© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته: بصير يقين

 

 

 

 

                                                  داستان کوتاه
                                                    نقش پاها




کوچه را تا ا نتها رفتم. اما آن کوچه، کوچهء نبود که من ميخواستم. بناء برگشتم ودوباره به چار راه رسيدم. تازه ميخواستم تصميم بگيرم که به کدام يکي از سرک هاي چارراه به راه بيفتم که ناگاه به نقش پاهايي متوجه شدم.
قدمها امتداد يافته بودند به سوي کوچه يي که من تازه از آن برگشته بودم. بار ديگر چند قدمي بسوي آن کوچه گذاشتم، اما بزودي متوجه شدم که چندين نقش پاهاي ديگر نيز موازي به آن نقش ها، به آن کوچه امتداد يافته اند. به فکرفرورفتم که کدام يک از اين ها، نقش پاهاي خودم خواهند بود ؟
نقش پاها همه متفاوت ازهم ديگر بودند: يکي بزرگ، يکي کوچک، يکي بد شکل، يکي خوش شکل وبعضي هم بسيار مضحک به نظر مي آمدند. يکباره تصميم گرفتم از اين نقش پاها اندازه گيري کنم. اندازه ها را بنويسم، به هر کدام يک نمره ا نتخاب کنم وسپس نمرا ت را ضرب وتقسيم وجمع وتفريق کنم وحاصل آنرا بنويسم. فکر کردم آنگاه شايد به نتيجه خوبي درمورد اين نقش پاها دست خواهم يافت.
... و فکرکردم اين کار، سرانجام به يک تحقيق علمي جامع وخوب خواهد انجاميد.
کار را آغاز کردم. ازتمامي نقش هاي پاها اندازه گرفتم. نمرا ت رادرکتابچه يي نوشتم. نمرات را ضرب و تقسيم وچمع وتفريق کردم . امابعدا فکردم ا ين جمع اوري نمرات، بمثابه آغاري براي يک تحقيق علمي جامع، بسنده نخواهد بود. بايد حداقل ازهزار نقش پا اندازه گيري کنم. بناء هر سويي سر کشيدم. هرجا نقش پايي ديدم اندازه گرفتم وآنرادر کتابچه نوشتم. تا آندم که موفق شدم از هزارنقش پا اندازه گيري کنم.
در گوشه يي نشستم تا درمورد يافته هايم به تحقيق وجستجو بپردازم. بالاي نمرات عمليه هاي رياضي را انجام دادم. اندازه هاي مشابه را در صفحات جداگانه نوشتم وبعد شمردم کدام يک نمرات بيشتراند. اما وقتي از اين کار فارغ شدم در ذهنم خطور کرد که هنوز هم ا ين کار براي يک تحقيق علمي جامع، بسنده نيست. تصميم گرفتم بايد از تعداد بيشمارپاها ي بدون کفش هم اندازه بگيرم. اگرچه اين بخش ازجمع اوري مدارک، به نظرم کار آساني نمي آمد، با آنهم به اين کار شروع کردم.
از خودم آغاز کردم. نمره رادر کتابچه نوشتم. سپس به کوچه ها و پس کوچه ها سر کشيدم تا اگر کساني پيدا شوند که اجازه بدهند ازپاهاي بدون کفش انها اندازه بگيرم.
بعد از چند ين روزگشت وگذار، بلاخره بخودم جرات دادم از مردي که در گوشه يي ازدراز چوکي نشسته بود، تقاضا کنم تا اجازه بدهد بوت هايش را از پاها يش بيرون کنم وسپس ازپاها يش اندازه بگيرم. به اين منظور نزديک آن مرد رفتم، سلام دادم وبعدا گفتم:
« اجازه ميدهيد بوتهاي شمارا ازپاهاي تا ن بيرون کنم و از پاهاي تان اندازه بگيرم؟»
درحاليکه ميخواستم توضيح بدهم که منظورم از اين کار چيست، آن مرد پاهاي خودرا بالاي چوکي بلندکرده گفت:
« پي کارت برو!»
آنسوترک، ازخانم جواني، اين تقاضا را کردم، او بلافاصله از نزدم گريخت. ساعتي بعد با بچه يي برخوردم که او به پا ها يش بوت نداشت، از اوهم اين تقاضارا کردم. آن بچه پرسيد:
« کاکا برايم بوت ميخرين؟»
در پاسخ گفتم :« نه! منظور ديگري دارم» بناء ا وهم گريخت.

غرق تخيلات در مورد به انجام رساندن اين پروزه بودم که کسي سلامم داد. سرم را بلند کردم متوجه شدم که خانم کهن سالي است که به زحمت راه ميرود. من نيز سلام داده، از او تقاضا کردم کمي معطل شود. گفتم:
«ايشان ضمن آنکه رفع خستگي ميکنند، من چيزي براي گفتن دارم.»
خانم قبول کرد. بعد من توضيح دادم که:
« من يک تحقيق علمي جالبي را آغاز کرده ام. اگر من اين پروزه را به انجام برسانم، در حقيقت کارنيکي را انجام خواهم داد. من بايد از تعداد بيشمار پاها اندازه گيري کنم...»
خانم در ميان سخنانم در آمده گفت:
« بلي بچيم، کاملا ميدانم منظورت چيست، بيا از پاهايم اندازه بگير»
بعد خانم، اشاره به دراز چوکي يي کرده گفت:
« بهتر است آانجا بروم بنيشينم تا با راحتي بوتهايم را از پاهايم کنم وتوهم به راحتي بتواني ازپاهايم اندازه بگيري.»
من در حاليکه از خوشي در لباس نمي گنجيدم از خانم تشکر کرده دستش را گرفته براه افتيديم. خانم هم از من تشکر کرده گفت:
« واقعا اين بوتهايم کهنه شده اند، کارنيکي ميکني که برايم بوت ميخري. من هم ازپاهاي بچه هايم هرسال اندازه ميگرفتم تا براي شان بوت بخرم اما وقتي پولهايم را ميشمردم ميديدم پولهايم کفايت نمي کند واين کار را براي سال بعد ميکذاشتم»
ميخواستم به آن خانم توضيح بدهم که وي منظور مرا از اين کار ندانسته است. اما آن خانم با عصبانيت گفت: « بگذار که من حرفهايم را تمام کنم...» وخانم ادامه داد:
« بلي من هر سال اين کار را ميکردم. حالا بچه هايم هم اين کار را ميکنند آنها هم وقتي پول هاي شان را ميشمرند، متوجه ميشوند که پول شان کافي نيست. بناء آنها هم مانند من تا سال ديگر منتطرميمانند. بلي بچيم بوت هاي بچه ها ودختر هايم هم کهنه شده اند واز دو خواهرم هم. ميتواني براي انها هم بوت بخري من اينجا اندازه پاهاي انها رادارم.»
ما به دراز چوکي رسيده بوديم. خانم روي چوکي نشست وازجيبش يک لست طويلي از اندازه پاها را بيرون کرد وگفت اين ها همه اندازه پاهاستند از همسايه هاوکوچه گي ها وشناخته هاي ماهم درين جا درج است. سپس خانم به شمردن نامها واندازه پا ها شروع کرد:
«... دوصدودوازده، دوصدوسيزده، دوصدوچارده...»
خانم همچنان مصروف شمردن نام هاي لست بود که من از نزدش گريختم. اماوخانم صدا ميزد که
« بچيم لست فراموشت شده... درغيرآن بوت ها به پاها جور نخواهد آمد...»
من همچنان ميدويدم. پس از چند دقيقه گريز، ديگر آواز آن خانم را نمي شنيدم که ميگفت:
« بچيم...در غيرآ ن...»
پاهايم هم ديگر توان حرکت نداشتند. در گوشه يي نشستم تا دم راست کنم. غرق تخيلات در مورد ادامه کارپروژه ام بودم که خوابم برد. در خواب، آن خانم راميديدم که يک دستم رامحکم با دستش گرفته وبه دست ديگرم آن لست رادارم. ما به سوي دکان بوت فروشي روان هستيم. و درين جريان آن خانم هر جايي نقش پايي مي بيند از آن ها هم اندازه ميگيرد ودر لست اضافه ميکند. نقش هاي پاها زيادند وخانم با دقت وحوصله مندي از آنها اندازه ميگيرد...
ترسيده از خواب بيدار شدم. به چار سويم نگاه کردم هيچ کسي نبود. نفس راحتي کشيده از جايم برخاستم. تازه چند قدمي گذاشته بودم که آن خانم رادوباره ديدم که بسوي دکان بوت فروشي روان است.
بارديگربه گريختن شروع کردم. در سرويسي بالا شدم وبه شهر دوري رفتنم. روي چوکي يي نشستم. بوتهايم را ازپاهايم کشيدم تا پاهايم رفع خستگي کنند.

تازه چند دقيقه يي گذشته بود که مردي کوچک اندام با بکس دستي بزرگي نزد يکم آمده سلام داد. من هم سلام دادم. آن مرد پهلويم نشست و در صحبت را باز کرد. خود را معرفي کرد وسپس توضيح داد که کارپروزهء مهمي را آغاز کرده است. پروژهء بسيار مهم. اوگفت که:
« اگراين پروزه به پايه اتمام برسد خدمت بزرگي به بشريت انجام داده خواهد شد. خدمتي که تا حال نذيرش درجهان تکرار نشده است.» سپس آن مرد ازمن پرسيد:
« آيا توهم کدام پروژه يي روي د ست داري؟»
گفتم: « بلي آقا من هم يک پروزه مهمي روي دست دارم، اما با مشکلاتي روبرو شده ام.»
ونيزتوضيح دادم اگر اين پروزه به پايه اکمال برسد، يک خدمت بزرگ ديگر به بشريت خواهد بود. من روي نقش پاها، اندازه آنها، تمايز، ووجوه مشترک بين آنها کار ميکنم.
آن مرد خنديده گفت:
« واقعا پروزه جالبي را روي دست گرفته اي. اگر اين هردوپروزه ما به پايه اکمال برسد، واقعا ما به جهانيان خدمت بزرگي ميکنيم. ما در حقيقت جهان را دگرگون خواهيم ساخت.»
پرسيدم: « ميشود درمورد پروزه خود کمي توضيح بدهيد؟»
آن مرد در حاليکه سگرتش راروشن ميکرد، اشاره به بکس دستي اش کرده گفت:
« اينها همه نتيجه تحقياقاتي اندکه تا حال انجام داده ام. »
سپس آن مرد بکسش را باز کردوانبوه کاغذ هارا برايم نشان داده وشروع کرد به شمردن ورق ها.
پرسيدم: « ميشود بدانم هدف پروژه شما چه است؟»
مرد به سويم نگاه کرد ه گفت:
« اگه ده يک کلمه بگويم، منظورم تغييرتمام زبانهاي دنيا به يک زبان واحد است ودر اين ميان حذف مفهوم بسا کلمات نيزدرنظرگرفته شده است. ودر عوض جاسازي بسا کلمات ديگري که بشريت به آن ها اشد نياز دارند وتا کنون آنرا ندارند درنظرگرفته شده است... در زبان هاي فعلي دنيا بسيار کلماتي وجود دارند که با استفاده ازآنهادنيا هرروزبه لبه سقوط نزد يکتر شده ميرود...»
مرد درحاليکه سرش را با دو دست محکم گرفته بود دقيقه يي خاموش ماند وبعد گفت:
« نتيجه ملموس آنرا زماني خواهيد ديد که پروزهء من به پايه اکمال برسد»
گفتم: « برادر اين چگونه ممکن است که مردم تمام دنيا، زبان هاي فعلي خودراکه به هزار ها زبان ميرسد فراموش کنند، وتنها زباني را که توميخواهي جاي گزين آن شود. واين در حاليست که طبق آمار ها درين اواخر هريک سال بعد، يک زبان جديد، عرض اندام ميکند...»
مرد سخنانم را قطع کرده گفت:
« خوب، در يک لحظه فکرکنيم که اين کاري که من شروع کرده ام مشکل است. از پروزه خود بگوکه چقدر آسان است وچه مزيت ها دارد؟»
گفتم: « تکامل انسانها را ميتوان در نقش پاهاي شان به خوبي ملاحظه کرد. انسانهاي خوب، زشت، مهربان، نامهربان، بدبخت، خوش بخت، هوشيار، کم عقل وحتي نابغه هاوجنايت کاران را ميتوان از پاهاي شان، از رفتار شان، قدمهاي شان وهمه آنچه که مربوط به پاها ميشود دريافت کرد. و اما بسياري نقش بوتهايي را هم درهمه جا ميتوان ديد که ميتوان حدس زد که« بوتهاي بدون پاي» باشند.
پس نميشود با اين تحقيق، تصويري از بشريت داد؟ اما متاسفانه با اينهمه مزيت ها به مشکلات روبروشده ام.»
مرد، سرجنبانده گفت:« متاسفم، در برابر اين پروژه بسيار خوب وارزشمند به مشکلات روبرو شده اي. » بعد پرسيد:
« چگونه شد که کار اين پروزه درذهنت خطور کرد؟»
من ابتدا در مورد آن کوچه توضيح دادم که به کوچهء رفته بودم که منظورم نبود، اما کوچه، همرنگ همان کوچه يي بود که من بايد ميرفتم. گرچه اينجا درين کوچه با کسي برنخوردم وصحبت نکردم اما نميدانم چگونه شد که يکباره به نقش پاها، نظرم جلب شد. من اگرچه نقش پاهاي آن کوچه قبلي راکه من ميزيستم بخاطر ندارم اما با آدم هاي آن آشنا بودم، از چهره هاي شان از طرزصحبت شان، ازبه عجله رفتن يا به عجله نرفتن شان، از نگاه هاي شان، از صحبت هاي شان مي شد به بسيارچيز ها پي برد.
اگر من درين کوچه هم کسي را ميديدم واگر ممکن بود کمي صحبت ميکردم، شايد نقش پاها به اين ساده گي نظرم را جلب نميکرد. اما حالاوقتي که چنين شده است، به اين نظر هستم که هيج چيزي به اندازه« نقش پاها» براي شناخت وطبقه بندي انسانها موثروبا اهميت نيست.
مرد درحاليکه هنوز هم ورقهاي دوسيه نتيجه تحقيقاتش را شمار ميکرد، پرسيد:
« فرض کنيم تو، به اين کارت موفق شدي، بعدش چه ميشود؟ مثلا با جنايت کاران چه ميشود؟
پرسيدم: «منظورت از جنايتکاران کي ها اند؟ »
گفت: « اگر در يک کلمه بگويم بسياري از قهرمان هاي امروزبه اين نام مسمي شده اند. يا کساني هم هستند که هردو نام را همزمان دارند.»
مرد سرش را جنبانده گفت:
« پروزه من نيز درواقعيت امرهمين اهداف را تعقيب مي کند. »
گفتم: « پس ما آرمان مشترک را دنبال مي کنيم. پس چطور ميشود که من پروزه ام را نهايي بسازم؟»
مرد پرسيد: « مثلا؟»
پاسخ دادم: « کسي اجازه نميدهد که پاهاي شان را ازبوتهاي شان بيرون کنم واز پاهاي شان اندازه بگيرم.»
مردگفت: « اين کار بسيار آسان است، مگر کمي زرنگي کار دارد.»
پرسيدم: « چگونه زرنگي؟»
گفت:« زرنگي آنچه نيست که من چند جمله براي توبگويم وتوياد بگيري.»
گفتم: « پس ميشود مرا کمک کني و در حدود هزار اندازه پا برايم جمع آوري کني؟»
مرد پس از لحظه يي مکث، مغرورانه گفت:
« باوجود مصروفيت هاي زيادم اين کار را برايت انجام ميدهم. چون که اهميت پروزه تو هم کمتر ازاهميت پروزه من نيست.»
مرد، کتابچه يادداشتهايم را وراندازکرده گفت: «من اين کار را حتما ميکنم» و اضافه کرد:
من گاهي ا ينجا، روي اين چوکي مي آيم ومينشينم... آدرس من همين است وبس.»
مرد، دستهايش را تکان داده،« به اميد ديدار» « خدا حافظ» گفت ورفت.

هفته يي بعد بارديگربه آن شهررفتم. روي آن چوکي نشستم وانتظارآمدن آن مرد قد کوتاه با بکس بزرگ راکشيدم. اما از آن مرد، خبري نبود.
بلاخره ازبرخي عابرين در مورد آن مرد، به پرس وپال پرداختم. تقريبا همه اورا ميشناختند وميگفتند:
« بلي اورا ميشناسيم. اوهمه جا از مردم دعوت ميکند که:
« لطفا بجاي اين کلمه اين کلمه را استعمال کنيد. اما نميدانيم او فعلا کجاست...»
روزبه پايان رسيد ومن دوباره برگشتم.
فرداي آن، بار ديگربه آن شهررفتم. اما اينبار، آن مرد آنجا، روي چوکي نشسته بود...چشمانش به پا هاي عابرين دوخته شده بودند... وچشمهايش تا آندم که من نزديکش شدم وسلام دادم به پاهاي من نيز دوخته شده بود. سپس سرش را بلند کرده گفت:
« خوشحالم شمارا بار ديگر مي بينم »
ما پهلوي همديگر نشستيم. سپس آ ن مرد توضيح داد:
« در طول اين مدت، فقط توانستم ازپاهاي خودم اندازه بگيرم» واما اضافه کرد که« به انجام آن مصمم هستم.» ضمنا مرد، از من تقاضا کرد که من هم بايد با اوهمکار باشم. و اضافه کرد مثلا ميتوانم از اين واژه ها وکلمات جديد هنگام صحبت با ديگران کار بگيرم وضمنامردم را بايد با کلمات تازه وزبان تازه آگاه بسازم. سپس آن مرد، نقلي از پروزه اش را به من داده بارديگر به اميد ديدار خداحافظي کرد ورفت.

يکسال گذشت:
سر انجام، آن مرد به عنوان مرد عجيبي که با هيچ يک لسان دنيا نميتوانست حرف بزند، معروف شد...وهمچنان مردي که ميکوشيد به هر حيله يي بوتهاي مردم را از پاهاي شان بکشد وبه پا هاي آنها ميخ بکوبد در ميان مردم شايع شد.
...ديگر، از او همه ميگريختند، همه از او ميترسيدند، کود کان جرات نميکردند ار خانه هاي شان تنها بيرون برآيند.

وقتي آن مرد، داخل مغازه يي ميشد همه مردم، مغازه را ترک ميگفتند...ومن نيز در دلم هرروز نسبت به او ترس پيداشده ميرفت...وتا آندم که من هم از او ميگريختم…
واو ديگر آن مرد پرتلاش ومردي که براي رسيدن آرمانش سخت ميکوشيد نبود. او ديگر دانسته بود که هيچ کارش به ثمر نخواهد رسيد...
کودکان کوچه ها همه جا به دنبال اوبودند وبه سوي او سنگ پرتاب ميکردند... اما اوهنوزآن دستهاي پهن وکلفتش راداشت که براي حفاظت سرورويش سپربسازد وپاهاي که ميتوانست از اين کوچه به آن کوچه فرارکنند.
... وآنجا دراطراف چوکي که او همواره مي نشست، هوشدار هايي نوشته شده بود که:
« مواظب خود و اطفال تان باشيد!».
.. وآن مرد هرباري که براي نشسبن روي چوکي مي آمد، بي آنکه بتواند چيزي را بخواند به عنوان يک وظيفه اخلا قي، پايه آن لوحه هاي هوشدار ها رااگر راست نميبودند، راست ميساخت وگاهي مردم به خاطر اين کارش، کف ميزدند واز او تشکر ميکردند وآن مرد هم باتعظيم سر، که با خم وچم هاي فراوان همراه ميبود، به تشکر آنها پاسخ ميداد.
پايان


 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول