© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

بارق شفیعی

 

 

 

 

مادر، مرا ببخش !...

مادر، مرا ببخش!
میخواستم به باغ تو، نخل امید من:
سبز و بلند و شنگ و شگوفا شود، نشد !
هر شاخه،
هر ستاخ –
پُر برگ و بار و خرم و زیبا شود، نشد !
هر برگ گل به شاخ:
تصویر جلوه پرور فردا شود، نشد !

مادر، مرا ببخش !
میخواستم به گاهِ بهارِ شگوفه ها
ذرات جان من
چون نور عشق
گرم و شتابان و پُر فروغ:
در رگ رگِ شگفتن گلها شود، نشد !

مادر، مرا ببخش !
میخواستم ز چاکِ گریبانِ دره ها
این پاره های پیکر خونین کوهسار
- وادی خامشان -
تا شعله زار دامن تفتان دشتها
با شبنم بهار چمن شستشو دهم
تا هر که بنگرد به تو، شیدا شود، نشد !

مادر، مرا ببخش !
میخواستم که هر چی ز خاک تو سر زند :
با رنگ و بوی زینت روی زمین شود،
میخواستم که هر کی به نام تو میزید :
نیروی آفرینش عصر نوین شود،
- جهان آفرین شود-
طراح نظم تازۀ دنیا شود، نشد !

مادر، مرا ببخش !
میخواستم به دامن صحرا، چکادِ کوه،
بر اوج سبز شاخ ِ سپیدار دیر سال:
هر زند خوان زندۀ باغ و بهار تو
بهتر ز هر عقاب فضا گردِ کاینات:
سیمرغ رهگشای ثریا شود، نشد !

مادر، مرا ببخش !
که در روزگار من:
« آیین طالبانۀ » بگذشته های دور،
پرغوی جنگلی ِ ستمباره گان زور :
دست ستم ز دامن پاکت رها نکرد .


مادر، مرا ببخش !
میخواستم برون و برونتر ز خویشتن:
هر همزمان من
از دانه گی برون جهد و خرمنی شود
یعنی به رغم « من » همه جا « ما » شود، نشد !

مادر، مرا ببخش !
زین واپسین « گناه » :
میخواستم تمامت این نا تمامها،
این ایده آلها،
از من جدا شود
وین جان نا توان:
ز « آینده » نا امید،
بی انتظار و بیخود و تنها شود، نشد !


دلو ۱٣۸۱ خورشیدی ( جنوری ٢٠٠٣ میلادی)
روتنبورگ هوم – جرمنی


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول