© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



داستان کوتاه
نوشته: مهسا طايع

 

 

                                                      به نام خدا
                                                 مرگ سالي چند بار

عشق مثل گياه عشقه از قامت روح انسان قد مي کشد ودر نفس هايش ريشه مي دواند و آنگاه روي زبانش شکوفه مي زند...
قدير را پس از سال ها ديده ام. او هنوز هم بوي دلباختگي مي دهد، بوي عشق. او را ديده ام که به نقطه اي دور خيره شده است. انگار توده اي برف مي شود وبربلندترين قله مي نشيند ودر حرارت خاطراتش ذره ذره آب مي گردد.
نمي دانم که از کجا آغاز شد. شايد خود قدير هم نداند. عشق اوبه گلرخسار ابتدايي نداشته است. شايد او با گلرخسار متولد شده باشد. شايد هم قبل از تولد گلرخسار به دنيا آمده باشد تا شادي انتظار تولد اورا تجربه کند.
نه بيستون رابه خاطرش کنده است ونه برايش بيابان پيمايي نموده است اما به مقياس يک قرن به او انديشيده وبااو زندگي کرده است.
امروز که قدير رامي بينم، به سختي مي توانم از ميان خطوط چهره وسيماي به غم نشسته اش ، نشانه هاي از جذابيت وجواني اش رابه خاطر بياورم.
قدير در اين سال ها صدبار مرده وزنده شده است... امروز هم...
سال ها قبل، زماني که هنوز در آوان جواني بود، حضور دخترکي زيبا با يک سبد سيب سرخ، کنار باغچه خانه شان، زمين دل اورا شخم مي زند. دخترک پرنده اي مي شود در آسمان خيالش. دخترک بي هيچ مقدمه اي مي آيد وچون گلوله اي سرگردان در قلبش مي نشيند تا قدير را جوانمرگ کند.
وقدير جوانمرگ مي شود. آن هم سالي چند بار ...
مادر آن روز با دلواپسي به قدير نگاه مي کند. رنگ وروي پريده او، مادر را نگران مي کند:
چي شده قدير؟... تب داري؟... ناخوشي؟
قدير رفته رفته در سکوت فرو مي رود واميد مادر به بهبودي او روبه ويراني.
مي داند که اگر اوضاع بدين منوال ادامه يابد؛ بايد جوانمرگي قدير را با اشک غسل دهد.
عاقبت به توصيه چندتن از خويشان وهمسايگان، مادر قدير از صندوقچه قديمي اش نسخه چند ملاي گمشده را مي يابد وتعويذي مي کند آويخته برگردن قدير. زير لب باخودمي نالد:
- اسير جنيات شده، محاصره اش کرده اند.... ازبچگي هم استخوانش پاک نبود. تباه مي شوم اگر او خوب نشود. تباه...
قدير ديگر گلرخسار را نمي بيند. شايد آن روز در حاشيه باغچه، کنار آن بوته ياس، آن دخترک وسبد سيب اش، فقط ساخته وپرداخته روياهاي تازه رسته جواني قدير باشند... امانه....
قدير خودش را خوب مي شناسد که هيچ برق نگاهي، ابر خاموش دل اورا به آتش نکشيده است.
گلرخسار همسايه ديوار به ديوار آن هاست. از مادرش مي شنود که آن ها به تازگي به آن محله آمده اند. اما قدير باور دارد که از مدت ها قبل ، روحش مهياي ديدارگلرخسار بوده است. قدير اوراانتخاب نکرده است. خداوند سرنوشت اورا اين گونه رقم زده بود.
روزها مي گذرند. قدير بي قرار تر مي شود وبه همان شدت احساس دوست داشتن اوهم شدت مي يابد. روزي که از مادر مي شنود: « اين گلرخسار عجب دختر زيبايست، چقدر آرزوي چنين عروسي رادارم» رنگ به رنگ مي شود. سرخم مي کند وتاروزهاي طولاني به چشم هاي مادرش نگاه نمي کند.
در حاشيه اين روزها، قدير بازهم بي تابانه به انتظار ديدار او مي ماند، غريقي خاموش در کولاک زمستان. فانوس حضور گلرخسار از دور سوسو مي زند، بي آن که قدير را ببيند.
زمستان بي تابانه خودرا بر دروازه هاي «قوس» مي رساند سوزش بادهاي سرد، در وپنجره هارا بر روي ساکنين شهر مي بندد.
قدير احساس مي کند که براي استشمام عطر حضور او خيلي دلتنگ شده است.
گلرخسار را فقط يکبار ديده است. با يک سبد سيب سرخ، کنار بوته ياس...
عاقبت روزي فرامي رسد که مادر با تأثر مي گويد:
حيف شد. دختر زيبايي بود. با آن قامت افراشته وموهاي خرمن گونه و چشماني آهووش... دخترک نامزد دارد.
بايد زمان بگذرد تاقدير بتواند حرف هايي راکه از مادرش شنيده است، هضم کند...
درک کند، در رگ وپوست واستخوانش حل کند وباور کند که گلرخسار او متعلق به ديگريست ودر زماني که سپري شده است او بدون آن که اجازه داشته باشد، به دخترک دل بسته است.
اما نيانديشيدن به گلرخسار در توان قدير نيست. گلرخسار پرنده معتکفي شده است در روح قدير. انگار که از ابتداي ازل با او زيسته است.
در تمام سالهاي زندگي اش خيال هاي گلرخسار پرپرزنان مي رفتند ومي آمدند. قدير چشم انتظار اوبود. حالا اين خط سرخ را چه کسي مي تواند برايش ترسيم کند، که نبايد به او بيانديشد، مگرنه اينست که قدير جزانديشيدن به او ديگر توقعي هم ندارد. انديشه گلرخسار خواب چشمان اورا مثل پرستويي مهاجر پرداده است. شب به او مي انديشد، روز به اومي انديشد ودر زماني که نه شب است ونه روز وفقط دلباختگان ودل شيفتگان رانعمت برخورداري از آن است، تنها به او مي انديشد. زندگي قدير زيبا نبود. گلرخسار زيبايش مي کند. قدير اورادوست دارد وپنهان کردن آسمان، پشت ميله هاي قفس آسان نيست.
مادرکه همه جواني وهمه آرزوهاي بلند اش را به پاي قدير ريخته وبه تنهايي اورا بزرگ کرده وسخت شيفته اين تنها يادگار همسرش است، کم کم به درد فرزند پي مي برد. کج خلق مي شود وباملامت مي پرسد.
- حيا کن بچه! چشم ات را به ناموس مردم دوخته اي؟
قدير به او چشم ندوخته است. اين گلرخسار است که همه جا در برابر او قامت مي کشد، وبرايش دلبري مي کند. مادر به تقلا مي افتد؛ « حالا که زن مي خواهي، دختر خاله ات را برايت مي گيرم... اما قدير زن نمي خواهد. گلرخسار تنها براي او يک زن نيست.
اصلاً براي او يک زن نيست. همه چيز است، همه کس است. چقدر دلش مي خواهد به مادر بگويد که حتي زماني که سر به سجده مي گذارد اورا مي بيند با همان لبخند زيبا، با يک سبد سيب سرخ، کنار بوته ياس، اما اگر بگويد، مادر حلالش نخواهد کرد، اورا نخواهد بخشيد. روزي که ملتمسانه از مادر مي خواهد که ديگر حرفي از ازدواج او ودختر خاله اش به ميان نياورد، مادر سخت مي رنجد وقدير مجبور است بقيه روزهايش را در کنار قهرهاي مادر وگلايه هاي خاله ودر حاشيه دلتنگي هاي که براي گلرخسار مي کند، سپري نمايد.»
چند روز بعد مادر به تندي به او مي گويد:
- از فردا بايد بروي سرکار. باکاکايت هم بايد بروي. کوره آهنگري هواي عاشقي را از سرت بيرون مي کند.
بعدهم زير لب ادامه مي دهد:
- تقصير خودمن است. نخواستم درد بي پدري را حس کني. فرستادم ات سراغ درس ومکتب. که اين بشوي؟!
مگر قدير چه شده است؟ مگرچه کرده است که بعداز بيست و پنج سال زندگي، عاقبت دل مادرش را رنجانده است، اورا شاکي کرده است... مگراوچه کرده است جز انديشه. انديشه اي که هرچه داشته ودارد، حاضر است به خاطر حفظ آن ببازد.
در دکان آهنگري کاکايش، در ميان گداختگي آتش، اورا مي بيند، مات ومبهوت. گلرخسار يک پاره آتش شده است. قدير فرياد مي کشد مي خواهد خودرا به درون کوره بياندازد. کاکايش اورا چنگ مي زندوبه کناري مي کشد. قدير فرياد مي کشد: بايد اورا نجات دهم. او درون کوره مي سوزد.
همان روز کاکايش عذر اورا پيش مادر مي خواهد و مي گويد:
- بانازدانگي کلان اش کرده اي. حالا که بايد تکيه گاهت باشد، من نمي توانم مسؤوليت اش را بپذيرم. بچه ات انگار ديوانه شده. برايش دعا بگير!
مادر خشمگينانه به قدير مي تازد:
- چندروز ديگر عروسي اين دختر است. تا اورا از اين محله ببرند، بايد از اين جابروي بايد بروي ... برو ده... همان جاخانه مادر کلان ات بمان!
قدير مي رود، اما هر قدمي که بر مي دارد، گلرخسار نيزبا او همراه است. هر جا که مي رود، تنها بانگاهي مي تواند اورا ببيند. سراسر زمستان را با گلرخسار سر مي کند. در هرپستو خانه اي که براي قدير بستري پهن مي کنند، بازهم اورا مي بينند که بي خويشتن واز خود گذشته از همه درهاو پنجره ها عبور مي کند وافسون شده وخاموش، شروع به راهپيمايي مي کند. گلرخسار مثل باد همه جا منتشر مي شود واورا به دنبال خود مي کشاند.
هر صبحدم قدير را مي يابند که در دورترين نقطه يک سبزه زار به خواب رفته است.
او چنان درشب وروز هايش حل شده است که حتي آمدن بهار را هم متوجه نشده است.
براي او بهار زمانيست که گلرخسار به سراغش مي آيد. با همان لبخند شيرين و نگاه تيز وافسونگرانه. گلرخسار با او حرف مي زند، با او راه مي رود، با او مي نشيند، با او بلند مي شود، حتي وقت خواب در بستر سوزن ريز قدير چون باد مي خزد وبا هرم نفس هايش اورا به خواب فرو مي برد.
مادر کلان قدير، در پي چاره جويي، روبه روي قدير به بالش تکيه مي دهد وبا مهرباني مي پرسد:
- چي شده فرزندم؟... مثل اسپند روي آتش بالا وپايين مي پري؟
تمام زمستان را با تو سرکرده اما تو با کي سرکرده اي، نمي دانم، راه مي روي، حرف مي زني، نفس مي کشي... اما انگار... زبانم لال...
مادر کلان حرفش را قطع مي کند. آه بلندي مي کشد، تسبيح رادر دست اش مي چرخاند و ادامه مي دهد:
- روح ات اسير شده بي بي ... مي دانم... اسير پري ها...
بعدهم بادقت قدير را از نظر مي گذراند وبا تأکيد مي پرسد:
- درست مي گويم؛ نه؟
قديربا صداي بلند مي خندد. در ته خنده او درد عميقي موج مي زند. مادرکلان بانگراني نگاهش مي کند وزيرلب مي گويد: « اين بچه، اسير شده»
مادر کلان مي پرسد:
- قدير... به من بگو، دردت را بگو... حرف ات را بزن... اگر از مادرت خجالت مي کشي...
قدير سکوت مي کند، مادر کلان تسبيح اش را دور مي دهد واز اولين مهره دوباره شروع به خواندن يک ذکر مي کند. وبالحني متفاوت، ادامه مي دهد:
- از مادرت شنيدم که هوش وهواس ات پي دختر همسايه است. دختري که عروس ديگريست. مي داني قدير؛ در مرام ما چنين دلبستگي هايي کمتر از جنايت نيست.
قدير بادستپاچگي ، مي گويد:
- به خدا بي بي جان... من چيزي از دختر همسايه مان نمي دانم... اورا نمي شناسم اورا نديده ام...
- يعني مادرت دروغ مي گويد؟
- نه... ولي...
- ولي چي جان دلبندم؟. بااين کارها تو نا اميدش مي کني... مي داني که همه اميدش به توست پدرتو که نماند برايش همسري کند....
مادر کلان با ياد آوري فرزند جوانمرگ اش ، آه بلندي مي کشد. نگاهي به دانه هاي تسبيح مي اندازد ودوباره حرف هايش رااز سر مي گيرد. قدير در پاسخ مي گويد:
- بي بي ... من دردي دارم که کسي از آن باخبر نيست. دردي که شايد آن روز با آمدن دختر همسايه به خانه مان آغاز شد، اما من به اوکاري ندارم. اين اوست که همه جادر پايم زنجير مي شود.
همان لحظه قدير احساس مي کند که گلرخسار با حالتي قهر آلود تما شايش مي کند.
خيره به گوشه اي از اتاق مي ماند. رنگ وروي پريده قدير، از چشمان کم سوي ما در کلان پنهان نمي ماند. مادر کلان که مي پندارند، بازهم جن و پري به سراغ قدير آمده اند، با شتاب وترس شروع به خواندن دعا مي کند...
گلرخسار از خيال قدير بيرون مي رود. تيز وتند، همچون غزالي گريزان از نشانه صياد. او مي رود وقدير به دنبالش، اما انگار به يکباره در سياهي مطلق اورا گم مي کند... ديگر هيچ نشاني از گلرخسار نيست.
قدير باهمه بينايي اش به جستجوي گلرخسار بود وبا همه شنوايي خود به گوش مي ايستاد به زمزمه صدايي که وجود نداشت. قدير اورا دوست مي داد. بارويايش خوش بود. اگرچه از همه مردم دور شده بود امانزديکي به گلرخسار، به زندگي اش معنا مي بخشيد. شب نمي خوابيد مگر آن که گلرخسار را در کنار خود بيابد که با چشماني پراز پاکي ولبخندي دلنشين نگاهش مي کند وهيچ صبحي بيدار نمي شد مگر اين که اورا مي ديد که تکيه با بالش، بيدار شدن قدير را انتظار مي کشد. واين تمام چيزي بود که قدير در زندگي از زيبايي، سعادت، لذت و آرامش درک مي کرد. وقدير تمام آن روزهايي راکه اين گونه با معشوق خيالي اش سرکرده بود، نمي دانست که تنها يک کلمه موجب رنجش گلرخسار مي شود وبراي هميشه از خاطرش مي رود. قدير باور نمي کرد که تنها با يک کلمه، دختر خواب ها ومعشوقه روياهايش را از دست مي دهد.
دختر شيريني راکه هر وقت چشم باز مي کرد، مقابل ديدگانش ظاهر مي شد...
شب فرامي رسد. مردمان ده به بسترهاي خود پناه مي برند وقدير به تنهايي اش. آواره ونگران.
از فرداي آن روز، قدير بنابر هدايت بي بي کلان بايد برود تاباساير مردهاي خانه، در شخم زدن زمين ها کمک کند. قدير مي رود اما چنان دردرياي نا اميدي ونگراني غوطه ور است که بيشتر به يک شبح سرگردان مي ماند. نفس چون استخوان شکسته اي در گلويش مانده است. انگار پيرامونش رامه غليظي فراگرفته است که نمي گذارد او را ببيند... تباه مي شود اگر دوباره گلرخسار را نبيند. گلرخسار در استخوان او حل شده است. بدون حضور او هر لحظه خاکستر مي شود وباز به دنيا مي آيد با اميدواري اين که حتي سايه اي از اورا ببيند، پيش خود مي گويد: اگر دوباره اورا بيابد، اورا داخل صندوقي مي اندازد وقفل محکمي به آن مي زند تاديگر هيچ وقت تنهايش نگذارد، قدير زمين هارا شخم مي زند، اما انگار اين بيل وکلنگ هارا به روح وروان خودش فرود مي آورد ودر همه سرزمين روحش مهر گلرخسار را مي بيند که سبز مي شود ودر همه هستي او ريشه مي دواند. گاهي احساس مي کند که او مثل پرتو آفتاب بر روي زمين دراز کشيده است؛ وگاهي احساس مي کند که مثل ماه، آرام ونامحسوس هر جا که قدير مي رود، همراه اوست، اما نگاهش ديگر به گلرخسار نمي افتد وهمين است که چند روز بعد به شدت بيمار شده وزمينگير مي گردد. مادر به نزد او مي آيد. ديدن وضعيت قدير، آشفته اش مي سازد وهمچنان که تکيه به ديوار سر مي جنباند، با بغض مي گويد:
- قديرم جوانمرگ شد!
قدير در تمام روزهايي که سخت بيمار است وجز تب وهذيان، چيز ديگري به سراغش نمي آيد، بي وقفه در عالم خيال ورؤيا به دنبال گلرخسار مي گردد.
اما هيچ نشانه اي از او نمي يابد... آن قدر در اين جستجو به پيش مي رود که عاقبت به خدا مي رسد.
قدير ناگهان نعره اي مي کشد واز جامي پرد. مادر ومادر کلان که هرکدام در يک سمت بستر قدير چهار زانو نشسته ودعا مي خوانند، با فرياد قدير از جا مي پرند. فرياد نا بهنگام قدير، درست مثل صاعقه اي که نيم شب سکوت آسمان را بشکند، روي خواب اهالي را خط مي کشد. قدير نيرويي را احساس مي کند که در فضاي اتاق به لرزه در آمده است... صداي اورا مي شنود، قدير رامي خواند... آهسته وبه نام. قدير از جامي پرد، بدنش سرد شده ولرزه خفيفي، سرتاسر بدنش را فراگرفته است. اماخوشحال است ومي خندد، به راه مي افتد، مانند کسي که درخواب راه مي رود، وقتي به سمت باغچه مي رود، بي بي کلان زيرنور کمرنگ چراغ، تند وپرشتاب، براي او دعامي فرستد. همچنان که حضور جنيات را پيرامون خود حس مي کند، روبه مادر قدير مي گويد:
- اين بچه از دست مان رفت...
مادر قدير آه پردردي مي کشد وپسرش رامي بيند که در تاريکي گم شده است.
از آن لحظه به بعد گلرخسار دوباره به ويرانه دل قدير باز مي آيد تازخم هايش را وشکست هايش رادرمان کند. غبار مرگ از سروروي قدير پاک مي شود.
اهالي ده از فرداي آن شب که اورا مي بينند، باجواني رو برو مي شوند که در چشمانش نشاط وشادماني، موج مي زند، نگاهش آرام ومطمئن است، باقدي افراشته ولبخندي که در روح وروان بيننده، جا مي گرفت. وقتي قدير راه مي رفت، انگار تنها نبود، گويي يک شهر با او قدم مي زد، يک شهر پراز فرشته. قدير حالتي داشت که هر کسي از کنارش عبور مي کرد، نا خود آگاه تمام بدنش پر از هيجان مي شد، نفس اش مي گرفت، عطر خوشي که از پيرامون قدير منتشر مي شد، تمام ده را پر کرده بود. حتي گل هاي آفتابگردان باغچه هم با نگاه او مي رقصيدند ودر شعاع نگاه او جوانه ها قد مي کشيدند.
مادر به بي بي کلان مي گفت: طلسم شکسته شد. حالا که گلرخسار عروسي کرده وبه خانه شوهرش رفته، قدير هم حالش بهتر شده.
مادر کلان متفکرانه، مي گويد:
- گلرخساري در کار نيست. قدير فقط يکبار آن دختر را ديده. يقين حتي چهره او هم در خاطر قدير نمانده. وقتي تودر باره عروسي گلرخسار توضيح مي دادي، او حتي سرش را بالا نکرد که به تو نگاه کند. قدير دنياي ديگري دارد.
مادر طوري که يک دفعه اي موضوعي به خاطرش رسيده باشد، بي بي کلان را مخاطب قرار داده وبالحني آکنده از شادي واميد واري، مي پرسد:
- به نظر شما حالا که وضعيت قدير بهتر شده، خوب نيست برايش خواستگاري برويم؟... زن که بگيرد، سرگرم مي شود، ديگر حالش بد نمي شود. بايد فرصت را غنيمت بشمريم.
چشمان مادر کلان هم باشادي، برق مي زنند وچند لحظه بعد او بادانه هاي تسبيح اش، تعداد دختران دم بختي راکه در ده هستند، مي شمرد تامادر قدير يکي از آن هارا انتخاب کند.
قدير شب پشت بام خانه دراز مي کشد. احساس مي کند. او وماه هردو ترانه مي سرايند، تا صبح. ماه براي ستارگان وقدير براي چشم هاي او. نيمه هاي شب صداي آواز خواندن قدير بالا مي گيرد، وچنان ادامه مي يابد که در صداي موذن که طلوع صبح را نويد مي دهد، در هم مي آميزد.
از صداي قدير همسايه ها به تنگ آمده اند، اما رعايت مادرش را مي کنند.
سپيده دم گلرخسار در هيئات يک پرنده افسانه اي، در کنار بستر قدير ظاهر مي شود. قدير از خوابي که تنها بوي اورامي داده است، بيدار مي شود، دلش مي خواهد پرنده رادر آغوش بگيرد، اما صبوري مي کند. پرنده پرمي زند وقدير به دنبال او از جا مي جهد... مادر باديدن قدير به ديوار تکيه مي دهد. سينه اش از شدت هيجان بالا و پايين مي رود. قدير را ديده است، بدون اين که پايش با زمين تماسي پيدا کند، راه مي رود، بعد هم از روي پشت بام در سياهي مطلق گم مي شود. مادر احساس مي کند که روحش از چشمانش بيرون زده است. درسينه مادر توده حسرتي متولد شده است که هرلحظه بزرگ تر مي شود. بزرگ تر ووسيع تر. چنان که تمام زواياي روح اورا پر کرده است.
چند روز بعد، بي آن که قدير چيزي بداند، دختري زيبا از اهالي ده براي نامزدي او برگزيده مي شود. هرچند که خانواده دختر به علت بيمارگونه حال قدير، چندان راضي به اين وصلت نيستند، اما چشمان بانفوذ وقدرت تأثير گذاري ويژه قدير، مي توانست هر دختري رابه سکوت وادارد ودل را در سينه اش به تپش اندازد. مادر به اميد واري اين که هرچه زودتر خوشبختي وسعادت يک زندگي مشترک رابه قدير هديه کند، مقدمات عروسي اورا فراهم مي کند. قدير فارغ از انديشه آنچه که پيراموش مي گذرد، به تنها عابر جاده سبز روحش مي انديشد، در لبخند هر شادي ودر بلنداي قامت هر غمي اورا مي يابد، ماجراي اورا با گلرخسار پاياني نيست. يک لحظه آرام نمي گيرد.
همه جارد قدم هاي اورا مي بويد واورا مي يابد. به عقيده قدير الفبا براي سخن گفتن نيست. باالفبا تنها بايد نام اورا هجي کرد. قدير سرخوش دنياي خود است ومادر سرخوش ازاين که قدير به زودي سامان مي گيرد. همه چيز ظاهراً رو براه است. تا فرا رسيدن يک روز سرد پاييزي.
روزي که جشن نسبتاً بزرگي در ده برپا مي شود وتقريباً نيمي از اهالي در آن شرکت دارند. عروسي قدير است، اما او خودش نمي داند، مي بيند اما نه رفت و آمدها و آمد وشد هارا، مي شنود، اما نه صداي ديگران را، همه چيز براي او در حضور گلرخسار رنگ مي گيرد. او تنها به چراغ نام گلرخسار محتاج است وبس.
مادر به او فرمان مي دهد که تا پايان يافتن مراسم نکاح، کنار دست کاکاي خود بنشيند، قدير آراسته وشادمان در مجلس حضور مي يابد. بازهم گلرخسار را مي بيند که قبل از او در فضاي اتاق مي چرخد. قدير لبخند مي زند و با آرامش کنار دست کاکاي خود مي نشيند ونگاه قدير از اين سوي اتاق به آن سو مي چرخد، کاکايش آهسته به او گوشزد مي کند که چشمانشرا پايين بياندازد، اما گلرخسار با شيطنت هاي شيرين اش آرام وقرار قدير را از او سلب کرده است. وقتي ملاي ده مي گويد: مبارک باشد. قدير ناخواسته از جاي مي خيزد. کاکايش که منتظر است تا او به دستبوسي ملاي ده قدم بردارد، قدير را مي بيند که بي خويشتن وبي اراده، خالي از فضا و زمان ومسافت، به حرکت مي افتد، گلرخسار مي چرخد ومي رود وقدير به دنبالش. قدير وارد يک فضاي زنانه مي شود، باد به صورتش مي خورد وبوي عطر گلرخسار اورا از خود بيخود مي کند. مادر آشفته به کنار قدير مي آيد وبه نرمي مي گويد:
- صبوري کن- فرزند... کمي بعد اورا مي بيني!
اما قدير که تنها رد قدم هاي گلرخسار راگرفته است، به پيش مي رود تا حجله اي که براي او وعروس اش، آراسته اند. آن جا يک پيکر آراسته را مي بيند، شيرين وخوشبو، مثل دستنبو. گلرخسار مي رود ودر آن پيکره حلول مي کند، قدير به سرعت به پيش مي رود ونقاب دختر را از روي چهره اش بر مي دارد. زن ها متعجب نگاهش مي کنند. دختر زيباست، مثل يک ستاره، با حالتي شرمگين سرش را پايان مي گيرد، زيباست اما گلرخسار قدير نيست. قدير با همان شتابي که به سمت او آمده است از جاي مي خيزد. ميان اين آشفتگي خاموش، نگاهش گلرخسار را جستجو مي کند وتنهامي تواند پشت سرجمعيتي که براي تماشاي او وعروس اش جمع شده اند، دنباله پيراهن اورا ببيند. از جا مي پرد، اما انگار پاره هاي تن اش هر کدام به سمتي افتاده اند، انگار تمام آن جمعيت خودرا به پاهايش گره زده اند. قدير به هر زحمتي که هست از آن جا دور مي شود و بارفتن اوست که، بال هاي آرزوي مادرهم تکه تکه فرو مي ريزند.
* * *

چندسال بعد در سرزمين قدير آتش جنگ به پا مي شود. آتشي که نفرين اش دامن گل هارا مي گيرد واز هرسو جز نابودي وويراني، بوي ديگري به مشام نمي رسد. غبار مرگ بر سر و روي شهرهاودهکده ها مي نشيند. مادر قدير پيروتکيده، در دهکده هاي ويران وشهرهاي خاموش ودر تهي دستي خانه هايشان به دنبال قدير مي گردد. اما از قدير نشانه اي نيست. تنها همين خبر رامي شنود که او تابه حال چندين بار مرده وباز زنده شده است. مادر به اميد ديدن تصوير دوباره فرزند، با مرگ دست وپنجه نرم مي کند، به سراغ گلرخسار مي رود اورا مي يابد که بر بستر بيماري افتاده واز دردي ناعلاج به خود مي پيچيد. مي شنود که گلرخسار پس از عروسي، حتي يک روز خوش هم در زندگي اش نداشته، همسرش اورا رها کرده واکنون تنهايي ودرد، پيرامون اورا گرفته است. مادر اشک مي ريزد وهمه ي آنچه را که برقدير گذشته براي گلرخسار تعريف مي کند. گلرخسار حيرت زده نگاهش مي کند ودر پايان ، بالحني ضعيف ودرد آلود، مي گويد:
- اين قديري راکه شمادر موردش حرف مي زنيد، من حتي يک بارهم در زندگي ام نديده ام. اگرهم ديده باشم، چيزي به خاطر نمي آورم. به يقين او گرفتار کس ديگريست.
مادر وقتي از ملاقات گلرخسار بر مي گردد، عزم آن دارد که به هر ترتيبي شده قدير را پيدا کند و اورا بر بستر گلرخسار بکشاند، گلرخساري در حال احتضار، مي توانست اميد قدير را به کلي از او قطع نمايد واورا براي آغاز يک زندگي نو مهيا سازد، اما مادر ناتوان تر از آنست که ديگر ياراي جستجوي گمشده اش را داشته باشد. عاقبت در نيمه شبي که رودي از دعا برلب هاي او جاريست، روح اش به پرواز در مي آيد وفرداي آن روز پيکرش در ابديت خاک فرو مي رود...
* * *

امروز من قدير را يافته ام. ديگر از آن چهره گلگونه ي گلبار خبري نيست.
همه چيز در وجود او بر باد رفته است. همه جز چشمان او. خوشه نگاهش هنوز آکنده از شبنم عشق است. بارهابي ديدن قدير، به اوانديشيده بودم. به عقيده من آتشي که در برگ هاي وجود قدير افتاده بود، نمي توانست يک عشق عادي وسطحي باشد. هميشه کنجکاو بودم که در مورد او بدانم، اما قدير سال ها بود که ناپديد شده بود، حتي روزي که من وچند نفر ديگرمادرش را، غريبانه به خاک سپرديم، من به قدير اندشيده بودم.
امروز ناگهان اودر برابر ديدگانم ظاهر شده بود. هنوز هم حروف نام گلرخسار بر لب هايش جاري بود. وقتي به من نگاه مي کرد، بي آن که ردي از آشنايي را بتوان در سيمايش يافت، کنارمن نشست. شهر در آتش جنگ مي سوخت و اودر آتش عشق. ترسيدم اگر حرفي از آشنايي به ميان آورم وبه خاطرش آورم که من واو روزي دوستان نزديکي بوديم، از من بگريزد. او طوري شروع به سخن گفتن کرد که اميد وار شدم وقت بيدار شدن اواز روياهايش فرا رسيده است.
اما او بامن سخن نمي گفت. او هنوز هم بيمار خانه به دوش وگوشه نشين هجران گلرخسار بود. متحير نگاهش مي کردم. زير لب ، مي گفت: «توبر مي گردي، مي دانم که بر مي گردي، قسم مي خورم که بر مي گردي، حتي اگر وجب به وجب اين جارا از تو بگيرند. من بي تو بودن رامي چشم. صبوري مي کنم تاوقت ديدن تو بازهم آن معجزه روي دهد.»
بعدهم چيزهايي گفت که من اصلاً متوجه نشدم. وحشت جنگ ووحشت حضور يک شخصيت نامرئي، مراوحشت زده کرده بود. خمود وبي رمق در جايم ميخکوب شدم.
قدير از جابلند شد. مي خنديد. هرآنچه راکه پيرامون مابود، در آغوش مي کشيد.
بعد ناگهان ايستاد. انگار چيزي از دور دست ها به او نزديک مي شد؛ شتابان به پيش رفت. يک دفعه در موجي از نور ناپديد شد. ابتدا احساس کردم صداي مهيب يک انفجار اورادر خود بلعيده است، اماوقتي به زحمت از جايم بلند شدم، قدير را يافتم که روح از بدنش پرواز کرده بود. بدون اين که هيچ گونه آثاري از انفجار يک مين، يا اصابت يک گلوله بتوان برپيکرش يافت.
پيرامون قدير را نيروي عجيبي فرا گرفته بود. احساس مي کردم باتيزي يک نگاه که بر بالاي جسد قدير ايستاده بود، پاره پاره مي شوم. احساس مي کردم يک شي سوزان درون قلبم راه مي گشايد. آن جا بوي عطر خاصي بود که تافراز روح انسان بالا مي رفت.
همان طور که بر بالاي جسد ميخکوب شدم، چندنفر به کمک ام آمده و جنازه را برداشتند. شهر در آتش
مي سوخت، اجساد زيادي بايد دفن مي شدند. قدير هم يکي از آن ها بود. هم چنان که هنوزهم آن نيروي شگرف را در پيرامون خود احساس مي کردم، به اين مي انديشيدم که عاقبت سرنوشت رؤياهاي قدير چه شد.
وقتي پيکر اورا براي قرار دادن در گوري سرد وتاريک، آماده مي کرديم، يک دفعه احساس کردم که همه ي مناظر پيرامونم ويران مي شود. آدم ها دور مي شدند، بين آن جمعيت، زني را ديدم که به ما نزديک مي شد با لباسي سرتاپا سفيد، چهره اش پنهان بود، آمد بالاي سرقدير لحظه اي درنگ کرد، متعجب بودم که چرا کسي به حضور او توجهي نمي کند، اما انگار هيچ کسي اورا نمي ديد.
نزديک بود ازشدت ترس از هوش بروم اما يک نيروي ما فوق توصيف، به من قدرت مي داد که چشمانم را باز نگاه دارم. زن به درون قبر سرازير شد وکمي بعد جسد قدير هم در خاک جاي گرفت.
حالا ديگر نه قدير بود ونه گلرخسار، تنهامي شد يک عطر خوش را استشمام کرد که تا فراز روح انسان بالا مي رفت. همه جا خالي بود وقبرستان در مرگ وسکوت فرو رفته. اما براي من که حتي ياراي بلند شدن از جايم را نداشتم، تنها اين مسلم بود که در اين ما جرا تنها قدير بود که نمي مرد. در کنار روياهايش او حتي در خاک هم زنده مي ماند...

پايان
 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول