© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بر گــردان: فـــــريبا آتش صـــادق

f.s-sadiq@gmx.de

 

 

 

                                                           در دام طــالبان
                                                             قســــــمت دوم

 

 

                         


اشــترن: به دوست تان چه اتفاقي رخ داد؟
شــميت: من از آن مردم نفرت داشــتم، هرکدام با بمهاي دستي مسلح بودند. اگر ميخواستم چند تن شان را با خود از بين ببرم کار ساده بود، اگر يکي از آنها را محکم ميگرفتم و خود را با او انفجار ميدادم، چند تن ديگر شان نيز با ما از بين مي رفتند.

اشــترن: آيا آقاي ديتريش نزديک آب رسيد؟
شــميت: براي ديتريش نا راحتيي رخ داد، به زمين نشست و گفت که ديگر توان رفتن را ندارد. يکي از همان جوانهاي بيرحم به رويش آتش کشود و او را از بين برد.

اشــترن: همينقدر ساده؟
شــميت: بلي. و قاتل جوان افتخار هم ميکرد. پس از چندي همان شخص شناسنامه ديتريش را برايم نشان داد و با غرور گفت : "اين را مـــن دور روان کردم".

اشــترن: شــما هم تهديد به مرگ شديد؟
شــميت: قاتل ديتريش بارها برايم ميگفت: "تو را هم مانند دوستت روان ميکنم" و به گونه هاي مختلف تهديدم ميکرد. "گردنت را ميزنم، با بم در هوا پارچه پارچه ات ميکنم." جوانان خيلي عصبي بودند، تازه از جنگ هلمند بر گشــته بودند و بسياري از افراد شان را از دست داده بودند. آنها ميگفتند: "شــما آلمانيها همچو امريکاييها خودخواه هاي اروپا استيد."

اشــترن: مفهوم اين حرف را ميدانستند؟
شــميت: آنها هميش ميگفتند که "ذکاوت، پروازهاي جنگي و پلانهاي قوي تان سد راه ما شده اند." آنها هراس داشــتند که قواي ما از طريق شبکه هاي فضايي، آنها را مييابند.

اشــترن: ديگر تحمل داشــتيد؟
شــميت: گفتم: "به زمين خورده ميميرم، اما نميتوانيد از من چيزي به دست بياوريد. همه شان حس کردند که وضعم بد است. همان ساديست به من گفت : "هر چه رضاي خدا باشد. اگر خدا خواست ميميري و اگر نخواست، نه . اين يک نسخه ساده است و لازم است انسان به اين نسخه اعتقاد داشــته باشد."

ساديست با زور و فشار خريطه مواد انفجاري را روي شانه هايم گذاشــت و گفت: " برو" پس از 150 متر نفسم تنگي ميکرد و واقعآ ديگر نميتوانستم قدم بردارم. خريطه را به زمين گذاشــته، نشستم. او تفنگش را به سويم گرفت و گفت: "خريطه را بردار"، گفتم: "نميتوانم" و ادامه دادم: "آيا واقعآ تو يک جوان مسلمان استي؟ در کجاي قران نوشــته شده که بالاي بزرگسالان ظلم کن؟" اينسو و آنسو رفت بعد پايش را روي شکمم گذاشــته گفت که اگر خريطه را بالاي کوه انتقال ندهم به من آتش ميکشد. پايش را محکم گرفته گفتم: "شليک کن!" ميدانستم که شليک نميکند، چون به پول ضرورت داشــتند.

اشــترن: چه کسي زخمهاي تان را مــرهم ميگذاشــت؟
شــميت: هيچکس. خودم زخمهايم را با ادرار ميشستم. حتا يک توته تکه نداشــتند تا روي زخمهايم بگذارم. شلوار و پيراهنم تکه تکه شده بودند. زمانيکه مينشستم، خود را به مشکل در ميان لباسهاي تکه شده ام ميپوشاندم. به من گفته بودند که نبايد برهنگيهاي بدنم ديده شوند.

اشــترن: اولين بار چه وقت خوابيديد؟
شــميت: بعد از سه شبانه روز. بامداد بود که خواب بر من غلبه کرد، اما زود بيدار شدم، زيرا پس از لحظه کوتاه ما را با موتري به جاي ديگر انتقال ميدادند. در همان جريان متوجه شدم که نورزي با ما نيست. فکر کردم که حتمآ فرار کرده، اما بعدها يکي از طالبان برايم گفت که بردار نورزي آزادي او را در مقابل پول گزاف بدست آورده است.

اشــترن: نورزي رفت، چند مرد اندک انگليسي صحبت ميکردند و شــما هم که خيلي کم عربي بلد بوديد، در زندان به چه حالتي به سر ميبرديد؟
شــميت: در ابتدا تهديد ميشدم، در حالت مرگ و زندگي به سر ميبردم. در آن حالت انسان به هيچ چيز فکر نميکند. پس از چهار روز به يک غار کوه رسيديم و گفته شد:"اينجا خانه تان است."

اشــترن: نه، بسيار عالي!
شــميت: در آن غار که يک متر و 60 سانتي بلندا و پهنا داشــت، سه نفر ميتوانستند بخوابند. ديگران مينشستند. طالبان هم که شبها از قريه ها بر ميگشــتند، دم غار مينشستند. با خود ميگفتم: "خدايا اينها چه خواهند کرد؟ همچو کرگسها مواظب ما بودند. آنها نان، آب و پياز مي آوردند. با هم نان سياه با پياز ميخورديم و روي زمين خاک آلود و سخت ميخوابيديم.

اشــترن: آيا در آن شرايط سخت ميتوانستيد براي خاطر نجات تان کاري کنيد؟
شــميت: بلي. از همانجا اولين رابطه ام با سفارت و بعد از آن با پوليس آلمان صورت گرفت. بعدتر تماسم با "بي.کا.آ" بر قرار گرديد. آنها بزرگترين اميدم بودند. مصروفيت ديگر روزانه مان سحر برخاستن به منظور عبادت توسط زنگهاي متعدد موبايل از مرکز طالبان بود.

اشــترن: چي گفتيد؟ موبايل و زنگ کشيدن؟
شــميت: براي خودم هم قابل قبول نبود، آنها مدرنترين تيلفون هاي کمره دار موبايل را با خود داشــتند و همچو قهرمانهاي جهاني زنگ ميکشيدند و صحبت ميکردند.

اشــترن: چيزي براي خوردن نه، اما موبايلهاي مدرن؟
شــميت: با همان تيلفونها از همه حالتها فلم بر داشــته بودند. آنها در موبايل هاي شان کليپ هايي را نشان دادند که چگونه يک امريکايي را سر ميزنند و ميگفتند که آنها به درد بخور نيستند!

اشــترن: رفتار آن دو تن ساديست و مريض رواني با شــما چگونه بود؟
شــميت: من خنديده ميگفتم: شــما واقعـاً ديوانه ايد.

اشــترن: کدام کار طالبان بيشــتر براي تان دور از تحمل بود؟
شــميت: تفريح طالبان در سپيده دم و نذران دود کردن.

اشــترن: نذران؟
شــميت: نذران همان غمزه (شيره ترياک) بود که هر پنج دقيقه زير زبان ميگذاشــتند و بعد از تآثير آن طبع شان خوش ميشد و ميخنديدند.

اشــترن: آيا گاهي مهربان هم ميشدند؟
شــميت: بلي. ديگر ما را لت و کوب نميکردند. حتي همان ساديست و ديوانه به ما احترام ميگذاشــتند.

اشــترن: آيا همان گروپ طالبان متداوم با شــما بودند؟
شــميت: نه، طالبان ديگر هم مي آمدند و براي مدت کوتاه با ما ميبودند.

اشــترن: طالبان نو؟
شــميت: بلي، از کابل و از دوبي. شماري از طالباني که با ما بودند، ناگهان ناپديد ميشدند. مثلاً همان ديوانه و يا مريض رواني که ساعتم به دستش ميبست. دو روز بعد از نا پديد شدنش به قوماندان "جبل" زنگ آمد که او در قندهار انتحار کرده است. بايد بگويم که قبل از رفتن ساعتم را واپس داده بود. چند روز بعد ساديست با چشــمان اشک آلود به منظور خداحافظي به سوي ما آمد. پس از دو روز باز هم براي قوماندان "جبل" احوال رسيد که آن ساديست نيز در نزديکي فرانسويها در کابل بايد دست به انتحار ميزد. اما براي انتحار کننده سومي که انسان خيلي منظم بود، متاسفم.

اشــترن: مدت يکماه اسير طالبان بوديد، آيا نخواستند شــما را از بين ببرند؟
شــميت: چرا نه؟ طالبان همان منطقه تهديدم ميکردند. آنها پول ميخواستند. قوماندان شان پيهم به سفارت آلمان زنگ ميزد....

***
پايان



 

 


                                        

                                                                                                    
 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول