© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


داکتراکرم عثمان

 

 

 


                     مولانای بلخی بلندترین قلهء اندیشه در سرزمین ما



نزدیک شدن به نام بزرگ و آوازه جهانشمول مولانا جلال الدین محمد بلخی کاری بس خطیر و ترسناک است. صاحب این قلم باعجز، ناتوانی و فروتنی تمام و ترس ولرز فراوان به این مهم نزدیک می شود و می کوشد از موضع یک قطرهء ناچیز به ستایش یک اقیانوس مواج ، ناکرانمند ولبریز از تب وتاب حیات برخیزد. بنابرآن با رعایت ایجاز واختصاراین معروضه را به دوقسمت بخش می کند:

بخش نخست به بیان رویدادهای زندگی آن بزرگوار تعلق دارد و بخش دوم به فلسفه و جهانبینی آن جناب اختصاص یافته است.
دکتور محمد رضا شفیعی کدکنی در کتاب گزیده غزلیات شمس که به کوشش او تدوین و چاپ شده است در باب نام ونسب آن حضرت چنین آورده است:

نامش محمد ولقبش جلال الدین است. از عنوانهای او خداوندگار و مولانا در زمان حیاتش رواج داشته و مولوی در قرنهای بعد وشاید نخستین بار درقرن هشتم یا نهم در مورد او به کار رفته است.
در ششم ربیع الاول سال 604 هـ ق در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه ازمردم خراسان بودند. خود او نیز عمرش در قونیه گذشت همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می خواند.
پدرش بها الدین ولد بن ولد(543- 628 هـ ق ) نیز محمد نام داشته وسلطان العلماء خوانده می شده است.(1)
و «دانشنامه ادب فارسی در افغانستان» با اندک تغییر در عبارات عین همان مطالب را درباره شهرت و اصل و نسب مولانا آورده است: جلال الدین محمد فرزند محمد بی حسین بن احمد خطیبی. بلخ 604 – قونیه 672 ق ،مقاله ،حکیم،عارف، شاعروپایه گذار سلسله مولویه. او با لقب های خداوندگار،مولانا،مولوی،ملای رومی وگاه با تخلص خاموش در میان پارسی زبانان شهرت یافته است....

خانواده مولانا جلال الدین محمد بلخی در شهربلخ که درآن ایام قبة الاسلام خراسان واز مراکز تجارت و علم وادب به شمار می آمد نسب خود را به ابوبکر صدیق می رسانید..... و ازحرمت واعتبار فراوان برخوردار بود... پدرمولینا که بهاءالدین محمد بهاء ولد (546 – 628 ق) خوانده میشد به سلطان العلمأ معروف بود، ذوق و میل تصوف را در خود جمع داشت و مثل پدر خویش ، حسین بن احمد خطیبی بلخی اهل وعظ ومنبر بود. چنانکه از نسب خطیبی بر می آید ظاهرا اشتغال به وعظ وتذکیر حرفه دیرینه ای در خاندان مولانا بوده است.(2)

دکتر کدکنی انگیزه مهاجرت بهاء ولد را از بلخ به قونیه چنین آورده است:
بهاء ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس میگفته و مردم بلخ به او ارادت داشته اند. ظاهرا این دلبستگی مردم موجب شده است که از هراس دردل محمد خوارزم شاه افتد....ازسوی دیگر وی با مخالفت آشکار متکلم بزرگ قرن ششم ، امام فخررازی ،روبرو بوده که در خوارزمشاه نفوذ فراوان داشته و نزد او در حق بهاء ولد سعایت می کرده است. البته بیم از هجوم تاتار که بسیاری از اهل فضل و دانش مشرق (خراسان ) را به کوچیدن از دیار خود وا داشته بودندودراین میان تأثیر قطعی داشته است.
بهاء ولد سالهای 616 ــ 618 هـ ق به قصد زیارت خانه خدا ازبلخ بیرون آمد.

بر سر راه در نیشاپور بافرزند سیزده، چهارده ساله اش، جلال الدین محمد، به دیدار عارف وشاعر سوخته جان، فریدالدین عطار شتافت. این دیدار که اغلب تذکره نویسان از آن یاد کرده اند، هم از نظر سالشماری ، شدنی است و هم از نظر رسم وعادات صوفیان ، پذیرفتنی . «بهاءالدین» بر سرراه مکه چندروزی در بغداد ماند وسپس به حج رفت وپس از گزاردن حج رهسپار «شام» واز آن جا روانه « آسیای صغیره» شدو چون آتش فتنه تاتار روزبروز شعله ورترمیشد وزادگاه او ازآشفته ترین نواحی قلمرو اسلامی آن روزگار شده بود دیگر عزم وطن نکرد ودرهمان جا مقیم شد.

فخرالدین بهرامشاه ، پادشاه ارزنجان (ارمنستان ترکیه ) ، وپسرش علاء الدین کیقباد پادشاه سلجوقی روم(اسیای صغیر) ازاو درخواست کرد تابه فونیه آید واو پذیرفت. جلال الدین محمد بنابر روایاتی ، در هجده سالگی در شهر« لانده» به فرمان پدرش با گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقند ازدواج کرد. پدرش به سال 628 هـ ق درگذشت . جوان بیست وچهار ساله به خواهش مریدان بنابر وصیت پدر ،دنباله کار او را گرفت وبه وعظ وارشاد پرداخت. دیری نگذشت مه سیدبرهان الدین محقق ترمذی به سال 629 هـ ق به روم (آسیای صغیر) آمد وجلال الدین محمد از تعالیم وارشاد او برخوردارشد.

به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد.مدت اقامت او در حلب به دقت روشن نیست . گویا در همین شهر بوده که از محضر درس فقیه کمال الدبن بن العدیم بهره گرفت است. پس از این به دمشق رفت وحدود چهار سال یا بیشتر در آنجا بماند.
بنابرورایاتی ، در این شهر به دیدار محی الدین عربی ، عارف و متفکر برجسته آن روزگار نایل آمدپس از آن به قونیه بازگشت و به اشارت سیدبرهان الدین به ریاضت پرداخت. پس ازمرگ محقق ترمذی ، نزدیک پنج سال ازحدود 638 تا 642 هـ ق به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانکه نوشته اند تا چهارصد شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.خبرداده اند که به روش عالمان دین دستار خودرا می پیچید و ترسال می کرد وردای فراخ آستین را چنانکه سنت علمای راستین بود می پوشید. وی در افاق آن روزگار اسلامی به عنوان پیشوای دین وستون شریعت احمدی آوازه شد.

آغاز شیدایی:
تولد دیگر در لحظه ای که با شمس الدین تبریزی آشنا شد. شمس الدین محمد بن علی ملک داد (وفات 645 هـ ق) از مردم تبریز ، شوریده ای از شوریدگان عالم ورندی از دندان عالمسوز بود که خشت زیر سر وبرتارک نه اخترپای دارند. معمای وجودش را مرور تذکره هانمی توان گشود. مولینا در باره اش فرموده:
ترا عشق شناسد نه خرد. اما پرتو این خورشید در شعرمولانا ما را از روایات تذکره نویسان و مریدان قصه پرداز بی نیاز می سازد.
اگر تولد دوباره مولانا مرهون بر خورد با شمس است، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با
مولانا ست. هرچند شمس از زمره وارستگان بود که می گویند : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟......
علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست. این قدرهست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان باو تشنیع می زدند و اهل زمانه ملاقاتش میکردند وبدینگونه در خطر بوده است.
باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد ومولانا را به دردفراق گرفتار ساخت...
مولانا پس از جستجوی بسیار سربه شیدایی برآورد، انبوهی از شعرهای دیوان ، در حقیقت گزارش همین روزها ولحظات شیدایی است.

صلاح الدین زرکوب:
پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا ،دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است .وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاکجان که قفل را "قلف" و مبتلا را "مفتلا" می گفت...
بیش از هفتاد غزل ار غزلهای مولانا صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد واین شیفتگی ده سال دوام یافت وتاپایان عمرصلاح الدین جاری بود.

حسام الدین چلبی:
روح نا آرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود وآن با جاذبه حسام الدین بن محمد ارموی به حاصل آمد...
مولانا پانزده سال با حسام الدین همصحبت بوده ومثنوی یکی از بزرگترین آثار ذوقی و اندیشه بشری را حاصل لحظه هایی از همین همصحبتی می توان شمرد.

پایان زندگی:
روزیکشنبه پنچم جمادی لآخر سال 672 هـ ق هنگام غروب آفتاب مولانا پدرود زندگی گفت. مرگش براثر بیماری ناگهانی بود که طبیبان از علاجش درمانده بودند. خردو کلان مردم قونیه در تشیع جنازه او حاضر شدند.مسیحیان ویهودیان نیز درسوک او زاری وشیون داشتند. چندتن از توانگران ارادتمند بر سرتربت اوبنائی ساختند که به« قبه خضراء» شهرت دارد. همواره تا این روزگار جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او بوده اند. مولینا در مقبره خانوادگی خفته است وجمع بسیاری از افراد خاندانش ، از جمله پدرش درآن جا مدفون اند.

فرزندان مولانا:
مولانا سه پسر ویک دختر داشت به این شرح:
1. بهاءالدین محمد معروف به سلطان ولد ( وفات :712 هـ ق)
2. علا الدین محمد (وفات: 760 هـ ق )
3. مظفرالدین امیر عالم (وفات:676 هـ ق)
4. ملکه خاتون (وفات: 703 هـ ق )(4)

آثار مولانا:
آثار مولانا از نظم ونثر عبارتند از:
- مثنوی در 6 جلد وشامل 26 هزاربیت مه دربحررمل سروده شده است.
- دیوان غزلیات معروف به دیوان کبیر یا کلیات شمس مشتمل بر 50000 بیت
- رباعیات
- مکتوبات
- فیه ما فیه
- مجالس سبعه (5)

فلسفه و جهانبینی مولانا بلخی:
به تأئید کثیری از مولوی شناسان این بخش افکار مولانا وآراء حضرت مولینا به قول بیدل " کوه وکوتل دارد" و سخت دشوار گذار و دست نیافتنی می باشد. با اینکه صدها سال به اینطرف صدها فلسفه شناس و ادبیات شناس زوایا و خفایای نظریات او را جستجو کرده اند ولی بسیاری از آنها در اول خط و اول راه قرار دارند.

آنچه بیش از همه در روزگار ما جاذب وچشمگیر می باشد دیالکتیک عرفانی آن دانای راز می باشد به باوری بسیاری از دیالکتیکسین ها، جنبه هایی از عقاید او در باب دیالکتیک شباهت زیادی با دیالکتیک هگل دارد واز این نظر مولانای بلخی پیشکسوت هگل آلمانی می دانند وحتی برخی مدعی هستند که هگل در زمان حیاتش به ترجمه کتابهای دست یافته بود که دربرگیرمنطق دیالکتیکی مولانا بود واز آن وسیعا تأثیر پذیرفته بود.

به قول احسان طبری : عرفان مولوی شکل تکامل یافته وشاید قله عرفان ایرانی در دوران پس از اسلام است. اگر در منشاء این عرفان دقت کنیم به نحوی بسیار مجمل باید گفت که عرفان [مولانا] دارای دو منشاء است:
اول منشاء هندی وعربی (ریاضت وزهد) که منجر به پیدایش جریان پرهیز وپارسایی (تفشف) و افراد در مراعات مراسم مذهبی شد...
دوم منشاء ایرانی و یونانی که مضمون اساسی آن کوشش در راه معرفت جوهر اصلی عالم Gnos وعشق بدانست. پیروان این جریان که مبتنی بر تعشق است خودبه دودسته اساسی تقسیم می شوند: اول اصحاب صحوه ( مانند جنید نهاوندی معروف به جنید بغداد) که ظواهر مذهب را مراعات می کردند واز وحدت وجود و اینکه ذات خداوند ممازج به اشياء است. دم نمیزدند وبدینسان "اسرار" را نگاه میداشتند ودوم اصحاب سُکر ( مانند منصورحلاج و بایزیدبسطامی ) که ظواهر مذهب را زیر پا می کردند وآشکارا فریاد اناالحق برمی داشتند...

بعدها عرفان درکشورهای اسلامی صاحبنظران اصیل خود را پرورش می دهد مانند ابن عربی ،سهروردی، غزالی، عطار و مولوی که گاه بزبان شعر که برای مستمع دلپذیر بود اندیشه های عرفانی را تبلیغ می کردند...
اما عرفان مولوی جهات مثبت عرفان را منعکس میکند. وحدت وجود وعشق به همه ی ظواهر عالم به مثابه مظاهر خداوند، خوارشمردن جهان وجسم ... از مختصات این عرفان است.(6) به گفته عده از صاحبنظران مولوی برآن بود تا تضاد روح و ماده را باpantheisme حل کنند. او این مفهوم را با این غزل زیبا بر میکشد:

ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
معشوق دراینجاست بیائید بیائید
معشوق تو همسایه دیواریوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوائید
گرصورت بی صورت معشوق ببینید
همه خواجه وهم بنده وهم قبله شمائید

و عطار نیشاپوری این فلسفهء پانته ئیستی را بدین نحو وصف می کند:

تویی معنی وبیرون تو اسم است
تویی گنج وهمه عالم طلسم است
تویی فر حضور نورآن ذات
که برهرذره می تابد ز ذرات
ترا بر ذره ذره راه بینم
دوعالم ثم وجه اله بینم (7)

مولینا بهر جهت می کوشید دیوار بین جمادی ونباتی وحیوانی وانسانی را بشکند. نانوسوتی ولاهوتی را بهم پیوند دهد،موجود سپنج و میرنده ای چون انسان را به هستی ازلی و ابدی خداوند متصل کند. درتنوع وحدت ایجاد ومتضاد ها را تلفیق کند.

اجزاء دیالکتیک مولانا از اینقرار است:

اول- حرکت تکاملی :
مولوی بر آنست که جهان وجود در سیرتحولی است. ماده هستی از جمادی وبه نبات واز نبات به حیوان واز حیوان به انسان تحول میابد و ازمقام انسانی نیز بالاتر میرود.....و این معنی را چنین برمیکشد:

ازجمادی مُردم ونامی شدم
وزنما مردم زحیوان سرزدم
مُردم ازحیوانی وآدم شدم
پس چه گویم چون زمردن کم شدم
بار ديگر از فلک پران شوم
و آنچه کاندر وهم نايد آن شدم(8)

دوم تضاد:
جهان جنگ اضداد است،ضدها ازضد زائیده می شوند، ضدها را ازضد می تواند شناخت . جهان آمیزه است از عناصر متضاد. به همین جهت دراین جهان همه چیز در این جهان نسبی ومتغییراست. ضدها در آمیختهء بهم تبدیل می شوند و سرانجام حصول همآهنگی است....
اینک شواهدی در این زمینه :

این جهان جنگ است چون کل بنگری
ذره ذره همچو دین با کافری
این یکی ذره همی پرد درچپ
واندگر سوی یمن اندر طلب
ذره ای بالا وآن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندرسکون
جنگ فعلی است از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف زا بدان(9)

سوم جنبش جاوید:
اندیشه جنبش جاوید و تجدد دایمی وجود فلسفه عرفانی رسوخ کاملی دارد.عرفان برآنست جوهر واحد جهان که ذات خداوند است، جهان را از طریق فيضان و خلق مدام بوجود آورد. به گونه مثال:

هرزمان نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نوشدن اندر بقا
پس ترا هرلحظه مرگی ورجعتی است
مصطفی فرموده دنیا ساعتی است(10)

فهرست منابع
1- بلخی ، جلال الدین محمد " گزیدهءغزلیات شمس" به کوشش دکترمحمدرضا کدکنی چاپ هشتم ، چاپ سپهر 1370 ، ص 9
2- مولوی ، "دانشنامهءادب فارسی در افغانستان" به سرپرستی حسن انوشه ص 992 ،از انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی معاونت امور فرهنگی 1375 ص 992
3- دکتر محمد شفیعی کدکنی ، "گزیده غزلیات شمس" ص11،12، 13و 14
4- همان .ص 14
5- دکترمحمد معین، فرهنگ فارسی ، جلد 6 ،اعلام ، ص 2049
6- احسان طبری بررسیهایی درباره برخی جهانبینی ها وجنبش های اجتماعی در ایران نشراستکهلم سال 1348، ص 295
7- همان کتاب همان صفحه
8- همان
9- همان کتاب ص 297
10- همان کتاب ص 299

                                                                                            
 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول