© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتونادری



به كاظم كاظمي
...وگريةصدقرن درگلودارم




شب است و مجمرة ماهتاب روشن نيست
حضور آيينه تا صبحگاه با من نيست

ز لحظه لحظة شب اضطراب مي رويد
ز باغ سبز ستاره شهاب می روید

تمام هستي من از نبود لبريز است
فضاي خانه ام از حجم دود لبريز است


كنار پنجره مرگ است انتظاري نيست
كه در قبيلة نوروز شهسواري نيست

نَيِ سرود ز نيزار من نمي رويد
بهار قصة دل را سخن نمي رويد

مسيح روح بهاران ز دار آونگ است
ز پرتگاه سكوت آبشار آونگ است

شب است و گرية صد قرن در گلو دارم
شراب كهنه اندوه در سبو دارم

دلم ز غصة آيينه ها پريشان است
زبان باد پر از ضربه هاي هذیان است

ستاره در دل شب بي فروغ مي آيد
سحر سوارة خنگ دروغ مي آيد

چراغ عاطفه ها را به دست مي گيرم
اگر چراغ اميدم شكست مي ميرم

حضور سبز بهاران به خاك مي ريزد
نگين روشن باران به خاك مي ريزد

ز لحظه لحظة شب موج آه مي¬گذرد
سوار حادثه¬ها رو سياه مي¬گذرد

ز جويبار سحر تا غبار مي خيزد
نه بوي همنفسي از بهار مي خيزد

بهار در نظرم بي چراغ مي آيد
نسيم صبحدمان بي دماغ مي آيد

تمام نسترن اين چراغ بي برگ است
كه فصل رويش خار است و باغ بي برگ است

هنوز حادثه در كوهسار بيدار است
فراز گنج سحر چشم مار بيدار است

دل شكستة ما را به درد اندودند
شگوفه هاي سحر را به گرد اندودند

كليم باغ در اندوه سوسنان مويد
نه هر پرنده كه هر خار آشيان مويد

غم بزرگ مرا آسمان نمي داند
زبان روح مرا كهكشان نمي داند

ز راز تشنة دريا به دشت مي گويم
كه كار تشنه گي از حد گذشت مي گويم

ايا درخت برومند شاخسارت كو
شگوفه بار نياورده اي بهارت كو

من از بهار چه گويم كه در تمامت باغ
قيام سبزه و گل نيست با امامت باغ


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول