© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



بر گـــردان: فـــريبا آتش صــــادق
f.s-sadiq@gmx.de

 

 

 

 

                                         و مرســل اينگونه پرپر شـــد

                                      
                                         برگرفته از مجله شپيگل آلمان
                                           شــــماره 22. ســـال 2008




به تاريخ 26 ماه مي سال جاري مصروف ورق زدن مجله شپيگل آلمان بودم که عنوان "ملکيت مرد" توجه ام را جلب کرد. پايينتر از آن با جملات درشت چنين نگاشته شده بود:

شانزده سال داشت و ميخواست مانند همه دختران ديگر در آلمان زندگي کند. با اين کار ليدا به اصطلاح افتخار خانواده اش را آسيب رسانده بود. همچو حالتي نشان ميدهد که تا چه حد بيگانگي فرهنگها ميتواند خطرناک باشد، به ويژه زماني که قبول تابعيت يک کشور راستين نميباشد.

ليدا يک هفته پس از مرگش به خاک سپرده شد. صبح وقت، خانمها پيکر خونين نوجواني را شستند و زخمهاي ناشي از ستم فرهنگش را پاک کردند. جسد چاقو خورده دخترک نازک اندام که وحشيانه داغان شده بود، با کتان سفيد پوشانيده شده و داخل تابوت جا گرفت.

نزديک چاشت بود که شش مرد تابوتي را روي شانه هاي شان نهادند و روانه آرامگاه بزرگي شدند که بخشي از آن براي مسلمانان اختصاص يافته است. به دنبال تابوت دوصد تن زن و مرد راه ميپيمودند. پدري که در يک شب دو فرزندش را از دست داده است، نيز در صف اول در عقب جنازه قرار داشت. خانمها در قسمتي ايستادند و مردان با جنازه به سوي تربتي که چشم انتظار جسد ليدا بود، رفتند.

و اين است نقطه پايان داستان يک دوشيزه کشته شده...

ليدا شانزده سال پيش در افغانستان چشم به جهان گشود و چند روز پيش در شهر هامبورگ (آلمان) در محل پارکينگ (ايست_جاي موترها) ديده از جهان بست. او از مرگ و زندگي، زندگي را برگزيده بود و آرزو داشت همچو ديگران فارغ از تعصب حيات بسر برد. شايد هم ميخواست بيازمايد تا با در نظر داشت گفته هاي سياستمداران و قانونگزاران اجتماعي در همآهنگي با روال جامعه زندگي کند. خانواده هميشه برايش دشواري مي آفريد. سرانجام در نتيجه مبارزه هر روزه روانه جهاني ديگري گرديد. بايد هم چنين ميشد، زيرا پاي تعصب و لت و کوب در ميان بود.

شب پانزدهم مي ليدا با پسر عمويش (رحمت) در رستوراني قرار ملاقات داشت. رحمت پس از مرگ ليدا به پوليس گفت که محمود برادر ليدا از او خواسته بود ليدا را به يک بهانه نزد او ببرد تا با هم صحبت کنند. به گفته او "برادر ليدا با پافشاري ميخواست ديدار آنها حتماً بايد همين امروز باشد."

به اينگونه آنها به سوي محل پارکينگ رفتند و در نزديک خانه يي نشستند. چندي نگذشته بود که سر و کله محمود پيدا شد. او افزود: "ليدا با ديدن محمود تکان خورد. محمود يکباره به سوي خواهر خيز برداشت و بدون آنکه سخني بر لب بياورد، او را چاقوباران کرد. گمان ميبرم الکول نوشيده بود يا چيزي از دخانيات دود کرده بود. خواستم ليدا را از چنگش نجات دهم، مرا نيز با يک ضربه به دور انداخت. محمود بيست و سه ساله جوان تنومندي است. ليدا هرچه کوشيد فرار کند، برادر مجالش نداد. پنج زخم، ده زخم، ولي او حرفي نميگفت. صرف دست راستش کار ميکرد. ليدا تا رسيدن پوليس، بيست زخم کاري برداشته بود. ضربه هاي نوک تيغه چاقو با چنان شدت و سرعتي فرود مي آمدند که بعداً حتا دست خود محمود را نيازمند بنداژ ساخته بود."

ليدا فرياد ميزد و کساني که در آن حوالي بودند به پوليس خبر دادند. محمود پا به فرار گذاشت و رحمت تعقيبش کرد تا اينکه قاتل و مرغ بيخبر در يک قطار مقابل هم نشستند. رحمت پس از سرگرداني زياد در نيمه هاي شب توانست با پوليس تماس بگيرد و بگويد: "محمود ليدا را کشت."

در روزهاي بعد، از اينجا و آنجا سخن از پامال شدن افتخارات رانده ميشد. قرباني شدن يک نوجوان به خاطر افتخارات کهنه چه مفهومي خواهد داشت؟ مطميناً که مشکلي در ميان خانواده بود. ناگفته نبايد گذاشت که تفاوتي در ميان خواهر و برادر نيز وجود داشت. خواهر ميخواست آزاد باشد و در حاليکه برادر جنايتکاري بيش نبود. البته "جنايي بودن" به آبروي خانواده آسيبي نميرساند!

او هميشه به خواهر زخم زبان ميزد و ميگفت که چرا موهايش را باز ميگذارد؟ چرا آرايش ميکند؟ چرا دامن کوتاه ميپوشد؟ ليدا در هر قدمي که ميگذاشت، از سوي برادر نظارت ميشد و زندگي برايش جانکاه ميگرديد.

اعضاي اين خانواده شناسنامه آلماني دارند. پدر که در زمان تجاوز ارتش روسي به افغانستان وظيفه پرواز دادن هواپيماهاي جنگي را به دوش داشت و در نقش عضو حزب حاکم کمونيستي آنزمان در برابر مجاهدين ميجنگيد، در سال 1992 پيشتر از خانواده اش به آلمان آمده بود. او در سي سالگي در شهر هامبورگ زندگي تازه يي را آغاز کرد.

در هامبورگ بالاتر از بيست هزار زندگي ميکنند و از آن ميان هفت هزار تن شناسنامه آلماني دارند که تا مرگ ليدا همه شان بخشي از ملت آلمان به شمار ميرفتند.

در سال 1994 ليدا و ساير اعضاي خانواده نزد پدر آمدند. محمود ده سال داشت و ليدا سه سال. پدر با آنکه پيلوت بود، اما در آلمان هيچ مرجعي به او ضرورت نداشت. او راننده بس شد، گرچه زبان آلماني را تا امروز به صورت درست نياموخته است. پدر پس از چندي، به خريد و فروش موتر پرداخت و بعداً مسووليت آن را به عهده محمود "چاقوکش" گذاشت.

پدر شخص مهم و مغرور در جمع خانواده بود. او همين غرور را هميشه در بيرون از خانه با خود ميبرد و کسي اجازه نداشت در رابطه به فاميلش چيزي بگويد به خصوص فاميل هاي افغان.

در اين دنياي نو مردان خودخواه اولين بازندگان اند، بازنده افتخار به مرد بودن و زور و بازو، براي آنکه هر بازنده به افتخار نياز دارد.

ليدا آرزو داشت افغاني شود. گرداننده آموزشگاهي که ليدا در آن تحصيل ميکرد، ميگويد: "ليدا با جرات صحبت ميکرد و دشواريهايي هم در درسهايش داشت. موضوع را با خانواده اش در ميان گذاشتيم. آنها مانع آمدنش به مدرسه شدند. مادر و پدر ليدا را مجبور به انجام قوانين افغاني خود شان ميکردند. در آلمان خيلي طبيعي است که اگر شاگردي در درسها کم علاقه باشد، والدينش در جريان ميگداريم تا با کمک آنها مشکل حل شود."

پوليس پس از واقعه چنين برداشت دارد که پدر و مادر نه تنها کنترول خود بلکه کنترول بالاي فرزندان را نيز از دست داده اند. ليدا چهارده سال داشت که از موسسه "کمک به جوانان" خواهان کمک گرديد، زيرا از پدر و برادرش هراس داشت. برادري که ميان دو فرهنگ دگرگونه بزرگ شده است، مدرسه را به پايان نرسانيد، آلماني را نادرست صحبت ميکند، به نوشيدن الکول و مصرف دخانيات معتاد است.

محمود سيزده سال داشت که براي نخستين بار از جانب پوليس بازداشت شد. پس از آن سي بار به خاطر جنگ، تهديد و دزدي جريمه شده است. نامبرده به تاريخ 20 جنوري سال 2007 با گذشتن از اشاره سرخ ترافيکي بالاي چهار نفر با موترش تاخت. بعد يکي را با چوب خيلي بزرگ و ديگري را با چاقو زخمي کرد و با يک بوتل سر شکسته در مقابل پوليس ايستاد و او را نيز تهديد کرد.

در گذشته نيز محمود چندين بار به خواهرش حمله ور شده بود. همه اسناد در دفتر پوليس آلمان موجود است. ليدا باري براي مسئولين محافظ جوانان گفته بود که برادرش را دوست دارد اما او در اثر فشار پدر به لت و کوب ميپردازد.

در اوايل ماه مارچ سال 2007 ليدا را به بهانه تفريح به شهر مزار شريف (افغانستان) بردند تا به آموزش قرآن [مجيد] بپردازد و عبادت کند. او بايد با پسر عمويش که 50 سال داشت، زندگي ميکرد و مفهوم زن بودن را ميآموخت. او جهت آموختن قرآن به مدرسه ميرفت و آيات را با الفباي آلماني براي خود يادداشت ميکرد. نا گفته نبايد گذاشت که در افغانستان زر، زمين و زن بخشي از ملکيت مرد به شمار ميرود.

او در ماه جنوري سال جاري اجازه يافت که واپس به آلمان برگردد، به شرطي که از اوامر پدر سرکشي نکند. ليدا به پوليس گفته بود که والدينش او را به خاطر ازدواج اجباري به افغانستان برده بودند. اين است حرفهايي که از زبان يک دختر شانزده ساله ميشنويم .

هفت هفته پيش از اين رويداد، مسوولين دفاع از حقوق جوانان خواستند ليدا را براي مدتي از خانواده اش جدا سازند. والدين نيز موافقت نشان دادند. پس از مدتي ليدا خواست در جمع خانواده اش باشد. باز هم والدين موافقت کردند.

ليدا آرزو داشت با يک پدر جديد مقابل شود، پدري که او را در آغوش بگيرد و ديگر با جور و آزار، آواره اش نسازد. پدر نيز ميخواست يک ليداي نو به خانه آيد و قوانين خانه و خانواده را مراعات کند. با تاسف که آرزوها خشکيدند.

پدر با برگشت دختر به خانه، در اولين لحظات او را مورد لت و کوب قرار داد. دختر از ترس زياد به اتاق خواب رفت و خود را از کلکين به بيرون پرتاپ کرد. در پايين برادر سيزده ساله به جانش افتاد. او باز هم پا به فرار گذاشت و باز هم به پوليس مراجعه کرد.

و سرانجام با ريختن خون ليدا در محل پارکينگ که خون روز به روز رنگ تيره همچو تيل را به خود ميگيرد، "غرور" خانواده يي حفظ شد و به اينگونه نوجواني فداي خودخواهيهاي پدري شد.

با خواندن اين داستان تکاندهنده باز هم چهره هاي معصوم ناديا انجمن، شيما رضايي، جميله، گلثوم و زني که در ستديوم ورزشي تير باران شد، همچو صحنه هاي فلم از نظرم گذشتند. هريک از آنان قرباني پنجه هاي بيرحم و غرور بيجا بوده اند. و باز هم غرور و خود خواهي بيجاي مردي از افغانستان عنوان رنگين برگ مجله يي گرديد.

***

زمانيکه به ترجمه اين داستان غم انگيز پرداختم چهره معصوم ليدا در مقابلم مجسم شد که با پدر درد دلي داشت و ما اينک آن دردنامه را با هم يکجا ميخوانيم.

[] پدر! تو مرا به منظور نجات جان خود به اينجا آوردي. من که سه ساله بودم از جهان و مشکلاتش آگاهي نداشتم. تو ميتوانستي برايم معنويت، زبان، فرهنگ و ارزشها را بياموزاني.

[] پدر! تو ميتوانستي مرا در آغوش گرمت پناه بدهي. حيف که تو مصروف سياست و زندگي خود بودي. تو نه تنها زبان آلماني بلکه زبان خود را به من نيآموختي. شايد هم نميتوانستي.

[] پدر! به ياد داري که برادرم را تا چه حد لت و کوب کردي تا اينکه از خانه فراري شد؟ آيا نميشد با او صميمانه صحبت ميکردي، رنجهايش را ميشنيدي و مرهم درد هايش ميشدي؟

[] پدر! تو مرا هم ميزدي و چه بيرحمانه! مادر بيچاره تنها تماشا ميکرد و اجازه نداشت از من دفاع کند، زيرا برايش اخطار ميدادي که نزديک نيايد و من هي فرياد ميزدم: مادر! مادر! مادر کمکم کن!

[] پدر! تو به جانم افتادي، زندانيم کردي، اخطارم دادي، برادرم را به جانم افگندي، موهايم را کشيدي که چرا پريشان است و با لگد زدي که چرا دامنم کوتاهست. حال از تو ميپرسم : چرا دستار بر سر نميگذاري؟ زماني که به محفلي ميروي چرا پيراهن و تنبان افغاني به تن نميکني؟ ما که همه افغانيم، آيا لباس پوشيدنهاي تو خلاف رسم افغانيت نيست؟

[] پدر! اگر تو در مجالس و محافل سياسي ات با رفقا جامهاي الکول را سر نميکشيدي، برادرم هرگز به شراب و مخدرات ديگر پناه نميبرد.

[] پدر! من دختر تو ام، نگذار مرا در اين خاک سياه و تاريک بگذارند. تو ميداني که روشنايي را دوست دارم و از تاريکي بيزارم.

[] پدر! اينجا خيلي سرد است ودرد زخمهاي چاقو که برادر به جان برابرم آنها را در سراپايم کاشته، خيلي درد دارند.

[] پدر مگذار ، پدر تنهايم مگذار ، پدر ميترسم. ميخواهم سه ساله باشم و تو مرا گرم در آغوش گيري. ميخواهم سرم را روي زانوهايت گذاشته بخوابم.

[] پدر! خواهش ميکنم سخن آخرم را بپذير: زمانيکه سنگ گورم را بتراشند، امر کن بالاتر از نامم يادگار شما را اينگونه بنويسند: "قربانيي غرور من ليدا!"

****

آلمان/ 27.05.08

پرپر شدن غنچگيهاي اين شگوفه نشگفته، در رسانه هاي جهاني بازتاب گسترده يي يافته است. دز پايين تلاش کرده ام تا ترجمه آهنگ غمناکي را که هنرمندان آلماني در سوگ او سروده اند، به خوانندگان گرانقدر سايت دوستداشتني "فـــردا" پيشکش کنم.

مرسل خواهان آزادي بود
او بايد کشته ميشد
مرسل تو زندگي را برگزيدي
اما بازي با زندگي شيوه گري گرفت
کسي را که دوست داشتي
زندگي را از تو گرفت
چرا تا اين اندازه خودخواهي؟

نه مرسل!
عشق ترا
و مقاومت تو دوشيزه ثابت قدم را
که به نام آزادي زن رزميدي
چگونه ميتوان فراموش کرد؟

و او چطور توانست زندگي خواهري را از او بستاند؟
مرسل ترا فراموش نميکنيم
مرسل ترا فراموش نميکنيم
هميشه در قلب ما جا داري

تو مرسلي که در 1992 چشم به جهان گشودي
و در 2008 ترا از ما گرفتند
چرا ترا از ما دور کرد؟

نبودنت خيلي براي مان محسوس است
هر لحظه و هر ثانيه
کسي که براي آزادي خود و ديگران رزميد
و خوبترينها را آرزو داشت

و ما خوبترين را از دست داديم
تو فراموش ناشدني ماستي
مرسل

براي تماشاي اين آهنگ در يوتيوب لطفاً اينجا را کليک کند:

http://www.youtube.com/watch?v=p-bc4PY7Ubo



 

 


                                        

                                                                                                    
 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول