار نخواهدشد.
عشق مانند گرماي آفتابست بالاي شانه هاي نمناک زمين،زميني که دانه ها دردرون آن آهسته آهسته هستي ايشانرابه يغماي نيستي ميدهندوگرماي آن آفتاب هستي ايشانراحفظ نموده به آنهاجان ميدهد.
عشق مانندآب حيات است،عشق است که زندهگيست،بدون عشق مرگ هم مرگ اسفباريست وزنده گي هم زنده گي غمباري...
عشق مانند ماده کيميايئست که اگر نوش جان کني عاشقت ميسازدولي کور،بقول معروف چشم عاشق کوراست.
اينهمه جملات رادوستانم درباره عشق با يکديگر ردوبدل ميکردند.
درهمين لحظه صداي مهيبي از داخل اتاق همجواربه گوشهاسيلي زدهمه گي ساکت شدندومن که صرف به آنهمه حرفهاي دوستانم گوش داده بودم وتاحال هيچ يک حرفي هم درباره عشق وعاشقي از زبانم بيرون نکرده بودم براي اولين بارخطاب به همه گفتم، بازهمواهستند!
هوشمند ازجايش برخاست وتير ساازاطاق بيرون پريد. ماهمه آرام درجاهاي خويش سکوت اختيارکرديم ومنتظرمانديم،آنهمه همهمه وچيغ وپيغ ودارونداربه اصطلاح از اطاق همسايه سيل سا داخل اطاق ما شده وسبب شد موضوع عشق و عاشقي راازخيالات دوستان بشويد وآنهابي صبرانه انتظارماندندتاموظوع رااز هوشمند بشنوند.
من وهوشمندشش ماه ميشدکه دراين اپارتمان دو اطاقه زندهگي ميکرديم ودرجواراپارتمان مايک فاميل افغان زنده گي ميکردکه هميشه از دست اولادهاي نا سالم ايشان به فغان بودندآنهادودخترو يک پسرجوان داشتند ، تقريبآپانزده شانزده سال ايشان ميشدکه درلندن آمده بودندپدرومادرفاميل اشخاص خيلي بااحساس وخوبي بودندولي با آنهمه خوبيهادگر
کنترل اطفال وفاميل ازدست ايشان رفته بودخيلي دورآنقدردورکه ازلابلاي قله هاي کوهابه آسمانهاوبه سياره هاي دگروبه ناکجائ از دنياي بيکران پنهان شده بودند،ديگربراي بازيافتن اش نه اميدي که باز برگردندونه هم ظرورت ثروتي که به مصرف گذافي دوباره خريداري گردند. هوشمند با چهره پريشان داخل اتاق گرديدهمه چشمان شانرابه اوپيوستندوسرتاپاي گوش گرديدندومنتظر ماندندکه اواصل موضوع را قصه کند.
هوشمندکه سرش را به علامت تآسف تکان ميدادزبان گشودوگفت:اولادهاي ناصالح!
پدرومادرپيروپريشان شانراتادم مرگ خواهند رنجانيد.فواد پرسيد؟هوشمندجان چه شده؟خيريت بود؟
هوشمندگفت:ازروزيکه ما به اينجا آمده ايم اين سومين باراست که پليس خانه کاکارووف آمده واينباربرايش اخطار
دادکه اگراطفال اشراتوعين کنديادرزنده گي ايشان دخالت نمايدويادرآزادي ايشان پابندي کند اورا مجازات خواهند کردوبه زندان خواهند سپرد.

فضاي اطاق ماراخاموشي مطلق فراگرفته همه در فکر غرق شده وبه حرفهاي هوشمندچون اطفال مودب گوش داده بودندهوشمند که يکسرتآسف وخون جگري به حال کاکارووف ميکرداشک همدردي چشمانش راترساخته بود.
وهمه گي مثل اينکه باکاکارووف روابط هزارساله داشته باشنددرغم هايش خودراشريک ميدانستندواز جهره هايشان معلوم بود که ميخواستنداوراکمک کنند
اماچطور؟؟
هيچکس نميدانست!
فوادازهمه معذرت خواست ازينکه نادانسته طرفداري اطفال کاکارووف راکرده بودواعتراف کردکه درباره عشق واقعي هنوزهيچ نميدانست.وهمچنان گفت که بايد
يک راه حل براي خانواده کاکارووف بايد جستجوکنيم.
بدبختانه اطفال کاکارووف درعشق دروغين دچارشده بودند واين همان عشقي بودکه پسرکاکارووف براي هوشمندتعريف کرده بودوهوشمندمطلب امروزي که درباره عشق بادوستان ردوبدل ميکردسوژه اشراازعشق پسران کاکا رووف انتخاب کرده بود.
پسرکاکارووف جمشيد که دگرازاسمش نفرت داشت وبنام
جديدي که برايش انتخاب کرده بوديعني( جيمي) به خود مينازيد.اويک دختر غربي رابه گفته خودش عشق ورزيده بودووخت وناوخت،گه وناگه اوره به خانه مياوردجايئکه پدرومادرش راضي نبودندولي خواهرانش ياورش بودندآنها نيزآزادانه پسرانيکه به خيال خودشان آنهارادوست داشتند به خانه دعوت ميکردند
که بازهم سبب رنجش والدين شان ميکرديد.
هرروز پيهم ميگزشت وزنده گي رنگ بيرنگي بخود ميگرفت وآنهادر انزواي بي سرنوشتي قرارگرفته بودندوديگر مثل يک پيرزن وپيرمرددرآنخانه زيستن زنده گي رابرايشان بيرنگتر ساخته بودآندوزن وشوهر ي که براي بهبودآينده اطفال شان کوه هارا زير پا کرده،درياهاراپاره نموده،جنگلها را دشت ساخته و به اين گوشه از دنياي خداپناه آورده بودند تا
باشدکه آن جگر توته هاراازشرجنگ وبدبختي که درآنگوشه از دنياي خدا جان هارا ميگرفت نجات بدهدولي چه داند که آن جگر توته ها خود جگرخور گردند.بهر حال!
خوب بياد درم آنروزراکه باران از آسمان گلوله سا به سرعت بپايان ميامد مثل آنکه به صداي معشوقه خود لبيک گفته باشد روي خشک زمين راميبوسيدو عاشق وارميبوسيدوسيل اشک خوشي رادر گونه هاي خشکيده آن عاشق روان دوان کرده تن بي دمش را جان ميدادند،غرش حسودانه رعدآتش عشق باران راشعله ورتر وسرعت به معشوق رسيدنش را سريعتر ميساخت و به آوازهيبتناک صاعقه ارزش نميداد.
درختان خيابانهابخاطرخوشي آندو معشوق شانه ها مي جنباندن وگيسو مي افشاندن ومن که گوشي هاي تيپ گوشي ام روي گوشهايم قرار داشتندوآهنگ زيباي احمدضاهررا که چه عاشقانه ميسرودگوش داده بودم.
اگر بهاربيايدترانه هاخواهم خواند
ترانه هاي خوشي عاشقانه خواهم خواند"
من که دربرنده بلاک ما ايستاده وبه آهنگ گوش ميدادم و منظره باران رابه تماشانشسته بودم،
متوجه شدم که دختر بزرگ کاکا رووف ازيک ارابه سرخ رنگ که برف پاکهايش بارانراازروي شيشه هايش
چپ وراست ميزدودوچراغهايش نورافشاني ميکردندبه شدت پائين شدوازعقبش آن پسري که به گفته خود او
بااو عشق ورزيده بودوازقلب وجاندوستش داشت مشاجره ميکرد و پيهم او رادشنام و فحاش ميداد، باران لباسهايشانرابکلي خيس ساخته بودواوهمچنان باحرکات دست و پاوسروکمرمعشوقشرادشنام ميداد، صداي دشنام اش که به انگليسي فحش ميدادتمام صحن بلاکهاراپيچانده بودتصادفآهوشمند با ارابه اش پيداشدودرحاليگاه که درعقب ارابه آنهاوجودداشت جابجاکرده از ارابه اش پياده شدومستقيم نزددخترکاکارووف رفت تا علت غالمغال وجنگ و جدل با آن پسر خارجي را بداند، مودبآنه پرسيدخيريت اس؟
چرا..چراگريه و فغان داري؟
او به جوابش چه بي پرواگفتتوکي هستي که ازمه پرسان ميکني،،مسله شخصي خودم اس!برو گم شوهوشمند خيلي متآثر شدولي هيچ نگفتبطرف من به راه افتاد،به من نزديک شدوسلام کردمن هم سلام کردم خيلي خسته ومانده بنظرميرسيد،چون تمام شب تکسي رانده بود.هوشمندشبانه تکسي راني ميکرد وروزانه چند ساعت هم به دانشگاه جهت آموختن لسان انگليسي ميرفت تا قدري زبان بيآموزداو خيلي کم ميخوابيد،پسرخيلي پرکاروبااحساس بودبه وطن و وطنداران محبت داشت واز زنده گي کاکارووف خيلي رنج ميبردوهميشه درسوداي آنهابودودعاميکرد که خداونداولادهايشرا هدايت کند وخوشي وسروردامن آن خانواده راپرگرداند
چشمانش ارغواني شده بودند اطراف چشمانش چين وچروک نمايان گشته بودبه چهره اش نظرانداختم وقتيکه درپهلويم کنارپايهءسمتي شانه گزاشته بود وميگفت:خداهيچکس رابه سرنوشت کاکارووف دچارنسازد حتي دشمن سر آدمم..
دخترکاکارووف بعدازمشاجره بامعشوقش بطرف خانه ميآمدماکه درجلودروازهءخانه خودماروي برنده ايستاده بوديم چون اوبه ما نزديک شدهوشمنديکبار ديگرازومودبانه خواست يک لحظه اشرا برايش بدهد امادختر کاکا رووف که دهنش بوي الکول ميدادومن که تقريبآ خيلي دورترازآندو ايستاده بودم،بوي تعفن دهنش به مشامم ميرسيدبازهم با يک جملهءانگليسي زشت هوشمند رادشنام دادوهمچنان گفت:"برواول انگليسي يادبگيربازبياهمراه مه گپ بزن"هوشمندکه انگليسي شکسته شکسته بلد بودونميتوانست چون اوروان حرف بزندبازهم دست ازو برنداشت و در سرراه اوايستادوباقهرو غضب بالايش چيغ زد
رگهاي پيشاني ودوشقيقهءهوشمنداززيرپوستش بالابرآمده بودندولبانش ميلرزيدندباحرکات دستا نش وتکان دا دن سرش خودراچنان وانمودميکرد که گويا توانسته او رابترساندومجبورش کند که به حرف هايش گوش دهدوپيهم ميگفت:ماافغان هستيم!برماعيب است!به مابداس!به مانميزيبد،به تو نميزيبد به سرووضع ات نگاه کن!به حال پدرومادرت رحم کن از خدا خوف کن حرفهاي هوشمندمثل بادبالون از تن بالون برآمدن بود وخودشراپوچ شاختن وبه مغز دخترکاکارووف باندازهءيک دانهءماش هم اثر نداشت واوکه چون گواره جنبان چپ وراس ميجنبيد وکالبدش تعفن ميافشاندپيهم ميگفت ازراهم دور شوورنه بحقت ميرسم هوشمند همچنين نصيحت ميکردوچيغ ميزدوعذرميکردوهر چه ازدهنش ميبرامدميگفت تا يکي ازطريقه هاکارگر افتدواوراازدنياي غلطش بيرون کند
دخترکاکارووف که دگر طاقتش طاق شده بوددستشرابه دستکول اش بردوگفت:حالانشانت ميتم که تومراازيت کردي،گوشي اشرابيرون آوردولي خوشبختانه که بطري اش تمام شده بودورنه ميخواست به پوليس زنگ بزنه..من آهسته هوشمند را کنار کشيده وعذرکردم که اورابگزارد بحالش(چون نزد کلهءقاطرنصيحت کردن است آدم نشه ره پند دادن او که هنوز حرفهاي زشت وبيجا نثارماميکردبابوتها ي کوري بلندش تق تق کنان بطرف اپارتمان شان روان شد.من وهوشمندنيزداخل خانه خود شديم حالت هوشمند خيلي خراب شده بودوآنروزراتمام درفکروانديشه سپري کردوبکارهم نرفت وشب راکلآ خوابيدفرداوقتي زنگ ساعت صبح منگهاي مغز ماراريختاند ومارا ازخواب پرانددقايق هشت صبح رانشان ميدادهوشمند کشانکشان طرف دستشوي روان شدوما همانروز نماز صبح راقضايئ اداءکرديم هوشمند صبحانه راآماده ساخته بودومن که خودمرابراي رفتن بکارآماده ميساختم صدازد!
بيا که جاي تياراس!
هوشمند در آشپزي سليقهءخاص داشت وسرعت کارش هم بد نبودسرميزصبحانه منظم چيده شده بود.ازمن پرسيد!چندتابوره؟
گفتم ني تشکر نميخواهم
پياله او چون جک هاي آبخوري بزرگ بودچندقاشق بوره درآن ريخت وبا قاشق چايشراشورميداد،تماس قاشق به اطراف پياله اش تق تق ميکرد.گفتم بچيش والا ينگه عيش ميکنه عجب سليقه نام خدا بطرفم تبسم کرد وسرشرا شور داد و هيچ نگفت
من باز پرسيدم
چرا پريشان هستي؟
ديروزوديشبم کلشه ده چرت وخو تير کدي
اوکه پيالهءچايشراپف پف داشت هيچ نگفت و به کنج ميز خيره شد
من ادامه دادم...ببين اگه بخاطر اولاداي کاکارووف
ناراحت هستي باز اشتباه ميکني
پياله اشرا به شدت روي ميز زدوقدري چاي از پياله
اش بيرون ريخت وروي ميز چون موره هاي قهوه ئي تشکيل شده ولولان شدند.بجوابم گفت
ني اشتباه نميکنم! اونا اشتباه ميکنند ميفامي اونا هستندکه اشتباه ميکنند
تو چي فکرميکني اگه کاکارووف کاکاي اصلي مانيست ياقوم وخويش ما نيست،اقلآيک افغان ماس!يک هموطن ماس!يک... يک مه به وطنم به مردمم عشق ميورزم،مه قامت ضعيف وکم زورکاکارووفه و خانمشه ازين اضافه ترخميده نميخواهم ببينم آيا اين فرزندان گمراه شده ايشان حتي يکبار يک لحضه ..يک ثانيه..يک ثانيه فکرکرده اند که حقوق
پدرومادر يعني چه؟
فرهنگ اين کشورهاماره به بيراههء زنده گي وصل کرده بايد همه ما راه بيرون رفت ازين گمراهي راپيداکنيم ولو به هر ارزشي که باشد.مه دگه برداشت ديدن اشکهاي يآس رادرچشمان شان ندارم از خدا نميترسند لعنتي ها ازو خداحافضي کرده طرف کار روان شدم،زنده گي کاکارووف واقعآغم انگيز بودودل نامسلمان بحال شان ميسوخت،الا اطفال شان زنده گي بدين منوال ازمادورميشدوبعضي هاازکلتورو فرهنگ ومذهب دور ميشدند من هنوزبه محل کارم نرسيده بودم که درگوشي ام زنگ خورد هوشمند بود،
سلام وغليکم
گفتم وعليکم سلام
کجاستي پرسيد؟
گفتم تقريبآسر
کار
هستم

گفت اگه ميتاني امروز رخصت بگيروهرچه زودتر به خانه بيا،من باز پرسيدم هوشمند جان خيريت اس؟
با گلوي پربغض وغم الود جوابداد..خانم کاکارو گفتم چه شده ثماسش قطع شددانستم که حتمآبلاي بر سرآنها باريده صاحب کارمانيزيک افغان بودقضيه ره برش تعريف کردم خيلي ناراحت شدچون اونيز از زنده گي کاکارووف اطلاع داشت
به من اجازه دادبروم،خودراهرچه زود توانستم به خانه رساندم کليدانداختم وداخل شدم ازهوشمندخبري نبودبمنزل کاکارووف رفتم دروازهءشان بسته بود چندبار زنگ شانرافشردم جواب نگرفتم

به هوشمند زنگ زدم،گفتم سلام کجاستي؟
گفت:خانم کاکارووف به حق ..باز گلويشراغم فشرد ودوباره پرسيدم:چي شده خانم کاکارووفه چه شده؟گلويشه صاف کده گفت
به رضاي خدا رفت

ما فعلآدر شفاخانه هستيم باشنيدن پيام مرگ خانم کاکارووف ازحال رفتم سيماي خسته وچادرسپيدوبزرگشراکه هميشه به دورش ميپيچاندبيادم آمد اشکهايم بر رويم لوليدند،تسبيح هزارموره يئ،عينک هاي زره بين دار وقرآنکريم که درشت خط بودوبا آب طلا نبشته شده بود و او هميشه از عشقي که به آنهاداشت به ما ذکرميکرد،چشمانم تصويرکرد آواز مهرآلود و مادرواري که من وهوشمند راصداميزدومگفت:قند مادر گوشهايمرابه اهتزازدرآورد
وآن مهرمادري اش که ديگر ازگوشهاي مابدورشده وطنين نميکرد قلبم را شکست،درپايهءسمتي کناربرنده تکيه داده وچند لحظه از خودبيخودشدم.پاهايم بي حس شده بودندوتمام وجودم رابي دم احساس ميکردم بخودجرءت بخشيدم ازجايم برخاستم وطرف شفاخانه براه افتادم
کاکاوهوشمندهردودردهليزشفاخانه روي درازچوکي چوبي نشسته بودندنزدکاکارووف رفتم مراسخت درآ غوش گرفت دستانش چون دو چوب خشک سخت واستخواني بودن برايش تسليت دادم
هوشمندرانگاه کردم آرنجهايشراسرزانوهايش دوپايه ساخته وسرشراميان دستانش قرارداده بودوبه کنجي دهليز چشم دوخته بودوازچشمان خيره شده اش آبديده ها فرو ميريخت و روي رخسار غمگينش ميلوليدوبه زمين ميافتادند
فضاي شفاخانه مثل قبرستان شده بوددکترهاونرسها بالباسهاي سپيدته وبالا ميرفتند گويا مرده ها متحرک شده وبه بردن خانم کاکارووف امده اند.کاکا رووف هم در دنياي ديگري بود،چهرهءپرچين اشراغبارغم سايه افگنده بودوابروهاي درازش روي چشمان خسته وگودرفته اش چپر شده بودند،اسثخوانهاي رويش اززيرپوست تيغه کشيده بودندولبان اش از فرط ضعيفي رنگ بادنجاني اختيارکرده بودند
در درونم غوغابپا بود دلم ميخاست آنهمه شور فغان دروني رابا چيقي بيرون کشم ولي خاموشي چشمان ازحدقه برامده کاکارووف مانع شده بود داکترهوشمندرا به اشاره دست جانب خودکشاندوچند چيزکي برايش گفت ازمسافه دورنميشدصدايشانراشنيد منتظرماندم تا هوشمندبرگشت..پرسيدم؟
داکتر چه گفت
گفت داکثر ميگه چندين بار است به شماره هاي پسران کاکارووف تماس گرفته ولي برقرار نشده من يکبار شماره پسر کاکارووف را زنگ زدم ولي متآسفانه که خاموش بودبرايش پيام گزاشتم وخواهش کردم هرچه زودتر با من به تما س شود هوشمندازجايش بلند شدونزدمن امده گفت: يکبار بخانه ايشان تماس بگيرم شايد خانه باشند به شماره منزل کاکارووف زنگ زدم بعد ازچند زنگ دختر کلان کاکارووف گوشي رابرداشت
HELLO..
گفتم سلام

جواب داد
WHO IS THIS?
گفتم مه هسثم همسايه ايتان بخاطري زنگ زدم که بگويم مادرت درشفاخانه است هرچه عاجلتر با جمشيدوخواهرت بيا ئيد شفاخانه
درجوابم به سردي گفت
IT'S OK SHE'LL BE FINE!
گوشي راقطع کرد.باخودگفتم شايد دوباره ثماس بگيرد .يک ساعت وچندي گذشت ولي از آنهاخبري نبود که نبود
هوشمندگوشي امرابرداشت وبخانهءکاکارووف زنگ زد
بازدخترکاکارووف جواب داد
HELLO
هوشمند گفت
لطفآ صداي موسيقي تانه کم کنيد آواز تان خوب شنيده نميشود
باز از آ نطرف جواب شنيد
WHO IS THIS?
هوشمندبه خونسردي جواب دادلطفآدري صحبت کنيد مه هستم هوشمند همسايهءتان
اودرجوابش گفت
OH, OK WHAT EVER
WHAT DO YOU WANT
هوشمند اينبار عصباني شده گفت:لعنت به شيطان
باز لاحول کرد
اشک ازچشمانش جاري شد،گلويشراغم فشردوباآوازمملو ازنااميدي وغم چنين گفت:لطفآگوش
کن برايت چه ميگم!مادرت به رضاي خداوندرفته داکترها ميخواهندتا شمابيائيد
او يکبار گفت:
OH SHIT
مادرم مرد
گوشي راقطع کرد..ما باز يکساعت درانتظارآنهانشستيم هرسه انها بالباسهامدوروزبه تن دستکولهابه شانه موها جيل زده پيدا شدندگويئ در محفل عروسي خبر باشندکاکارووف باديدن آنها مرگ خانم اشرا فراموش
کردوازيآس آه پر سوزي کشيده وسرش راخوب بپايان انداخت وبراي چند دقيقه کاکارووف گويا سر روي شانه هايش نداشت
جمشيد پسرکاکا رووف نزد هوشمندآمده و پرسيد
WHAT HAPPEND

هوشمند که چشمانش چون کاسهء خون سرخ شده بود گفت:
YOUR MOTHER PASSED AWAY


THAT IS WHAT HAPPEND..
شانه هاشرا بالا انداخته وروبطرف خواهرانش کرد و گفت:
WHAT SHOULD WE DO NOW?

***
05/2007

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول