© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لینا روزبه حیدری

 

 

"بهــــــــــــــــار"

بهارست ولی شگفتن
در خاکی که بوی قدم های پدر را میدهد
فورانیست با گوشت های سوخته
در حضور یک انزجار غریب
که قربانی میخرد از باغچه شاخه های شکسته
و هرگز ختم نگردید در خاتمه

بهارست ولی نسیم
ناله ای آشفته کودکی یخ زده را
در کوچه متروک شهر اشباح
زمزمه میشود
و یخ میلرزد از انتهای نفرتی گرم
که در خون این مردم است

بهارست ولی شیرینی
طعم ریگ های کوچه بم انتحاری را میدهد
که در دهانم هر روز
فرومیریزد راس ساعت انفجار

بهارست ولی بوی آن
مستی تریاک میگردد
در ذهن گرسنه دهقان استخوانی
که خواب نان را در پناه کلبه ای گلی
به رخوت مزه میکند
و لبان سیاه او زمزمه خوشبختی خیالی را
دود میشود
در میان دو لب یک معتاد

بهارست و جامه نو
ارزان تر از کفن نیست
و همه سفید میپوشند در شهری در آخر دنیا
تا مردن را با زندگی پیوند شوند

بهارست
نیست!
در سرزمین خاکستری
مردی در کنار فرات تشنگی میگفت
باید بارید تا شاید بهار راهش را باز یابد
باید بارید
پسری آرام سرش را روی زمین گذاشت و گفت
صدای پای مرگ می آید

بهارست
نیست!
در شهر فراموش شده آنسوی دنیا
زمستان همچنان ادامه دارد


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول